عکس پر ماجرا
باید می رفت از عکاسی، عکسی که دو روز پیش سفارش داده بود، می گرفت. از عکاس خواسته بود عکس روتوش نشود.دوست داشت گوهر چهره ی معصوم و دخترانه اش، در صدف حجاب به قاب دوربین درآید. مادر فرزانه اش، قبلا دخترش را آگاه کرده بود که حجاب او در خیابان، همچون خاری است بر چشم های ناپاک مردان آلوده!
وقتی سوار ماشین شد، در طول مسیر همه چیز عادی بود جز دیدن برخی زنان که با پوشش نامناسب و آرایش هفت رنگ، پیاده روی خیابان را به نمایشگاه دلربایی تبدیل کرده بودند. چهره از نظاره ی صحنه های گناه برگرداند، چند متر که به عکاسی مانده بود، از راننده خواست تا او را پیاده کند.اما مرد راننده گویی که صدای او را نشنیده باشد، به رانندگی ادامه داد.
درخواست پیاده شدن را دوباره تکرار کرد، اما توجهی ندید. ترس تمام وجودش را فراگرفته بود، احساس می کرد پاهایش سست شده، بغض گلویش را فشار می داد….
تمام توانش را در دستانش جمع کرد و به شیشه ی بغل ماشین کوبید و با تمام صدایش فریاد زد که پیاده می شود! راننده ترمز را گرفت و برگشت به او نگاه کرد. اضطراب دختر را که دید، عذر خواهی کرد و به او فهماند که گوش هایش سنگین است. راست می گفت از طرز بیانش هم معلوم بود که شنوایی اش مشکل دارد. از ماشین پیاده شد. پاهایش جان دوباره گرفته بود، اما هنوز ضربان قلبش به شدت می زد. نفس عمیقی کشید و همه چیز را مرور کرد. اگر این مرد، نامرد بود چه می کرد؟ خدایا تصورش هم زجرآور است! با اینکه همه چیز به خیر گذشته بود، اما حال خوبی نداشت. حتی با اینکه می دانست در حوادث تعرض به عفت زن، بی حجابی او نقش به سزایی دارد، اما باران اشک امانش نداد.
کدام غم؟!!
بعضی روزهای تعطیل با بقیه تعطیلات متفاوتند. اهل شهر، هر کجا که باشند، لازم باشد، پر در می آورند و خودشان را به شهر و مراسم ویژه آن می رسانند. اربعین از این نوع تعطیلات است.
طبق معمول همیشه، امسال هم خانه ما از میزبانی مهمانان جا مانده از کربلا، بی نصیب نبود. مهمانان ناهار خورده و آماده می شدند برای رفتن به نینوای شهر که در واقع نوعی نمایش و روایتگری واقعه عاشورا و اربعین است. بچه ها سرگرم بازی بودند، شدت محبت و علاقه بین آنها، در چشم ها که نه، در بازی هایشان موج می زد. گاهی برای مزاح نبردن یکی از آن ها به مراسم را، جار می زدم، همه در حد بغض کردن، ناراحت می شدند و برای دفاع، همدلی هایشان دیدنی بود. نزدیک بود زنده به گور شوم.
نوبت حسین بود. تا شوخی کردم و صدای «نه» گفتن حسین بلند شد، فاطمه جبهه گرفت. تفاوت علاقه ها از همان کودکی روشن و رسواست. محبت بین فاطمه خانم 4 ساله و حسین آقای 2 ساله، به خواهر و برادری نزدیکتر است تا عمو زادگی. فاطمه مثل مادر، حسین را دلداری داد و در دفاع، با عمه بد اخلاقی کرد. کار داشت به جاهای باریک می کشید که ادامه ندادم.
برای انجام کاری رفتم آشپزخانه که ناگهان صدای گریه حسین و فاطمه بلند شد. چند دقیقه ای طول کشید تا برگردم و ببینم قضیه چیست. هر دو با صدای بلند و از عمق وجود گریه می کردند. تا حدی جدی بود که نمی توانستند جواب سوالات را بدهند. شبیه مار گزیده ها سیاه شده بودند و کسی نمی توانست کاری انجام دهد. از بزرگترها سوال کردم، توضیح دادند که حسین کتاب داستانِ فاطمه را می خواهد و فاطمه راضی نمی شود. مادرها به میدان آمدند. مادر حسین عهد بست مثل آن را برایش می خرد و مادر فاطمه اصرار که کتابش را بدهد به مادر تا برایش نگه دارد و حسین نبیند که بخواهد و گریه کند.
