همه جا به نوبت!
خواب سبک هم دردسری است برای خودش. هر 5 دقیقه بعد از 20 ساعت بیداری، باید می نشستم و به مادر توضیح می دادم، به جان عزیزت سرماخوردگی است و دوبار هم که در این 20 روز دکتر رفته ام، متخصص نمی خواهد؛ دوره اش تمام شود خوب می شوم. و مادر پا را در یک کفش که ضرری ندارد از بیمارستان مرکز شهرستان تلفنی سوال کنم، شاید متخصص بود. بالاخره به جان کندنی تلفن زدم و خدا را شکر جواب ندادند. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم برگشتم برای استراحت بی دغدغه. هنوز چشمانم گرم نشده دوباره صدای مادر شنیده شد که الان برادرم می رسد و آماده نیستم، تلفن زده برای احوالپرسی، مادر خواهش کرده بیاید و مرا ببرد بیمارستان مرکز شهرستان برای معاینه شدن توسط متخصص. چاره ای جز تسلیم نداشتم.
خستگی و خواب زده شدن همان و سرفه و روزه همان. آفتاب 50 درجه و کولر ماشین اثری نداشت. ساعت نزدیک ده صبح بود رسیدیم مرکز شهرستان و ساختمان درمانگاه تخصصی تازه تاسیس چند ماهه را زیارت کردیم. بعد از یک ساعت، صندوقدار حضور سه متخصص مختلف را اعلام کرد و هزینه و دفترچه را تحویل گرفت. چه قیامتی بود. از بد قضیه، متخصص اطفال و ارتوپدی قصد حضور داشتند و هرچه مادر و بچه و پیرمرد و پیرزن در شهرستان بود در سالن جمع شده بودند. برای پشیمانی هم دیر شده بود، دفترچه بیمه پیوسته بود به مجموعه ای از دفترچه بیمه های نوبت آن متخصص، به ارتفاع یک متر, آن هم در دوردسترین شرایط و زیر دست نگهبان حاضر و باید حتما از خیرش می گذشتی، که ممکن نبود. جالب قضیه اینجا بود که هنوز پزشک تشریف فرما نشده بودند از استان.
بعد از دوساعت بالاخره جای نشستنی پیدا شد. چه جنجالی به پا بود. صدا زدن دروغ گزافی بود. پیرمرد بیچاره حریف نمی شد. گاهی آشنایی می رسید و بی نوبتی می کرد هیچ، همیشه خدا برای باز و بسته کردن این درب و آن درب حضور نداشت. و با این شرایط منشی همه متخصص ها هم بود. دفترچه ها هم در اتاق در بسته حبس بودند. گاهی چند نفر با دعوا دفترچه خود را تحویل می گرفتند و پشت درب مطب مربوطه می ایستادند و تا در باز می شد، مثل عقابی که شکار می کند، می پریدند داخل اتاق.
سر و صدا آزار دهنده بودهر کسی به نحوی غر می زد و رجز می خواند. کم کم داشتیم امیدوار می شدیم که می شود دفترچه را پس بگیریم و از خیر متخصص بگذریم. به زحمت دفترچه را پس گرفتم، دیدم روی کاغذ نوبت دهی شماره زده شده است. رفتم کنار درب مطب متخصص مربوطه و از آنهایی که منتظر ایجاد فرصت بودند برای ورود، خواهش کردم شماره نوبت خود را اعلام کنند، از حاضرین، هیچ کس به عدد توجه نکرده بود. با رعایت نوبت ها، کمتر از نیم ساعت به خانم دکتر رسیدم. ساعت از سه گذشته بود. در مسیر بازگشت فقط به راه حل هایی که حضار شاکی اعلام کرده بودند، فکر می کردم . هر چه دودوتا چهارتا می کردم، برای نظم، همان شماره نوبت دهی کافی بود، نیازی نبود هر پزشک یک منشی داشته باشد و کسی ما را صدا بزند و نگهبان ها زیاد شوند، کافی بود درس دوران ابتدایی را همه یاد گرفته باشیم. باور درس «همه جا به نوبت» بی نظمی و رنجش ها را حل می کرد هیچ، اتفاقات زیباتری هم رقم می خورد. شاید در کنار رعایت حق، فرصت گذشت از حق برای دیگران را هم تجربه می کردیم. و تا امروز فقط دعا می کنم همه راه حل های مشکلات کشورم توسط مسئولین مربوطه، زیاد کردن نگهبان ها نباشد که مردم فرصت مرور درس های فراموش شده خود را داشته باشند!
