آخرین پرواز
لحظه ای که بال گشودی، اوج گرفتی و در آسمانی که به تازگی روی طراوت و رنگ آبی را به خود دیده بود، به پرواز درآمدی، شاید هیچ کس فکر نمی کرد که این آخرین پرواز تو باشد.
غول آهنین آسمان!
با امانت هایت چه کردی!
قرار بود چشم هایی به شوق دیدار روشن شود اما تو آن چشم ها را تا ابد، در انتظار عزیزان شان گریان گذاشتی!
هنوز داغ سوختن دریادلان را بر سینه داشتیم که داغ دیگری بر آن افزوده شد.
ای پروردگار آسمان ها و زمین!
ما را دریاب که در هجوم بلایا و سختی ها، توانی نداریم. اما باور داریم که روزی فرج و گشایش به ما روی خواهد آورد.
پس دست توسل به دامان آخرین ذخیره ی الهی می زنیم و می گوییم: اللهم عجل لولیک الفرج…
فطرتهای تراریخته
حال خوشی نداشتم.دوست داشتم با یک خواب اصحاب کهفی از دنیا و مافیها منقطع شوم؛ شاید کمی آرامش پیدا کنم. بالشتم را در ترنج فرش گذاشتم و پتو را روی سرم کشیدم تا نه صدایی بشنوم و نه چیزی ببینم. نفسم که به شماره افتاد پتو را کنار زدم.
فسقل بانوی شش ساله که ترکیبی از یک اسکلت و روکشی از پوست سبزه گون است، موهای فرفری اش را برس کشید. تِل زد و کفش های مجلسی تق تقی اش را که بهش کوچک شده پوشید. پشت پاشنه اش را هم خواباند و فِرت و فِرت شروع کرد به راه رفتن. آنقدر تند و تند بالای سرم راه رفت که خط مسیرهای عبورش در ذهنم سیاه مشق شد. هر آنچه توی هال به نظرش اضافه بود سرجایش گذاشت.
چشمهایم بسته بود اما شنیدم که هر 26 کابینت آشپزخانه را باز کرد و محکم بست. ظرف های داخل دکور را هر کدام برداشت؛ دستمال کشید و دوباره گذاشت. درِ فرگاز را چند بار باز کرد و بست. سه تا کشوی آشپزخانه را باز کرد و مثل خانم مارپل همه محتویاتش را وارسی کرد. چهارپایه را چند بار زمین گذاشت و برداشت تا کابینتهای بالا را دستکاری کند. چند تا استکان و بشقاب شسته نشده را هم شست. یکی را هم شکاند و زود بقایای خرابکاری اش را به سطل آشغال منتقل کرد.
چند تا لباس تا نشده داخل اتاق خواب را تا کرد و تو کشوها گذاشت. همه کشوهای کمد لباس را باز کرد و بست.
بالای سرم آنقدر با تِپ تِپ دمپایی وار کفشش راه رفت که سردرد گرفتم. دیدم انقطاع از دنیا برای من فقط در خیال ممکن است. قدیمی ها می گویند کلاغ از وقتی بچه دار شد یک دل سیر غذا نخورد!
کلافه شده بودم. اما به خودم مسلط شدم.چشمم را نیمه باز کردم و گفتم: گل بانوووووو چکار می کنیییییییییی؟؟؟
گفت: مامان حق نداری چشمت رو باز کنی.میخوام سوپرایزت کنم!
گفتم: من خواب لازم دارم نه سوپرایز!
دست آخر پروژه اش را با کشیدن بالشت از زیر سر من و پتو تکمیل کرد. آنها را روی تخت گذاشت و مرتب کرد و گفت: حالا چشمات رو باز کن!
با دیدن خانه ای که واقعا مرتب شده بود یاد کودکی خودم افتادم که وقتی مادرم بعدازظهر استراحت می کرد من به عشق خوشحال کردنش همه آشپزخانه را بیرون می ریختم و می تکاندم و از شما چه پنهان مثل خان خانم های زمان قاجار زیر لب به شلختگی مادرم غر می زدم.
