ننه سلطان
سلطان خانم مادر بزرگ مادری ام زن با سلیقه ای بود. با آنکه سواد نداشت اما هزاران هزار قصه ی نو و نگفته داشت. انقدر در قصه گویی تبحر داشت که یک قصه را هر بار به یک شکل جدید روایت میکرد و هر بار جذاب تر از دفعه ی قبل و هر بار یک نکته ی جدید را در آن یادمان میداد.
آن روزها موشک باران بود و من و خواهر برادرهایم در خانه ی پدربزرگم در شهریار مهمان بودیم. شب ها که آژیر قرمز تمام میشد ننه سلطان همه ی مان را جمع میکرد در رخت خواب خودش و با بچه های دایی و خاله مینشستیم و برایمان قصه ی هزار باره ی مورچه باجی را تعریف میکرد که چطور بر مشکلاتش پیروز میشود تا ترس موشک باران یادمان برود و یک خواب شیرین ببینیم.
ننه سلطان ۹۹ سالش بود که از دنیا رفت اما تا زمانی که زنده بود نمازهایش را اول وقت میخواند و هر روز زیارت عاشورا را بعد از نماز ظهرش از بر میخواند.چهره ی نورانی اش هنوز در مقابل چشمان من است.
قدیم تر ها مادر ها سواد نداشتند اما بلد بودند چطور بچه تربیت کنند چون روی ادب و تربیت خودشان خیلی وقت میگذاشتند.
جدال عقل و دل
جدال عقل و دل
درختهای کنار خیابان رسیدن به آخر ایستگاه را علامت می دهند. سریع کرایه ام را آماده می کنم .
خانمی با” کارتی ” که به دست گرفته به طرفم می آید ومی گوید : “ببخشید میشه شما کرایه ام رو حساب کنید ؟ کارتم رو جابه جا آوردم ، روم هم نمیشه به راننده اتوبوس بگم .”
بدون هیچ مکثی قبول می کنم و خوشحال از اینکه روزی امروزم را خدا رسانده است .
چند قدمی از اتوبوس فاصله نگرفته ام که صدایی از پشت سر می آید ؛ ” خانم ! خانم ! “
برمی گردم ، خانمی مانتویی با روسری سفید و موهای پریشان در حالیکه یک پایش در پله اتوبوس و یک پایش در هواست با دست به من اشاره می کند .
می ایستم و با نگاهی کنجکاوانه دنبالش می کنم . در حالیکه لبخندی به لب دارد، می گوید ؛ ” ببخشید ، می خواستم یه چیزی بهتون بگم ، به نظر من کار شما اصلا درست نبود . نباید این کار رو می کردید ، اونا آدمای شیادی ان ، کارشون همینه ، از خوش قلبی آدما سوء استفاده می کنن ، این کار شما امثال این جور آدم ها رو پر رو میکنه نباید کرایه اش رو حساب می کردین.”
خودم را چند قدمی به او نزدیکتر می کنم و با لبخند می گویم : ” خیلی ممنون که این طور خیر خواه مردمید . ولی من یه سوال از شما دارم ، به نظرتون چرا از بین اون همه آدم تو اتوبوس ،اول اومد سراغ من ؟”
گفت ؛ “خوب معلومه عزیز جان ! اونها آدما رو خوب میشناسن . بلدن سراغ کیا برن . می دونن خانم های مومن و چادری مثل شما بهشون ” نه ” نمیگن پس اول میان سمت شما .”
…. .. ؛ “خوب واسه همینه که منم نباید ناامیدشون کنم . اونا امید خیر و کمک از امثال ما بیشتر دارن، ما هم به نیت “کمک کردن” این کار رو می کنیم ، چیکار داریم که طرف آدم درست و حسابی هست یا نه ، از ما که تحقیق و تفحص نخواستند .
با 2×2 تا 4 کردن های ما خیلی از درهای خیر و برکت به رومون بسته میشه ، ما که از دل دیگران خبر نداریم اگه راست گفته باشن چی ؟!! .”
در حالیکه نگاه اش را از من بر میدارد و آهی از ته دل می کشد، می گوید؛ ” چه بدونم والله ، دور و زمونه بدی شده ، آدم به چشماش ام اعتماد نداره ، ولی خوب ، شما هم درست میگید ما که نمیدونیم اونا واقعا راست میگن یا دروغ .”
این اتفاق مرا یاد روایتی از پیامبر (صلی الله علیه و آله ) انداخت که روزی هدیه ای 300 دیناری به حضرت علی (علیه السلام ) بخشیدند و ایشان هم همان شب 100 دینارش را به زن درمانده ای صدقه دادند. صبح که شد مردم گفتند : “دیشب علی بن ابیطالب صد دینار به فلان زن فاجره داده است . ” ایشان هم خیلی غمگین و ناراحت می شوند چون نمی دانستند که آن زن فاجره است . نزد پیامبر (ص) می روند و ماجرا را تعریف می کنند .
پیامبر (ص) هم می فرمایند ؛ “خداوند صدقه تو را قبول کرده است .آن زن فاجره وقتی که به منزلش رفته توبه کرده و صد دینار را به عنوان سرمایه زندگی قرار داده است و اکنون دنبال مردی است که با او ازدواج کند .”
فکر می کنم که بعضی وقتها چقدر حال دلمان را این عقل حسابگر خراب می کند . کاش یک افساری داشت .