سحری به وقت یخچال
اولین روزه ماه مبارک بود و مهمان عزیزی داشتیم. یک ربعی طول کشید تا با ایشان به توافق برسیم برای سحری چه غذایی بپزیم. بعد از توافق ژنو، قرار شد تا ساعت یک، کارهای شخصی خود را انجام بدهیم و بعد راهی آشپزخانه شویم و دو نفری سحری پزان خواهرانه. ساعت 11 و نیم بود که نشستم روبروی لپ تاپ.همه حواسم به کارم بود. گهگاهی می شنیدم خواهر بیچاره زمزمه ای می کرد. آخرین ندایی که به گوشم خورد این بود: «برو بابا من خسته شدم می خوابم، خودت برو غذا بپز» و بدون آنکه مفهوم حرفش را متوجه شوم فقط گفتم «چشم عزیزم» و فضا پر از سکوت دلنشینی شد.
حالا کلیک کن کی کلیک نکن. ناگهانی به ذهنم رسید پیشنهاد بدهم، برویم خورش را زودتر بپزیم و برگردیم، برنج باشد برای ساعت دو و ربع. نگاهم را که از لپ تاپ برداشتم خواهرم هفت پادشاه را خواب دیده بود. دلم نیامد صدایش کنم. با کمترین سر و صدا رفتم آشپزخانه. در تکاپو یی عجیب. دستم را بردم برای روشن کردن هود، نگاهم به ساعت آشپزخانه افتاد. با تعجبی از خودم سوال کردم: «ساعت 3 و ربع است؟ ». برگشتم اتاقم و گوشی و هر آنچه ساعت بودرا جهت اطمینان کنترل کردم، فایده نداشت، ساعت سه و ربع بود. غذایی از شب نمانده بود. حیران بودم که چه کار کنم؟ می دانستم مشکل خاصی نیست فقط شرمنده بودم.
سفره را پهن کردم و هر چی از نوع صبحانه بود از توی یخچال، چیدم توی سفره. سعی کردم با خیار و گردو گوجه های گیلاسی و … کوکب خانم با سلیقه باشم. چای که آماده شد نزدیک سه و نیم بود و کمتر از یک ساعت به اذان باقی بود. اهالی منزل را بیدار کردم و همه حاضر شدند. خواهرم به زحمت بیدار شد برای انگیزه دهی گفتم: «پاشو ببین چه سفره ای برایت چیده ام ». بالاخره نشست کنار سفره. خوب که همه چیز را برانداز کرد؛ با تاکید گفت: «عجب سفره ای» و دستش را بالا آورد و در حالی که مشت کرده بود شاعره هم شد و شعار میداد: «پس کو اونا که پختی؟ چیزی که تو نپختی». همه می خندیدیم و پدر سعی می کرد جو را از بر علیه من بودن خارج کند. خواهرم حق داشت، سفره سحری ما شبیه لیست فعالیت های خیلی از مسئولین بلند بالا و مراکز ماست. دقیق که می شوی، نه تنها بر اساس و قول و توان و امکاناتی که داشته اند کاری انجام نداده اند، جابجایی و زیور آنچه هست را، اسمش را می گذارند خدمت! فقط تفاوتش با اولین سحری ما این بود که سفره ما پر از صفا بود و آن خدمت ها سراپا جفا!
پلورالیسم در حسینیه
حسینیه خیلی شلوغ است و هوا بسیار گرم. توی یه زاویه جا پیدا کردم که هر کس میاد توی حسینیه، اول منو می بینه و بازار حال و احوالپرسی گرم میشه. مریم کنارم نشسته و مثل مشاوران کاندیداهای ریاست جمهوری، بهم اطلاعات میرسونه. کمی بالاتر از من، عذرا خانوم که شرارتش شهرهی خاص و عام است، توجهی به گرما نداره و با دیسیپلین خاص خودش نشسته و زن جوانی جلوی او با بادبزن، کودکش را باد می زند. شال گیپور و یقه باز و ناخن های لاک زده و آستین کوتاه زن جوان، توجه همه را جلب میکند. توی مراسم ختم شهرستان و از این غلطا! مریم درگوشم میگوید: “این، عروس آخریِ عذرا خانومه. اون دو تا عروس قبلی طلاق گرفتند.”
