عبرتهای تاریخ
همیشه گفتهاند تاریخ برای عبرت است، اما کمتر دانشآموزی تاریخ دوست دارد. تاریخ که میخوانی روضهها رنگ دیگری دارد، شادیها طور دیگری میشود. تاریخ که میخوانی شهرها در برابرت حاضر میشوند، انجمنها را میبینی که شعر میخوانند، صله میگیرند و میدهند.
وقتی تاریخ میخوانی، دلت از خیلی چیزها میگیرد…
از روضههای هیئتهای دورهی معاصر خبری نیست، اما تو گریه میکنی. کسی داد نمیزند تا از تو اشک بگیرد، تو در خلوت خودت حقیقت را میبینی و اشک میریزی، مثل آنروزی که من داشتم تاریخ امام علی علیهالسلام را خلاصه میکردم و با غدیر اشک میریختم که پایانش را میدانستم، سقیفهاش را میشناختم، کوچه و کوفهاش را، در و آتش را. رحلت پیامبر قلبت را میسوزاند بدون اینکه مداح به اشک تو کمکی کند.
تاریخ را که میخوانی از ترسویی جنگاوران نامی و پهلوان کشورت در عصر هجوم مغولها به خشم میآیی و از غیرت امامقلیخانها به وجد.
تاریخ، درسهای عجیبی دارد. تاریخ عصر ما نیز عجیب است. همه میخواهند در این دنیای پر از زیبایی و نعمت، بیشترین نعمت را داشته باشند، میدوند که خانهشان بزرگتر، غذایشان چربتر، مرکبشان گرانتر باشد.
تاریخ عصر ما برای آیندگان چه مینویسد؟ مینویسد در سال 1396 ه.ش، سردار قاسم سلیمانی با کمک محور مقاومت ریشهی داعش را خشکاند، مینویسد در این سال عربستان در اقدامی بیرحمانه مردم یمن را به خاک و خون کشید. مینویسد: رئیس جمهور آمریکا در سخنانی نابخردانه گفت قدس شریف باید پایتخت رژیم صهیونیستی بشود.
تاریخ چیزهای عجیب دیگری هم مینویسد: قطب تصوف نوین، سیدمحمد حسینی، که در آمریکا و برنامهی ریاستارت مثنوی مولوی را تفسیر میکند، به هوادارانش در ایران میگوید که مساجد را آتش بزنند و آنها نیز چند مسجد را آتش میزنند.
مینویسد: در یلدای چنین سالی مردم ایران مانند سالهای گذشته بسیار خرید کردند و طولانیترین شب سال را با تخمه و کدو و هندوانه گذراندند. البته بودند کسانیکه روبهروی میوهفروشیها ایستادند و فقط تماشا کردند. افرادی نیز در این شب، نماز شب و دعای کمیلشان را فراموش نکردند.
تاریخ اینرا هم مینویسد حتما، که در چنین شبی، مادران شهدای مدافع حرم عکس فرزندشان را روی کرسی یلدا گذاشتند و با نگاه کردن به آن اشک میریختند، خاطره زنده کردند و یس خواندند که آن شب که شب جمعه نیز هست، فرزندشان را در خواب ببینند و از او به خاطر امنیتشان تشکر کنند.
برگهای تاریخ از عروج استاد اخلاق، آیتالله حائری شیرازی هم مینویسد، از کمشدن یکی دیگر از علمای اسلام.
تاریخ از زلزلهی چندثانیهای تهران نیز مینویسد، همانکه خیلیها را ترساند و تا صبح در خیابانها نگه داشت. البته به برخی دیگر نیز هشدار داد که به یاد حقالناسهایشان بیفتند و خدایشان را یاد کنند و تفسیر معاد را دوره کنند.
تاریخ حتما مینویسد از کودکان کار کارتنخواب، زنان سرپرست خانوار فروشندهی مترو تهران، از کشتی نگرفتن کشتیگیر ایرانی با کشتیگیر رژیم صهیونیستی، از اشتغال نداشتهی جوانان و از بیحجابی دختران.