وقتی مادرم بیدار می شد آنقدر شعر و غزل در وصف قشنگی و سلیقه من می خواند که عن قریب بود ذوق مرگ شوم.
الان باور نمی کنم دختر شش ساله ام اینقدر رشید شده که می تواند خانه را تا این حد تمیز و مرتب کند. اما من مثل مادرم عرضه شعر و غزل خواندن برایش ندارم!
خوشحالم که دخترم الان با “فطرت الله التی فطر الناس علیها"* در مدار خودش است. از کارهای زنانه لذت می برد و کمالش در طی کردن مسیری است که خدا در نهادش قرار داده.
همه چیز آرام است اگر به فطرت انسانها دست نزنیم و آنها را با ساختار مولکولی شکسته شده روح، چون محصولات تراریخته به خورد جامعه انسانی ندهیم!
———————————-
پی نوشت:
*«فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدِّینِ حَنِیفًا ۚ فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْهَا ۚ لَا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ۚ ذَٰلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لَا یَعْلَمُونَ» (روم/30)
«پس روى خود را با گرایش تمام به حقّ، به سوى این دین کن، با همان سرشتى که خدا مردم را بر آن سرشته است. آفرینش خداى تغییرپذیر نیست. این است همان دین پایدار، ولى بیشتر مردم نمیدانند».
اشک های سکوت!
صداي گريه مظلوميت پسر بچه بيچاره در تمام منزل ما شنيده مي شد. كم مانده بود، من و مادر دق كنيم. اجازه دخالت نداشتيم به نفع «احمد رضا» نبود.
از هيچ كدام از خانه هايي كه با ما ديوار مشترك دارند، صدايي رد و بدل نمي شود جز يك ديوارِ امروزي. خدا رحمت كند قديمي ها را. بناي ساختمان را طوري مي ساختند كه غالبا 80-70 سانتيمتر خشت و گل مانع دسترسي اطرافيان به بالا و پايين شدن هاي اوضاع منزلشان بود. هر كسي اختيار چهار ديواري اش را داشت و حريم و حصاري به حساب مي آمد. خدا را شكر رنج سني خانواده ما و اين ديوار امروزي متفاوت است و تا ما يادمان مي آيد ساكنش پير زن تنهايي است كه سحرهاي ماه مبارك از همين حياط، همانطور كه مادرم را صدا مي كنم، مي شنود و بيدار مي شود و فردايش در كوچه همديگر را ببينيم، تشكر مي كند!.
يكي دوسال قبل قسمتي از خانه اش را به اصرار فرزندانش اجاره داد به يك خانواده جوان كه تنها نباشد. زن و همسر و بچه مستاجر را نديده بودم ولي حتي اطلاع داشتم خانم مستاجر امروز چه غذايي پخته است. درب اتاقم در حياط است و نشنيدن ها ناممكن و البته كاملا دوطرفه! گاهي پسر بچه 3 ساله از بالاي نردبان براي من دستي تكان مي داد و لبخندي و چند دقيقه بعد صداي مادرش بلند مي شد و كتك و كتك كاري.
حياط پيرزن كوچك بود و نقلي. نردبان براي اينكه جاگير نباشد، تكيه داشت به ديوار. پيرزن بيچاره براي كمتر كتك خوردن پسرك از مادر تحصيل كرده اش، نردبان را برداشت و امانت گذاشت خانه يكي از همسايه ها. گاهي هم تعمدا براي همدردي با پسرك، مادربزرگش مي شد و مي بردش اتاق خودش و قصه و…. خلاصه كتك كاري و دعوا و جيغ و داد اين مادر و پسر سر هر مسئله كوچكي اتفاق مي افتاد و تمامي نداشت.
تا اينكه خانم مستاجر باردار شد و رفتند خانه اي بزرگتر، آخرهاي محله؛ و آرامش به خانه ما برگشت. ديگر صدايي از گريه «احمدرضا» شنيده نشد، هر چند رابطه «احمد رضا» و ننه راضيه كه فاميل هم بودند، برقرار بود. ما هم به ميمنت اين ديوار امروزي، جوياي احوال «احمد رضا» بوديم.
