تبِ فوتبال
بسمالله
«رئیس صدا و سیما هم که کلید جامجم رو داده دست عادل فردوسیپور، گفته حاجی یخچالو پر کردم، به سوپری سرِ کوچهام سپردم، هر چی نیازداشتین واستون بیاره، به حسابِ خودم. فقط قربونت، شب به شب آشغالا رو بذار بیرون، تلویزیون بو نگیره… دیگه این یه ماه خودت این بیستا شبکه رو بگردون…» ۱
و این شدهاست حکایتِ روزهای و شبهایی که از روزِ بعد ماه مبارک، شروع شدهاست و تا یک ماه دیگر ادامه دارد.
فوتبال همیشه در کشورمان، به لطف رسانهها، صدر اخبار ورزشی است. بعد از مسابقات جهانی، قارهای، لیگ برتر، دسته یک، دسته دو و بعد لیگهای کشورهای اروپایی، از انگلیس، آلمان، اسپانیا گرفته تا ایتالیا و امثالهم.
و اضافه شود فوتبال بانوان که این روزها با قهرمانی تیمفوتسال بانوان، وارد گود شدهاست و بازیهای لیگبرتر و دسته یک بانوان هم کمکم در جمع مهمترین اخبار ورزشی کشور، جایی برای خود باز می کند.
چندسال است که در انتهای اخبار اگر فرصتی باشد، گریزی هم به والیبال می زنند و اگر مسابقات جهانی کشتی در حال برگزاری باشد، بعد از فوتبال، خودی نشان میدهد و کل اخبار ورزشی تقریباً محدود به همین رشته هاست.
حالا بماند همه هزینههایی که در فوتبال میگیرندو میدهند. از حقوق بازیکنان، مربی، کادر فنی، باشگاهها، داور، زمین، مدیربرنامه، اسپانسر، لیدر وَوَوَوَ. همیشه هم همه از کمبود بودجه، عقبافتادن اقساط، نگرفتن حقوق و… مینالند.
و این روزها حرف تمام مردم کوچه، بازار، ادارات، کارمندان و… فوتبال است.
واقعا کجای قضیه ایستادهایم؟ این برآیند ورزش در جمهوری اسلامی بود؟ قرار بود ورزش اینگونه تعریف شود؟ قرار بود همه ورزش فقط در فوتبالی تعریف شود که نهایتاً در هر مجموعه مسابقات، یک کاپ یا یک مدالِ تیمی و دو سه عنوانِ فردی دارد؟
بقیه ورزشها کجای پازل و برنامههای ورزشی کشور است؟
همیشه نزدیک المپیک و مسابقات آسیایی، بر لزوم سرمایهگذاری در رشتههای مدالآور تاکید میشود، اما بعد از مسابقات، باز هم همان آش است و همان کاسه، باز هم دومیدانی، شنا، تیراندازی، ژیمناستیک که جزو ورزشهای مدالآور است و ورزشهایی که در هر کدام، هر ورزشکار میتواند در رشتههای مختلف بیش از یک مدال بگیرد؛ فراموش میگردد و دوباره بحث داغ مستطیلِ سبز، صدر اخبار قرار میگیرد. اصلاً چرا باید خبر تک تک لیگهای اروپایی، در کشور ما و اخبار رسمی منعکس شود؟ دیگر کم مانده اخبار لیگهای کشورهای آسیایی، عربی و آفریقایی هم جهت اطلاع به گوش همگان برسد.
به همین جهت، همه دغدغهها به فوتبال گره میخورد، مشکل جامعه زنان، عدم حضور در استادیوم و دیدن بازی مردان میشود. نماینده زن مجلس، با اصرار به جامجهانی میرود تا ناظر فوتبال مردان باشد.
رسانه ها، تکجنسیتی بودن دیوارنگار میدان ولیعصر را خبر اول خودشان قرار میدهند. و…
کشورهای خارجی، همانقدر که روی فوتبال برنامهریزی میکنند، برای والیبال، بسکتبال، هندبال، فوتسال، تیراندازی، شنا، تنیس و… هزینه میکنند، سرمایهگذاری انجام می دهند. آنجا همه هیجانات خرج مسابقات و لیگهای فوتبال نمیشود و در تمام رشتهها پخش میگردد. همان قدر که یک فوتبالیست معروف است، والیبالیست هم هست، تنیسور را هم همه می شناسند، شناگر افسانهای آمریکایی هم محبوب است. و حتی شاید بیشتر از فوتبالیستها، او را بشناسند. چه اینکه 28 مدال المپیک برای بسیاری از ورزشکارها جزو آرزوهای محال و دستنایافتنی است.
