وقتی خدا وارد عمل می شود!
وقتی خدا وارد عمل می شود! (نگاره دوم)
خدا می گفت و فرشته ها می نوشتند:
” به مردان مؤمن بگو چشمان خود را فروبندند و شرمگاه خود را حفظ کنند."*
انسان نما توي مغازه ی خراب شده اش کمین نشسته بود، چهره موجهی هم نداشت! دخترک تشنه که می شد می رفت به مغازه اش، یک لیوان آب می خورد و رفع عطش می کرد.
کاش تشنه نمی شدی آتنا جان… بایّ ذَنبٍ قُتلت!
خدا می بیند؛ عالم دنیا تمام شدنی ست.
*(سوره نور، آیه ۳۰)
چال لپ
داشتم یک دکور میزدم برای دهه کرامت. ستارههای بلورین را به نخ گره میزدم و از پنجره فرهنگی حرم آویزان میکردم. هر ستارهای که کارش تمام میشد در هوا چرخی میزد و با نسیم کولر این طرف و آن طرف میشد. گاهی نخها به هم گره میخوردند و با سختی از هم جدا میکردم. اما ستارهها دست از چرخ زدن برنمیداشتند و سر از پا نمیشناختند برای تزیین حرم بانو. یک دختر جوان به من نزدیک میشد. نصف چادرش را روی زمین میکشید و نصف دیگرش مچاله شده بود. احتمالا خادمین انتظامات حریفش نشده بودند که چادرش را سر کند و موهایش را بپوشاند وگرنه میدانستم که این پوشش خلاف قوانین حرم است. وقتی به من رسید چادرش را پرت کرد روی زمین و بلند گفت “اَه! این چیه دیگه!” نگاهش کردم و فقط لبخند زدم. پرسید: “دهه کرامت تموم شد شما تازه دارید تزیین میکنید؟!” گفتم: “نه هنوز تموم نشده که. اصل کار ولادت امام رضا -علیه السلام- هنوز مونده.” گفت: “به هرحال خیلی دیر دست به کار شدید! اصلا بگو ببینم این خادمهای قم چرا اینقد عجیب غریب هستن؟ یه جوری به آدم نگاه میکنن انگار عیب و ایرادی داره!” کمی به صورتش دقیق شدم یک چیزی شبیه به میخ درون لپش فرو رفته بود! با تعجب پرسیدم: “این چیه؟!” گفت: “اینو میگی؟ این مال چال لپمه. اینو زدم که چال لپ دائمی داشته باشم! چند وقت دیگه درش میارم.” گفتم: “آها. چه جالب!” گفت: “اگه خواستی بزنی بیا پیش خودم برات میزنم!” گفتم: “نه ممنون!” آینه کوچکی را از کیفش درآورد و پنهانی مشغول آرایش شد. خودم را به ندیدن زدم و سرگرم کارم شدم. گفت: “ببین من با آیت الله سیدحسن آملی کار دارم میدونی کجای حرمه؟ میخوام ببینمش.” آیت الله را یک جور غلیظی گفت. معلوم بود که ارادت دارد به ایشان و از راه دوری آمده. گفتم: “منظورت آیت الله حسنزاده آملی هست؟ نمیدونم کجا هستن! اطلاع ندارم!” گفت: “ای بابا. چرا هیچکس نمیدونه؟ همش همه چیزو پنهان میکنید. فقط بلدید بگید حجابتو رعایت کن. ببینم اصلا شما اینجا چقدر حقوق میگیرید؟” گفتم: “هیچی! افتخاری هستیم!” از جوابم تعجب کرد. چند دقیقه ای با هم حرف زدیم. از رشته تحصیلیمان که اتفاقا مشترک بود، از چال لپ و اینکه من جرات ندارم این میخ را توی لپم فرو کنم! کمی سعی کردم بخندانمش که با دل خوش از حرم برود.
احتمالا یکی از خادمها با او برخورد خوبی نکرده بود که اینقدر دلخور بود. یکی مثل آیت الله حسنزاده آملی همه را شیفته خود میکند و این همه راه دنبال خودش میکشاند که به بهانه دیدار ایشان هم که شده یک زیارت قم را تجربه کنند. آن وقت ما راحت با یک اخم یا یک نگاه از سر تکبر از در خانه اهل بیت فراریشان میدهیم. از وقتی او رفت به این فکر میکنم که من چند بار زحمات بانو را نقش بر آب کردم و نفهمیدم…
دنیا تمام شدنیست
نگاره اول
خدا می گفت و فرشته ها می نوشتند: ” از یکدیگر غیبت نکنید، آیا کسی از شما دوست دارد که گوشت برادر مرده اش را بخورد? بی تردید نفرت دارید” * شما را نمی گویم! بعضی از این اطفاري ها، گوشت گوسفند را از خورشت بیرون می آورند و پیفُ و پُفشان گوش فلک را کر می کند. چه برسد به مُردار…انسان هم باشد… برادرت هم باشد!! نوش جان، نوش جان! دوغ بیاورم یا نوشابه!