امروز صبح زود احمد رضا برايم از آن سوي ديوار سلامي فرستاد و از پاسخ سلامم فقط خنديد. با آب و تاب «ننه راضيه» را صدا كرد و گفت از پدرش اجازه گرفته است؛ امروز خسته است و مدرسه نمي رود. يكي دوساعت گذشت. صداي تلفن ما شنيده شد. خانمي پشت گوشي گفت؛ از مهد فلان تماس مي گيرد و به همسايه بگويم بچه خانم فلاني را آماده كنند برود مهد كه امروز درس مي دهد، حتما باشد. «ننه راضيه» را صدا كردم و پيام را رساندم. احمد رضا شنيد و گريه افتاد و گفت نمي رود.
به نظرم اصلا مهم نبود. احمد رضا 4 - 5 سال بيشتر ندارد؛ نه پيش دبستاني است نه كلاس اول؛ مهد است يك روز برود يا نرود چه فرقي دارد. دلش خوشتر و ننه راضيه هم در تربيت و آموزش تجربه كمي ندارد. اعلام كردم گريه نكن، نرو عزيزم.
نيم ساعت بعد صداي مادر «احمد رضا» شنيده شد و گريه ها و التماس هاي «احمد رضا» به پيوست. «ننه راضيه» به احمد رضا دلداري مي داد كه برود مدرسه، مربي گفته مي خواهد 4 گوش را درس بدهد بعد از مدرسه بيايد و برايش آش رشته هم مي پزد. و مادرش مثلا با احمد رضا حرف مي زند، طعنه مي زد: «اصلا هم نمي آيد. از اول اختيار بچه اش را نداشته است و همه جا رفته است. كارهايي كه من براي بچه ام انجام مي دهم نصف مادرها انجام نمي دهند. و هميشه آبرويم را مي برد».
خواهر يك ساله احمد رضا هم گريه افتاد و تئاتر صوتي تكميل شد. احمد رضا با خشونت و تندي لباس مدرسه اش را پوشيد و دست در دست مادر، با چشمان گريان و فرياد «دوسِت ندارم. مي خوام امروز پيش ننه راضيه بمانم.» راهي مهد كودك شد كه چهارگوش را ياد بگيرد و از درس عقب نماند! مربي هم با پيگيري و عطوفتي كه احتمالا از هماهنگي با مادر احمد رضا، به خرج داد، مجبور نشد دوباره درس را تكرار كند.
من و مادر سكوت كرده بوديم. حق نداشتم حرفي بزنم و غيبت كنم و قضاوت. براي آرام شدن نوشتم؛ اينكه همه اين ها به خاطر بچه هاست. قرار است آينده خوبي داشته باشند. نگهداري دو بچه كوچك كار ساده اي نيست همه قبول. شهادت مي دهم مادران ايراني زناني عفيفه و نجيبه و با حسن نيتند. اما امروز با اينكه از شهرت بيزارم، از اشتباه رفتار يك مادر، براي بار دوم آرزو كردم دستم به جايي مي رسيد و بر خلاف قبل به جاي تعطيلي مهدكودك هايي كه بچه هاي زير 5 سال را نگهداري مي كنند، صبح اول وقت مادر «احمد رضا»ها را استخدام مي كردم بروند خدمت كنند به جامعه كه زحمت تحصيلاتشان به خاطر بچه داري به فنا نرفته باشد!!
مهد كودك هم جاي خوبي است وقتي كنار بچه باشيم و با باورهايي مريخي، حسرت بخوريم قدرت خدمت به جامعه را نداريم و بچه مزاحم است و عصبي شويم و مادري نامهربان.
مهد كودك جاي خوبي است وقتي نفهميم سرور زنان عالم با مقام عصمت، كارهاي خانه اش را با خدمتگزارش تقسيم كرد و هرگز تربيت فرزندش را به ديگري نسپرد.
مهد كودك هم جاي خوبي است وقتي نفهميم بچه امانت است و قرار نبود ملك ما شود با اختيار هر تصرفي.
