ناب ترین حلقه یِ محاصره
در کمال حیرت متوجه شدیم تنها دو نفر راه عراقی ها را آن همه مدت سدّ کرده بودند! داخل حوض خالی میدان شهید مطهری سنگر گرفته بودند.
خون خونمان را می خورد. باید برایشان کاری می کردیم. فضای ترس و استرس حاکم بود. هیچ کاری هم نمی شد برایشان کرد. هر لحظه که می گذشت حلقه ی محاصره ی میدان مطهری تنگ تر می شد. دیگر چیزی جز سربازهای عراقی نمی دیدیم.
به اجبار برای کنترل موقعیت و کمک احتمالی، روی پشت بام یک ساختمان رفتیم تا به صحنه مشرف باشیم. دو نفر بودند، خدای من! باورش سخت بود! دو تا دختر! عراقی ها دیگر شلیک نمی کردند. خودشان را می خواستند، زنده!!!
دشمن نزدیک میدان که رسید، فقط دو تا صدا آمد… تق… تق… لوله های تفنگ را گرفته بودند سمت همدیگر! و بعد… نه! بگذار از این جای قصه را من روایت کنم:
لوله ی تفنگشان را گرفتند رو به هر آنکه عامل استعمار و استثمار زن بود. گرفتند بر سر تمام کسانی که سالیان متمادی می کوشند، زن را تن جلوه دهند. حُرم گلوله هایشان بر سر مزدورانی نشست که هویّتت را به رسمیت نمی شناسند، بعد هم چه قدرتمندانه و ستودنی ماشه را کشیدند!
قهرمانان قصه ی آن روز خرمشهر، زنده اند! آری…آن ها دو دختر بودند! که میان حوض خالی میدان مطهری خرمشهر آرمیدند.
دختر خیابان انقلاب! حالا وجدانم را قاضی می کنم! نمی دانم من مقصّرم که این حقایق ناب را دیر به گوشت رساندم؟! یا خودت که دنبال هویّت زنانه ات، زباله دان فمنیسم را سَرَک کشیدی و مست شدی؟!
طاغوت
وارد مترو شدم، چند دختر جوان روی صندلی نشسته بودند، بینیهای عملکرده، گونههای برجسته، لبهای پروتز شده و ابروهای تتو همه را شبیه کرده بود؛ یک لحظه جا خوردم. اینها خواهر هستند؟ خداوند در قرآنش فرموده که شما را به رنگها و اشکال مختلف درآوردیم که همدیگر را بازشناسید. پس این دختران جوان با این چهرههای شبیه هم به دنبال چه هستند؟
فکرم به این سؤال مشغول است که چند خانم میانسال چادری وارد میشوند. ظاهرشان نشان میدهد که پیش از انقلاب در کف خیابانها، بچههایشان را در آغوش داشته و فریاد «ننگ به نیرنگ تو، خون جوانان ما میچکد از چنگ تو» سر میدادند. این مادران دیروز، حیرتزده، به دختران جوان روبهرویشان مینگرند و شاید خاطرات خدماتشان در پشت جبهههای شلمچه و قصر شیرین را مرور میکنند.
و من فکر میکردم شعار دیروز، امروز هم در صورت این دختران جلوه کرده، اگر دیروز خون جسم جوانان از پنجههای طاغوت میچکیده، امروز خون روح جوانان فضای شهرمان را غمانگیز کرده است.
بی خانمان!
نشسته ام زیر کرسی، کمی دورتر از پنجره. بساط چای براه است.
امشب صدای اضافه ای به گوش می رسد. زوزه های جان سوز باد توی راه پله های باریک یک آپارتمان.
آسمان در انعکاس مشبک های بلورین برف، دلبری می کند.
خانه گرم است، بچه ها سیر از غذاهای مانده امروز و دیشب؛ به پایه های کوتاه کرسی پناه برده اند و پتوی چاپ سرباز ارث رسیده از ننه خانم را بکش بکش می کنند.
قصه اما؛ کمی فرق می کرد اگر خانه مان بی در بود و پنجره، بی دیوار! و یا اگر کرسی سرد بود و خانه سردتر. آنوقت واژه ها توی خودکار یخ می زدنند و به صحیفه نمی رسیدند. باید مدام دست های سرخابی ام را “هااااا” می کردم تا موتورشان راه بیفتد برای نگارش درد ها!
اخبار می گفت هوا سردتر می شود.
نکند کسی؛ کودک کسی غذای شب مانده هم نداشته باشد برای سیر شدن!
نکند خانه ای بی در باشد، بی پنجره، بی دیوار؛ باد بچرخد، روانداز نازک مادری را از روی نوزاد کوچکش بردارد!
نکند آن روانداز و چند خشکه نان همه دارایی مادری شود.
هوای دست های سرخابی را داشته باشیم، و دست های خالی از نان. هوای بی خانمان ها را داشته باشیم.