#خدا_می_بیند؛ دنیا تمام شدنی ست
* “يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثيراً مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ وَ لا تَجَسَّسُوا وَ لا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً أَ يُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخيهِ مَيْتاً فَكَرِهْتُمُوهُ وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ تَوَّابٌ رَحيمٌ"(سوره حجرات،آيه 12)
#حب_الحسین
و منعت السماء
َآن وقت ها هنوز تن پروری گریبان گیر اهل روستا نشده بود. زمستان ها برف می آمد، چه برفی! آقاجان از سرشب تا صبح چندبار می رفت و پشت بام را پایین می کرد. بعد با حوصله نردبان سنگ را روی بام گلی می چرخاند و می گرداند تا نکند سوراخی، منفذی باقی بماند و سقف چکه کند. طفلی هنوز دستکش ها و جوراب های پشمی اش را در نیاورده بود که دوباره برفی سنگین باریدن می گرفت؛ با این همه اهل روستا به فکر شیروانی کردن بام ها نبودند. سقف خانه همسایه، حیاط خانه ما بود…
بی بی را ديدم امروز، دستکش ها و جوراب های پشمی آقاجان را از یخدان درآورد تا میانش نفتالین بگذارد. تمام روستا پرشده از شیروانی های قرمز و آبی و اُخرايي! آسمان هم چندسالی ست به صورت هدفمند برف و باران را یارانه ای کرده است…. دیگر سقف خانه هیچ کس حیاط خانه دیگری نیست!
#آقا_بیا_تا_زندگی_معنا_بگيرد
#حب_الحسین
اَجِرنا منَ النارِ یا مُجیر!
فندک و کبریت را از دم دست علی اصغر بر می دارم؛ برایش می گویم که هردو خطرناک هستند. دست زدن و بازی کردن با آن ها سوختن و درد کشیدن را بدنبال دارد.
بازهم دلم طاقت نمی آورد، از کانال خاله محبوبه کلیپ شادی دانلود می کنم. با شعر و ترانه و بالا و پایین می گوید بچه ها نباید به فندک و کبریت دست بزنند!
آرام نمی توانم بمانم…؛ خواهرم به خانه ما می آید. « خاله گیتی… علی اصغر قول داده به فندک و کبریت دست نزنه» . خواهرم حرف هایم را تأیید می کند، بعد از کلی سخنرانی و تشویق به او وعده پاداش می دهد!
بین قفسه های کتاب فروشی قدم می زنم، کتابچه کوچکی برایش می خرم تا ببیند و بشنود عواقب بازی با آتش را…
دارم به گلدان ها آب می دهم، شمعدانی ها گل داده اند و حسابی زیبا شده اند. علی اصغر جیغ بنفشی می کشد. به اتاق برمی گردم…. مشغول بازی با فندک است. نوک انگشتانش کمی سوخته و تاول زده. مستأصل می شوم. با آن همه کتاب و رسول و بشیر و نذیر…!!؟؟
در آغوشش می گیرم؛ نوازشش می کنم، می بوسمش، اشک هایش را پاک می کنم، چشم هایم خیس باران می شود؛ نوک انگشتانش را به آرامی “فوت” می کنم. چشمانش از پشیمانی “دو دو” می کنند. راضی به سوختنش نبودم اما خود کرده را تدبیر نیست!!
اَفَتُراکَ سُبحانکَ یا الهی و بِحَمدِکَ تَسمَعُ فیها صَوتَ عَبدٍ مُسلِمٍ سُجِنَ فیها بِمُخالَفَتِهِ، وَ ذاقَ طَعمَ عَذابِها بِمَعصِیَتِهِ وَ حُبِسَ بَینَ اَطباقِها بجُرمِهِ وَ جَریرَتِه …
یا مَولایَ ، فَکَیفَ یَبقی فی العَذابِ وَ هُوَ یَرجُو ما سَلَفَ مِن حِلمِکَ
اَم کَیفَ تُؤلِمُهُ النّارُ ، وَ هُوَ یَامُلُ فَضلَکَ وَ رَحمَتَکَ
اَم کَیفَ یُحرِقُهُ لَهیبُها، وَ اَنتَ تَسمَعُ صَوتَهُ وَ تَری مَکانَهُ
هَیهاتَ… ما ذلِکَ الظَّنُّ بِکَ
*فرازهایی از دعای کمیل
#حب_الحسین