مهد كودك هم جاي خوبي است وقتي نفهميم چرخ جامعه را انسان هاي شريف و تربيت شده مي چرخاند كه مادرهاي ديروزي و اكثرا غير شاغل تربيتشان كردند.
مهد كودك هم جاي خوبي است وقتي نفهميم جاي كودك تا 5 سال اول آغوش مادر است كه محبت بياموزد و گذشت. و به اندازه همه مشكلات آينده اش مخازن قابل شارژ عاطفي توليد شود.
مهد كودك هم جاي خوبي است اگر از اشتغال بيش از مادري لذت ببري. حداقل حرمت مادري و فرزندي حفظ مي شود و ته دل احمدرضا ها، مادر يك فرشته است هرچند خودش بي پناه است و پريشان!
حق همسایه
یاد آن قدیمها به خیر. کوچه ی بن بستی که فقط خانهی ما در آن بود و یک خانه ی دیگر و ما و بچه های همسایه صبح تا غروب تو کوچه ی باصفایمان مینشستیم و بازی می کردیم. هنوز روزهای خوش کودکی جلوی چشمانم هست. حیف که بچه های ما این لذتهای کودکانه ی ما را تو این آپارتمانهای سر به فلک کشیده ی تهران و دیگر شهرهای بزرگ درک نمی کنند. هر روز آقای همسایه زنگ خانه مان را میزند و میگوید جلوی دویدن بچه ی دوساله ات را بگیر! ما را عاصی کرده بچه ی شما. نباید میآمدیم طبقه ی سوم یا نباید بچه دار میشدیم یا باید تو کله ی این دوساله نیمه ی نزدیک به سه سال فرو کنم تو خانه آهسته و پاورچین راه برو. نه اینکه پاهایش کوچک است و در اوج شادی بچه گانه.یادش میرود آپارتمان جای دویدن نیست! حق همسایه ات این است که با او مدارا کنی. این را روزی هزاربار با خودم میگویم
صدای پای رضاخان
روزی روزگاری دختران و زنان ایرانی برای حفظ پوششان جلوی چکمههای رضاخانی زمین خوردند، کتک خوردند، حرف شنیدند، خانهنشین شدند، مریض شدند، دکتر نرفتند و مُردند. صدای پای رضاخان در کوچههای شهرها پیچید. مردانی که تا آنروز جز همسر خود زنی را بیحجاب ندیده بودند، هماینک عروسکهایی میدیدند که با همسرشان تفاوتها داشت.
صدای پای رضاخان هنوز هم شنیده میشود، اما دیگر کسی فریاد نمیزند، از چادر خاکیشدهاش شرمنده نمیشود، کسی دردش نمیآید، در کوچه پسکوچهها برای حفظ چادرش نمیدود، زمین نمیخورد، به راحتی جلوی پای رضاخان تعظیم میکند، چکمهاش را تمیز میکند، روسری از سر برمیدارد، ادای احترام میکند، تا کمر خم میشود و تعظیم مینماید.
االبته هستند کسانیکه بیتوجه به صدای پای رضاخان دل در گرو چادر زهرا دارند، کم نیستند، دلشان به درد میآید از صدای خندهی شیطان بر پهنهی آسمان، زیرا جنبش سختافزاری رضاخان جواب داده، با اینکه مدتهاست لعنت تاریخ را به جان خریده، اما هنوز هم پسلرزههای انقلاب او عمیقتر و شدیدتر تَن مادران خفته در خاک را میلرزاند، مادرانی که برای حفظ چادرشان انزوا را برگزیدند. دخترانِ مادرانِ دیروز هم امروز جلوی پای رضاخان میایستند و دختران بلوندشان را از روی پای او بلند میکنند و از دخترشان سیلی میخورند.
جنبش رضاخانی اینبار نرم و آهسته، به نام زیبایی و آزادی رخ مینماید. کلمات آشنایی که زنان و دختران جوان با ان بزرگی را احساس میکنند، حضور را و شاید تمدن را. جنبش او نرم شده و دیگر سخت نیست، آهسته میآید و سریع میرباید.