لااقل کمی این روزها….
آرزوهای فطرت
پسرکی را به خاطر میآورم که دستانش مانند قیر سیاه است و روی کارتن میخوابد. دخترکی را با مانتوی سورمهایِ رنگ و رو رفته و صورت ککمکی به یاد میآورم که از من خریدن بیسکوییتش را گدایی میکند. در حافظهی من پسرکی وجود دارد که قرآنهای کوچکی را تعارف میکند و میگوید صلواتی است، هدیه است. وقتی آنرا از او میگیرم، میگوید 400 تومان. پسرک برای فروختن قرآنهایش، دروغ را آموخته است. دخترک دیگری برای اینکه بتواند براقکنندهی کفش را بفروشد، روی دوپا مینشیند و کفش مردم را براق میکند، به عزتش نه میگوید.
حافظهی من حوادث دیگری را هم ثبت کرده است. برای مثال، زنی را در گوشهی حافظهام میبینم که به سگی لباس زرد پوشانده و در زمستان بیرون آورده تا بگرداند. زن دیگری سگش را روی پایش نشانده، پنجرهی ماشینش را پایین کشیده تا سگش بیرون را تماشا کند و بهانه نگیرد. زن دیگری در حافظهی من هست که موهایش را از پشت روسریش بیرون گذشته، عینکی زده و قلادهی سگی را در دست گرفته و در خیابان قدم میزند. در خبرها نیز میخوانم که زنی آمریکایی تمام ثروتش را برای سگش به ارث میگذارد.
من از این انسانهای مرفه بیدرد سؤالی دارم، شما کجای این دنیا ایستادهاید، میدانید که انسانید و انسانیت را به بازی گرفتهاید؟ کودک کارتنخواب خیابان را فراموش میکنید و سگی که مال بیابان است از بیابان میگیرید و رختخواب کودکان را به او میبخشید و اسیرش میکنید. شاید هم افسردهاید، تنهایید و کسی نیست که تنهایی شما را پر کند، اگر اینگونه است، راهش محبت کودکانه به سگها و گربههای بیابان نیست، راهش یافتن آرزوهای فطرت است، وقتی یافتی و دنبالش کردی، تنهاییت تمام میشود و افسردگیت پایان میگیرد.
انسان! به حافظهات سری بزن و به خاطر بیاور که در آغاز خلقت تو، ملائکه به خدا اعتراض کردند، اعتراض که نه، سؤال کردند: آیا تو میخواهی انسان را بیافرینی که در زمین فساد کند و خون بریزد؟ اما خدایت به سؤال اعتراضگونهی آنها پاسخ داد و تورا خلق کرد. انسان! مفسدهی امروز تو، انسانیت و آدمیت را در برابر ملائکه شرمنده میکند. کمی به خودت بیا و دنبال آرزوهای فطریت را بگیر و انسانیت را از شرمندگی درآور.
تلگرام بی تلگرام
آدم خیلی نعمتها دارد که آنها را نادیده می گیرد. وقتی نعمت از دست می رود تازه می فهمد چقدر خدا بهش لطف داشته و الان از کفش رفته. گاهی وقتها آدم از روی فراموشی میجنگد که آن نعمت را از بین ببرد ولی خودش هم نمی داند اگر از بین رفت فقط ضرر و زیانش باقی میماند. مثلا یکی مثل تلگرام.
تاحالا که هر روز صبح پا میشدیم و چشممان به تلگرام روشن میشد و موقع خواب بغلش میکردیم و میخوابیدیم یادمان نبود که خیلی از کارهایمان را همین تلگرام صهیونیستی که ازش متنفر هستیم دارد جلو میاندازد. حالا که سه روز است به خاطر مهم بالاتری فیلتر شده نصف مردم ساکن در فضای مجازی از کار و زندگی افتاده اند. البته بگذریم از یک عده قانون شکن که الان هم با وی پی ان دارند آنجا سیر می کنند. اما وقتی مخاطب عام نیست یعنی فضا مرد. از دست رفت. تمام شد. اما ایکاش دیگر متصل نشود.
این روزها خیلی دلم تنگ است. وقتی یک عده به خاطر گران شدن تخم مرغ و بنزین معتقدند باید حکومت اسلامی و سایه ی ولی فقیه از سر مردم برداشته شود واقعا فکر می کنند با رسیدن به این هدف خوشبخت تر زندگی می کنند؟ وقتی نماینده ی امام در مملکت مورد اطاعت واقع نمیشود خود امام هم بیاید کشته خواهد شد. اینجا کسی منتظر امام زمان علیه السلام نیست چون تخم مرغ گران شده و مردم توانایی ندارند هر روز صبحانه دو تا تخم مرغ نیمرو کنند.
واقعا راست گفت امیرالمومنین علی علیه السلام که فرمود:” هرگاه فقر از یک در وارد شود دین از در دیگر خارج میشود.”