در حریم عشق استدلال نیست
سر به سر حال است و قیل و قال نیست
عاقلان نام خدا بشنیده اند
عاشقان به دیده دل دیده اند
پ.ن. روایت تلخیص شده از مستدرک الوسائل ، ج7 ، ص 267، ح16
شعر از ؛ قاسمپور
گاهی نگاهی
گل آفتابگردان را دیده ای، آفتاب هرجا باشد رویش به سوی اوست، نباشد غمگین است، سرش پایین است. در عالم نباتیش فهمیده تکلیفش چیست.
منتظر مهدی باشی و رو بدنیا کنی فرسنگ ها عقب افتاده ای از نباتات. بیدار میشوی سلام بده به امام زمانت، اربابرجوع، راه می اندازی سلام بده به مهدی فاطمه. توی پارک قدم می زنی سلام بده به یوسف زهرا. هی بگو آقا من هستم، حواسم به شماست آفتاب عالم تاب. کم کم ملکه می شود برایت، زندگی ات رنگ انتظار می گیرد. ثابت قدم باشی یکدفعه به تو نگاه می کند، ببینم این کیست آینه دلش را به سمت ما تنظیم کرده….
و مگر ما چه می خواهیم جز اینکه گاهی نگاهی…
خاطرات همسر یک طلبه
خاطرات همسر یک طلبه (رمضان ۱۳۹۶)
درختهای گردو که ازبلندی جاده به چشمم خورد٬یک لحظه یاد چراغانی کوچهمان در شب عروسیم افتادم.اززیر چادر عروس درحالیکه مواظب بودم کفشهای پاشنهبلندم زمینم نزند، یواشکی یک نگاه انداختم.ریسههای رنگارنگ چقدر قشنگ بودند. به محمد گفته بودم ریسه چراغ کوچک ببندند ٬آخر به نظرم خوشگلتر میآمدند.گردوهای نارس لابلای برگهای پهن درخت گردو میدرخشیدند.دیگر ماههای آخر بود. وزنم بالا رفته بود و نفس نفس زدنهایم شروع شده بود. تا ازماشین پیاده شدم و کوچه سربالایی سنگلاخی را بالارفتم جانم درآمد.
روستای سرسبزی بود. خوشحال بودم ازهیاهوی شهر ودود و دمش یکماه دورهستیم. فاطمه ازصندلی پشت با شیرین زبانی کودکانهاش گفت:مامان کاش تولد پنجسالگیمو اینجا میگرفتیم.چقدر درخت داره.
دستی به سرش کشیدم وگفتم: فرقی نداره عزیزم.خونمونم خوب بود.مهم اینه که تو حالا یکسال بزرگتر وخانمتر شدی.
ته کوچه مسجد بود.دیوارهای قدیمی آجری با دربزرگ آهنی که چهار تاق باز بود.کف حیاط مسجد موزاییک بود.گوشه سمت چپ حیاط چند سرویس بهداشتی نوساز و چسبیده به دیوارش شیرهای آب به همان سبک قدیمی خودنمایی میکرد.اتاق ما درست روبروی این آبخوری بود.محمد کلید را در تنها در فلزی اتاق چرخاند.کلید تلقی کرد و در با هول محمد باز شد.محمد وارد اتاق شد.هنوز چشمم نتوانسته بود در تاریکی اتاق دنبال چیزی بگردد.شاید اصلا چیزی در اتاق نباشد.اما گفته بودند وسایل مختصری برایمان میگذارند.
ساعت ده صبح بود. محمد برق اتاق را روشن کرد. پرده تنها پنجره کوچک اتاق را کشید. کناری ایستاد وبا احترام گفت:بفرمایید خانم.
چادرم را بالای شکمم جمع کردم که زیر پایم نیافتد. کفشهای راحتیم را که پشتش را خوابانده بودم٬ ازپاانداختم. دراتاق با اختلاف ارتفاع بیست سانتی ، مرا به داخل کشید.
ارام سنگینیم را روی پای راستم انداختم ووارد شدم.
نگاهی به سرتا ته اتاق انداختم. یاداتاق قدیمی خانه بی بی افتادم. همینطور چال بود.تازه آنجا پنجره نداشت ولی این دارد.قالی رنگ ورو رفته زمینه لاکیاش تمام خاطرات کودکیم را زنده کرد. بدو بدوهای توی اتاق بیبی٬ اعتراض مادر٬ آرامش بیبی.
ته اتاق یک کابینت سه در بود. با یک گاز دوشعله بررویش که به کپسول کنار کابینت وصل بود.یک سبد جاظرفی وتوی کابینت چند تکه ظرف وظروف به اندازه نیاز سه٬چهار نفر.
لبخندی زدم.
محمد گفت:ولی عجب هوایی داره!
خندیدم وگفتم : آره حتی از کانادا هم خوش آب وهواتره!
به قلم#ز.ساده
آلاء
وقتی خدا وارد عمل می شود!
وقتی خدا وارد عمل می شود!
#نگاره_سوم
خدا می گفت و فرشته ها می نوشتند:
” بگو جلابيب هایشان را بر خود فرو بپوشند تا بدن و آرایش و زيورهايشان در برابر نامحرمان قرار نگیرد."*
دلم می خواهد فکر کنم هم نوعان من، معنای جَلابيب را نمی دانند، خوشبینانه ترش این است که اصلا پیام خداوندگار به گوششان نرسیده…
بیایید روراست باشیم باهم! در انتهایی ترین نقطه دهلیز راست قلبمان، خدا هست…. آنجا را دنج و شیک و پيک، گذاشته ایم برای خودش، برای روزهای تنهایی!
خدا می بیند؛ عالم دنیا تمام شدنی ست.
*(سوره نور، آیه ۳۱)
#حب_الحسین