وزیرمحترم ورزش
نمایندگان محترم
مدیران رسانهای کشور
لطف کنید این کشور را از این درد و مریضی رهایی ببخشید. این تب، هر روز تشدید میشود و ممکن است ارگانهای حیاتی کشور را فلج کند.
______________________________________
پ.ن۱: بخشی از دکترسلام ۱۶۶. خبرگزاری دانشجو SNN
دلم براش تنگ شده!
عادت هميشگي ما اين بود، روز اول سال به ديدار اهل قبور مي رفتيم و از كنار مزار شهداي شهرمان راهي خانه پدربزرگ و مادربزرگ مي شديم. مادر بزرگم كه روز اول سال از دنيا رفت، اين عادت پر رنگتر شد. پدر بزرگم كه راهي ديار باقي شد، تنها عيد ديدني روز اول سالمان همين يك ديدار بود. مادرم روز عيد سر خاك پدر و مادرش سكوت مبهمي داشت، نگاهش از سبزه و گلدان شب بوي خاله خانم دلتنگتر بود.
امسال روز اول سال جديد براي اولين بار شلمچه بودم. روي خاكش قدم مي زدم و دلتنگي را از نگاه راوي مي خواندم. وقتي برگشتم مادرم گفت، بدون من نرفته است كنار قبر پدر و مادرش. نفهميدم بودن من چه اهميتي داشت. 5 شنبه دوم سال بر خلاف ميلم، به خاطر مادر راهي ديار گذشتگان شديم.
جمعيت موج مي زد. انواع و اقسام پذيرايي هاي شادمانه از جنس شيريني وشكلات و شربت و گل هاي رنگارنگ روي قبرها خودنمايي مي كرد. كوچك و بزرگ لباس عيد پوشيده بودند و روي صندلي هاي زير سايه درختان، گپ مي زدند. گريه دختران پدر شهيدي تازه درگذشته، پير و جواني كه كتابچه به دست، مشغول دعا و قرآن براي ميت خود بودند، صداي نوحه بلندگو بيشتر از خنديدن هاي بلند، نگاه هاي بي پروا، خلوتي مزار شهدا توي ذوق مي زد و وصله ناجور به حساب مي آمد. وقتي رسيديم سر خاك مادربزرگ و پدربزرگ، مادرم خودش خواست و اجازه داد گوشه سنگ قبر والدينش بنشينم. خودش هرگز چنين كاري نكرده است.
نگاه مادر امسال دلتنگتر بود. خيلي زود، چشمان خيره اش، ناباورانه باراني شد. مادر كه از كنار خاك مادرش بلند شد و كنار قبر پدربزرگ نشست و جا بجا شدم، روبرويم صحنه اي ديدم كه از ديدن اشك و دلتنگي مادر، مبهم تر بود. شايد همان چيزي بود كه چشم مادر را خيره كرده بود.