من با تعجب: “چرا؟”
مریم: “از بس عذرا خانوم انگولکشون کرد. ولی به این یکی زورش نمیرسه. من در حالی که دختر جوان را نگاه میکنم: “آره، از وجناتش معلومه.”
دختر ۱۵ ساله ای درست روبروی من آن سر حسینیه مدام گریه می کند. تعجب می کنم، برای پیرزنی که سالها مریض بوده، معمولاً اینطوری گریه نمی کنند. از مریم میپرسم “این دختره کیه که گریه اش بند نمیشه؟”
_"دختر الهامه.”
_"وای چقدر زود بزرگ شده.”
_"آره، طفلی. قاضی گفته بهتره که الهام و دخترش از این شهر بروند تا در مراسم اعدام سعید نباشند.
_"پس حکم پدرش صادر شد؟”
_"چه بدونم والله؟”
الهام طی یک عشق خیابانی با سعید ازدواج کرده بود. دخترش چند ماهه بود که سعید، در یک نزاع خانوادگی، پسر عمویش را کشته بود و حالا بعد از ۱۵ سال، رضایت همه را گرفته بودند الا یک برادر مقتول. سمیرا پدرش را فقط پشت میله های زندان دیده بود. اصلاً نمی توانستم خودم جای دختر بگذارم. اعتراف می کنم که بهعنوان یک مشاور، هیچ حرفی برای گفتن به او نداشتم. دلم ریش شد. سیما خانوم آمد داخل و اول از همه من را دید. باهاش روبوسی کردم. با لهجهی شمالی، حال بچه ها را میپرسید. هنوز هم مثل قدیم، ساکت و آرام بود. من و سیما، یک زمان ازدواج کرده بودیم. چهار پنج سال بعد از ازدواج، شوهر سیما توی یک تصادف که خودش مقصر بود، فوت کرد و سیما با دو تا دختر و حقوق ناچیز، تنها ماند، بدون اینکه دیهای بگیرد. هر چقدر هم خانواده سیما وادارش کردند به شمال برگردد، سیما قبول نکرد و ترجیح داد دخترها را کنار مزار پدرشان بزرگ کند. حالا یکی از دخترها دکتر شده بود و دیگری مهندس. و سیما منتظر دو تا داماد بود که دخترها را ببرند. یعنی دنیا روی خوش به سیما نشان داده بود؟ او تودارتر از این بود که حرفی بزنه.
دم در حسینیه سر و صداست. سمیه با چوب زیر بغل وارد میشود. چقدر شکسته شده. چون راه رفتن برایش سخت است، همان دم در برایش صندلی میگذارند که بشیند. سمیه مادرزادی در رفتگی لگن داشته و چون عمل جراحی نمیشود، همینطور می ماند و با مشقت زندگی میکند. او همیشه از والدینش گله مند است که چرا با سرنوشتش بازی کرده اند؟ آیا واقعاً آنها با زندگی سمیه بازی کردهاند؟ منیژه که کنارم، روی بالش نشسته، سعی می کند که بلند بشود. کمکش می کنم. دکترها گفتهاند، درمان بی حسی پاهایش، عمل جراحی کمرش است اما او می ترسد از عمل. خیلی دلم به حالش نمی سوزد. تقصیر خودش است. بس که وسواس دارد. آوازه وسواس او به همه جا رسیده، از شستن مبل و تلویزیون و تلفن و… تا سلفون کشیدن روی همه چیز از میز و صندلی و وسایل خانه و…. .
