بی خانمان!
نشسته ام زیر کرسی، کمی دورتر از پنجره. بساط چای براه است.
امشب صدای اضافه ای به گوش می رسد. زوزه های جان سوز باد توی راه پله های باریک یک آپارتمان.
آسمان در انعکاس مشبک های بلورین برف، دلبری می کند.
خانه گرم است، بچه ها سیر از غذاهای مانده امروز و دیشب؛ به پایه های کوتاه کرسی پناه برده اند و پتوی چاپ سرباز ارث رسیده از ننه خانم را بکش بکش می کنند.
قصه اما؛ کمی فرق می کرد اگر خانه مان بی در بود و پنجره، بی دیوار! و یا اگر کرسی سرد بود و خانه سردتر. آنوقت واژه ها توی خودکار یخ می زدنند و به صحیفه نمی رسیدند. باید مدام دست های سرخابی ام را “هااااا” می کردم تا موتورشان راه بیفتد برای نگارش درد ها!
اخبار می گفت هوا سردتر می شود.
نکند کسی؛ کودک کسی غذای شب مانده هم نداشته باشد برای سیر شدن!
نکند خانه ای بی در باشد، بی پنجره، بی دیوار؛ باد بچرخد، روانداز نازک مادری را از روی نوزاد کوچکش بردارد!
نکند آن روانداز و چند خشکه نان همه دارایی مادری شود.
هوای دست های سرخابی را داشته باشیم، و دست های خالی از نان. هوای بی خانمان ها را داشته باشیم.
لااقل کمی این روزها….