چه حرف های غریبی! مادرهای بی سواد و کم سواد نسل ما در این شرایط می گفتند، هر چه داریم با هم استفاده کنیم و کوچکترها در اولویتند. ما هیچ وقت اسباب بازی مثل هم نداشتیم. خیلی وقت ها برخی بچه های فامیل اصلا اسباب بازی نداشتند. فرهنگ بازی این بود که هر چه داریم مال همه است. ما از کودکی ، از چیزهایی که دوست داشتیم برای کسانی که دوستشان داشتیم می گذشتیم. نگاهم به لباس مشکی بچه ها خیره بود و از دقت درکلام مادرهای تحصیل کرده شان، غم همه وجودم را گرفت. یعنی جناب حبیب بن مظاهر، زهیر، بریر و جون و… ایثار و گذشت را در کربلا و همان ظهر عاشورا فرا گرفته بودند یا از کودکی حسینی تربیت شده بودند؟
غربت امیرالمومنین علیه السلام
دیشب تا حالا که رسیدم نجف فقط یک چیز توجه منِ تازه نجف آمده را به خودش جلب کرد.
” غربت مولایم امیر المومنین علی علیه السلام.”
حالا تو کشور ما که آداب زیارت خیلی اهمیت دارد، اما اینجا مردم شبانه روز کنار حرم امیر المومنین علیه السلام جای خواب پهن میکنند. به نظرم زیادی با آقا خودمانی شده ایم.
قدیمی ها میگفتند پایت را جلوی بزرگترت دراز نکن چه برسد در محضر او دراز بکشی و بخوابی.
شعارهای توخالی
هرجوابی من میدادم باز هم چیزی داشت بگوید. حدود یک ساعت این کار ادامه داشت. مدام تکرار میکرد. مدام به کار خدا ایراد میگرفت و از نداشتهها واز دست دادههایش گله میکرد. از فقر و فلاکت بعضی اقشار، از بلایا وبیماریها، از هر چیزی که به مذاقش خوش نیامده بود؛ ولی نمی توانست هم کاری کند. فقط نمیپسندید این چیزها خوشی هایش را زهر مارش کند.
به یاد فرموده شیخ رجبعلی خیاط افتادم که به یکی از شاگردانش فرموده بودند: در بحث دین سخن را طولانی نکنید. اگر دیدید نمیپذیرد به روش ائمه (ع) رفتار کنید. سخن را قطع کنید ودیگر ادامه ندهید.
بحث را با او تمام کردم و دیگر سکوت کردم.
چند روز بعد در اینستاگرامش عکسهای بیحجابش را در استانبول و آنتالیا دیدم.
برایش پیغام گذاشتم :«شاید میتونستی با پول سفرت شکم چندتا یتیم رو پر کنی و چندتا فقیر رو بپوشونی. وقتی بلیط میگرفتی یاد فقرا و بیچارهها بودی»؟!
یتیم حشد الشعبی
امروز تو نجف و کوفه هر کجا رفتم دیدم روی صندوق ها نوشته تبرعات لیتیم حشدالشعبی. دروغ نگویم همش دو تا ۵ هزار تومانی در آن انداخته بودند.
صندوق خالی را که دیدم خیلی ناراحت شدم. با خودم گفتم:” جوانان اینها برای دفاع از حرم آل الله رفتند و کشته شدند. آنوقت باید برای یتیم هایشان تبرعات جمع شود که روزی بگذرانند و آن هم این طور. وای بر من شیعه که بچه یتیم شیعه اینجور خوار بشه.” خیلی گریه کردم برای یتیم های حشد الشعبی.
نماز مغرب مسجد کوفه بودیم. پشت سرم یک دختر بچه ی چهار پنج ساله نشسته بود و بازی می کرد. برای اینکه دلش را شاد کنم یک گز از کیفم درآوردم بهش دادم. بعد حسابی بغل گرفتم و تو بغلم فشردمش و محکم بوسیدم. مادر بزرگش که پشت سرم نشسته بود گریه کرد و با ناله گفت:” یا الله!"
اولش متوجه نشدم مادر بزرگ برای چه گریه کرد. وسط نماز دیدم دخترک خودش را بهم می چسباند. گفتم حتما گز به دهنش خوشمزه آمده ولی رویش نمیشود بگوید. بعد نماز یک گز دیگر بهش دادم و سرش را بوسیدم.
مادر بزرگ دوباره گریه کرد. فکر کردم شاید احساس کرده است این صدقه است. گفتم:” سوغات قم. حضرت معصومه سلام الله علیها” بیشتر گریه کرد. آمدم که بروم از پشت سر شنیدم مادر بزرگ می گوید:” هذا یتیم حشد الشعبی.”
صدای ترک قلبم را شنیدم و میخکوب شدم. بیخود نبود مادربزرگ این قدر گریه میکرد. برای اطمینان برگشتم و پرسیدم:” ابوها حشد الشعبی؟”
با گریه گفت:” نعم نعم. الشهید”
دلم دیگر طاقت نیاورد. در بغل گرفتمش و دوباره بوسیدمش و سر روی سر دخترک گذاشتم و گریه کردم.
خدایا یتیمی واقعا سخت است. این را تو و مادر بزرگ آن دخترک عراقی خوب می دانید. برای همین هم هست که فرموده ای:” فامّا الیتیم فلا تقهر".
ای کاش جنبشی در کشورهای شیعی راه می افتاد که برای این یتیمان عزیز کمک جمع آوری شود. یا لا اقل هر زائر وقتی میآید اینجا کمکی به این صندوق ها بیاندازد.