پيرزن همشهري، لبانش به رنگ صورتي جيغ. تركيب چين و چروك صورتش با سايه چشمي بنفش تيره، ترسناك به نظر مي رسيد. لباس تنش، مانتوي سفيد رنگي تا روي پا با گل هاي صورتي . روسريش را با لباسش ست كرده بود. جوري گره زده بود كه به جز زيور آلاتش رنگ موي مدش هم مشخص مي شد. همه اينها از زير چادر مشكي تورش نمايان بود. دست لرزانش، لاك ناخنش را بيشتر جلف نشان مي داد. اينكه با كفش پاشنه بلندش لنگان لنگان چطور از بين چند قبر عبور مي كرد، مهم نيست، مهم اين است كه از ديدن جوراب پارازين رنگ پايش قلبم تكان مي خورد. ناخودآگاه با نگاهم دنبالش مي كردم. نرسيده به قطعه شهدا، سر قبري با سنگ مشكي، صندلي همراهي را باز كرد و با وسواس خاصي نشست. نزديك بود سكته كنم. وسط جمعيت چادر تورش را انداخت روي شانه اش، دخترش كه هم سن و سال من بود و سنگين تر از مادرش لباس پوشيده بود را وادار كرد كنارش بايستد، خودش را انداخت به سمت عقب و با موبايل سايز تب لت طلايي اش كه چندتا قلب روي آن مي درخشيد، با قبر پدرش سلفي گرفت. چقدر دلم براي مادربزرگم، تنگ شد. دلم بهانه پيرزن هاي نوراني كه جلوي چشمانشان جرأت نداشتيم تكان بخوريم و بخنديم، گرفت. چقدر افسوس خوردم به بازمانده پيرمردي كه تا نود سالگي درب مغازه اش شاهنامه مي خواند. چقدر جاي توليد كنندگان ايراني خالي بود كه ببينند زيرساختي كه ساخته نشد و نيازي كه پاسخ داده نشد، ارزش هاي 50-60 ساله را دزديد. چقدر رفتارش به نظر جاهلانه و غافلانه آمد، مطمئنم خودش اين طور فكر نمي كرد. نمي دانم هفته قبلش كه روي خاك شلمچه قدم مي زدم، شهدا كدام رفتار هاي مرا انگشت نشانه رفتند و گفتند: «چقدر غافلانه است»
طلبهی نوازنده
طلبهی نوازنده
از همان زمانیکه در مولودیهای ائمه دف آوردند و زدند و خواندند، باید میدانستیم شاید توطئهای در راه است. سؤالی دارم: آیا به اسم مقتضیات زمان میشود احکام اولیه را ثانویه کرد؟
آقای طلبهی نوازنده! چه اصراری وجود دارد که طلبهها در همهجا ورود کنند؟ امروز عکستان را در حال پیانوزدن منتشر میکنید و میگوییید شاید بتوان در این مورد ورود کرد، لابد فردا کنسرت میگذارید، شما آهنگش را مینوازید و دوست دیگری هم شعرش را میخواند و برای مستعمان گل پرتاب میکند. لباستان هم حتما قبا و عبا و کلاهتان عمامه است. فکر نمیکنید این لباس و محاسن و آن کلاسهایی که در آن نشستهاید و حکم موسیقی را آموختهاید در صحرای محشر به زبان میآیند و از شما شکایت میکنند؟ آنروز حتما حسرت میخورید و به خدا میگویید به شما فرصت دهد که به جهان برگردید و جبران کنید. میدانید که برنمیگردید، تا فرصت باقی است خودتان را تطهیر کنید.
این موعظه را عمدا نوشتم که فراموش نکنیم اول موعظهشونده باید خودمان باشیم تا همیشه یادمان باشد که دین از زبان ما به مردم میرسد، کاری نکنیم مردم ثوابهای اندکمان را در روز محشر از ما بگیرند و اهل نجات شوند و ما اندر خم یک کوچه بمانیم.
زندگی در جریان است ...
زندگی در جریان است …
روزی روزگاری صدام مجلس عروسی در حلبچه را بمباران شیمیایی کرد. تلویزیون صحنهی دردناکی را نشان میداد، خانۀ کوچکی که وسایلش نو بود اما اینطرف و آنطرف افتاده بود و خونی که بر زمین و دیوارها نقشهایی زده بود. چقدر مردم آنروزها دلشان برای عروس و داماد شهید سوخت و چه اشکها که نریختند.
در بحبوحۀ جنگ، پسرانی بودند که به جبههها میرفتند، آنجا بیسیم بهدست بودند، آرپیجی حمل میکردند، مین خنثی میکردند، بعد از مدتی میآمدند و به خواستگاری دختری میرفتند، جواب بله میگرفتند، عروسی میکردند و شب عروسیشان دعای کمیل میخواندند و دوباره به جبهه میرفتند و مجروحان جنگ را به عقب میآوردند و خبر شهادت دوستانشان را به خانوادههایشان میرساندند.
سن وسالی نداشتم که این چیزها را میدیدم و میشنیدم، برایم سؤال شده بود: چه اصراری دارند در شرایط سخت مجلس عروسی برگزار کنند که حالا بخواهند در مجلس عروسی دعای کمیل بخوانند، اصلا چه اصراری دارند زیر توپ و خمپاره عروسی بگیرند و شادی کنند، بعد شادیشان ازبین برود. برایم سؤال بود.