گرما در حسنیه کلافهام کرده و سوژههای تلخ، بدتر از آن. باز فلسفه بافیام گل میکند. یاد تدریس کلام جدید میافتم : پلورالیسم (کثرت گرایی) که از مسیحیت شروع شد، در عرصه دینی دارای اقسامی است: ۱) پلورالیسم در رفتار: با پیروان همه ادیان با مسالمت رفتار کنیم. ۲) پلورالیسم در رستگاری: پیروان همه ادیان نجات یافته اند. ۳) پلورالیسم در حقانیت: پیروان همه ادیان بر حقند. مؤمن و گبر و جهود، همه بر راه راستند. و من دارم فکر می کنم، در پلورالیسم حقانیت و رستگاری، جای عذرا خانوم و عروسهایش، جای زن و دختر سعید با خود سعید، جای سیما و دخترانش با شوهرش، جای سمیه با والدینش، و جای منیژه با شوهرش کجاست؟ همگی بر حقند و همه اهل نجات؟ پس جای عدالت کجاست؟
روزه های کله گنجشکی
یادش بخیر. اولین سالی که همه ی روزه هایم را کامل گرفتم بابا جانم من را برد بازار وبرایم یک دستبند طلا خرید وگفت:” این جایزه ی روزه هایی که امسال گرفتی. آفرین به تو دختر گلم که هیچ کدومشون رو کله گنجشکی نکردی." سالهای بعد برای من هر شب رشته ی خوشکار میخرید که من خوشحال بشم و سختی روزه گرفتن رو دم افطار فراموش کنم. اگر راستش رابخواهید هنوز هم عشق میکنم وقتی دم افطار برایم رشته ی خوشکار میخرد.
نماز خواندن را از پدرم یاد گرفتم. همیشه با او نماز میخواندم.نماز که میخواند به خاطر من بلند میخواند که من هم با او تکرار کنم. همیشه منتظر من میشد تا حاضر شوم. عاشق این بودم که صبح ها مرا بیدار کند که با هم نماز بخوانیم اماگاهی وقت ها دلش نمیآمد بیدارم کندبرای همین آرام نوازشم میکرد. بعد ها که بزرگتر شدم با هم میرفتیم مسجد نماز می خواندیم.
پدرم بعضی از شبهای ماه رمضان میرود مجلس حاج سعید حدادیان. من هم خیلی مجالس ایشان را دوست دارم. مخصوصا مناجات های هر شب ماه رمضانشان را برای همین هروقت میرفت بهش اصرار میکردم و او مرا هم با خودش میبرد.بعد ها هم که نمیتوانست مرا ببرد از شوهر خواهرم میخواست هر وقت به مراسم میرود مرا هم ببرد. هر جمعه ی ماه مبارک را هم دوتایی میرفتیم حرم شاه عبد العظیم علیه السلام برای زیارت و دعای ندبه. کلا عشق میکنم وقتی با پدرم به مکان های زیارتی میروم.
پدرم تحصیلات آنچنانی ندارد و لی هر بار که میخواهد یک چیز خوب را برایمان عادت کند اول خودش آن کار را انجام میدهد و هیچ وقت کسی را امر به هیچ کاری نمیکند.
متاع دنیا
یک ایستگاه اشتباهی پیاده شدم، لذا مجبور میشوم خیابان کنار حرم بیبی را، پیاده طی کنم. ظهر است و هوا گرم. به پیادهرو پناه میبرم. دستفروشها راه را تنگ کردهاند. هرکدامشان متاعی عرضه می کند و اصرار در خریدن! جوراب، دم پایی، تی شرت، عینک و …! خیلی خوب است که به فکر رفع نیاز ما هستند! جوری توضیحات مبسوط و تخصصی در مورد کالاها می دهند که آدم شک می کند، دنبال منفعت ما هستند یا خودشان؟ _ این پیراهن ها عالیه، نخی و خنکه، چروک نمیشه، از همهجا ارزونتره! یک جوری با اعتمادبهنفس داد میزنند که آدم فکر میکند لابد مغازهدارها کلاهبردارند! اما سر خرید که میرسد و اصلاً کوتاه نمیآیند، معلوم میشود که برای منفعت خودشان در این ظل گرما داد میزنند! همه برای خودشان تلاش میکنند! وقت اذان است. صدای اذان از بلندگو پخش میشود! اذان مرحوم مؤذنزاده اردبیلی؛ و من فکر میکنم تنها خداست که رحمت بیانتهای خود را، بی چشمداشت عرضه می کند. خدایا! من فقط تو را دوست دارم!