چند شب پیش اخبار تلویزیون در یکی از خبرهای دردناکش گفت که مجلس عروسی در یمن مورد حملۀ جنگندههای آلسعود قرار گرفت و هشتادنفر کشته و زخمی برجای گذاشت. یاد حلبچه افتادم و آن خانۀ کوچک که دیوارهایش با خون مهمانان شهید نقاشی شده بود.
حالا دیگر میفهمم زندگی در جریان است، هرجا مرگ هست حتما پیش از آن زندگی بوده، خوشیهای کوچک زندگی در بحرانهای سخت حتما انسانها را از بیماریهای روحی نجات میدهد؛ بحرانهایی مانند گرسنگیهای ناشی از جنگ، سقفهای به زمین چسبیده، لکنتگرفتن بچهای کنار مادرش که روحش را به خدا داده، بهت و حیرت مادری که کودکش را به آغوش کشیده و از او گوشدردهای شبانه طلب میکند، به کودکش التماس میکند با گریههایش شیر بخواهد. این بحرانها بدون شادیهایی که غم را برای مدتی کوتاه پنهان کند، انسان را از پای درمیآورد.
زندگی در جریان است و انسان محتاج خوشیهای کوچک. البته میتوان زیباتر به ماجرا نگاه کرد، مانند حضرت امیر بیان علیهالسلام که فرمود: بهگونهای زندگی کنید که انگار صدسال زندهاید و چنان زندگی کنید که انگار همین امروز عمرتان تمام میشود.
قانون بد یا قانون جنگل؟
بسمالله
اینروزها که گاهی مجبور میشوم در خیابان شلوغ شهر، فرمان ماشین را دست بگیرم، باید ششدانگ حواسم را جمع کنم، مواظب همهجا و همهچیز باشم…
موتوریهایی که فقط فکر میکنند به هر نحو باید زودتر برسند، پس میتوانند از پیادهرو، سمتراست ماشین، بین ماشینهای گیرکرده در ترافیک، خط ویژه اتوبوس و چراغقرمز عبور کنند و تازگیها برای اعلام حضور بوق بزنند تا مسیر برایشان گشوده شود.
عابرینی که گمان میکنند در همهجا و همهچیز محق هستند، از هر جا خواستند عبور کنند و بدون نگاهکردن به خیابان، وسط خیابان راه بروند، موقع چراغسبز، از عرض خیایان عبور کنند،
رانندههایی که فکر میکنند کارشان از همه مهمتر است، پس حق دارند لایی بکشند، پارک دوبل کنند، حتی اگر نشد، میتوانند راه همه را ببندد و سُوبل پارک کنند، سر کوچه بایستند، بقیه باید صبر کنند تا روزنامهشان را بخرند، ورود ممنوع حرکت کنند، جلوی پارکینگ توقف کنند و بروند. جلوی هر ماشینی بپیچند، به کسی راه ندهند و…
قدیمها میگفتند رانندگی لذت دارد، اما این روزها رانندگی در این شهر بیقانون، اعصاب پولادین میخواهد و به کابوس بیش از واقعیت شباهت دارد.
*
کاش گاهی فکر کنیم قانون، به نفع جامعه است، اگر هر قرار بود هر کس نفع خودش را ببیند، چه کسی باید تعارضها را حل میکرد،
اگر هر نفر، فقط فکر خودش باشد، چه به روز جامعه میآید،
اگر قرار است هر کسی قانون را به نفع خود تفسیر کند، مصلحت خود را ببیند و کار خود را پیشببرد، اصلاً چرا تبدیل به جامعه شدیم؟
قانون بد، بهتر از بیقانونی است. پس همهجا رعایت کنیم، چه به نفع ما باشد یا به ضررمان.
وقتی پارکدوبل تخلف است، نکنیم، حتی اگر کارمان با نیمساعت تأخیر انجام شود.
وقتی عبور از چراغقرمز ممنوع است، صبر کنیم تا خودروهایی که شاید دهدقیقه است در ترافیک چراغ ماندهاند، بتوانند در این ۱۵ ثانیه سبز، عبور کنند.
اگر عجلهداریم، بجای مارپیچزدن، تامل کنیم تا به همه به کارشان برسند.
مهم این است که نفع اجتماعی را به نفع شخصی و فردی ترجیح دهیم.
پس برابر آن اجتهاد نکنیم، دلیل و اما و اگر نیاوریم. فقط گوش کنیم…
باشد رستگار شویم.?