اما تاریخ چیزهای خوب هم مینویسد، برای مثال از المپیادها، قهرمانیها، خیرخواهی مردم ایران برای زلزلهزدههای کرمانشاه، از ساختهشدن مدرسهای به نام شهید مدافع حرم، محسن کمالیدهقان در یکی از روستاهای سیستان و بلوچستان مینویسد.
تاریخ، خوب و بد را با هم مینویسد. کاش بتوانیم خوبهایش را زیاد کنیم و بدهایش را کم، که کمتر گریه کنیم و بیشتر بخندیم.
کوکب خانم و مدرنیته!
دلم برای کوکب خانم تنگ شده که با شیر و ماست و نیمرو از من پذیرایی میکرد و در یک خانهی کوچک روستایی سکونت داشت. کوکب خانم سالهای کودکی من هنوز هم باسلیقه است، اما دیگر در سفرهی میهمانش نیمرو ندارد، او پاستا و پیتزا و ژله دارد.
کوکب خانم دیگر در مزرعهی کوچک خود سبزی نمیکارد، از گاوش شیر نمیدوشد، در زمستانها کلاه و جوراب نمیبافد، کودکش را با چادرشب به کمرش نمیبندد، آب ولرم روی دستان همسرش نمیریزد که خستگی یک روز سخت کاری را از تن به در کند.
کوکب خانمِ سالهای دور، امروز به شهر مهاجرت کرده، فرشها و ظرفهایش به درد آپارتماننشینی نمیخورد، او امروز کریستال و چدن و ماکروفر دارد، مجبور است در آپارتمانی کوچک زندگی کند و نفس کشیدن در باغ و بستان را به خاطرهاش بسپارد و گاهی به آن َسر بزند.
کوکب خانم گاهی در یک شرکت خصوصی کار میکند، گاهی فروشندهی مترو است، گاهی مربی مهد؛ بچههایش را هم در مهد کودک میگذارد. مربیان مهد، که دیگر در مدرسه کودکیاری یاد نمیگیرند، بچههایش را تربیت میکنند، این بچهها در سالهای بعد، شاید دیگر مثل خودش باسلیقه نباشند.
کوکب خانم شب که به خانه میآید خیلی خسته است و خستگی امروز او با خستگی دیروزش فرق میکند، دیگر حوله دست همسرش نمیدهد، برعکس دلش میخواهد همسرش به او حوله بدهد و برایش چای بریزد، آخر او نیز خیلی خسته است.
کوکب خانمِ خاطرات من هنوز هم زن باسلیقهای است، او تمام سلیقهاش را عکس میگیرد و در گروه دوستان میگذارد که بگوید من هنوز هم زن باسلیقهای هستم. اما غذاهایش دیگر طعم غذاهای دیروز را ندارد، غداهای دیروز برای سیرکردن عزیزترین کسانش بود، غذاهای امروز برای عکسِ در گروه است.
ظاهر کوکب خانم مدرن شده، اما دلش برای سنتهای سالهای دور تنگ است، برای جورابهای پشمی، قصههای هزارویکشب و داستان پیامبران که پدربزرگش برایش میگفت. کوکب خانم گاهی به گذشته فکر میکند و دلتنگیاش را آه میکشد.
رسوایی در سکانس آخر
سال ۱۳۶۲ که برای اولین بار از جعبه جادویی دیده شدید، شاید کمتر کسی فکر می کرد که روزی تا این اندازه محبوب دل ها و مشهور چشم ها شوید. فیزیک بدنی و صورت خاص شما، امکان گریم های متنوع را برایتان به ارمغان آورد تا جایی که در نقش هایی کمتر از سن و سال تان و حتی در قالب یک زن ظاهر شدید.
شما بیشتر از سال های عمر من، سابقه نقش آفرینی در سینما و تلویزیون دارید. و همواره به خاطر بازی های کمدی و طنز شناخته شده بودید. اما این بار سکانس آخر فیلم اخیرتان تمام لبخندهای گذشته را بر لبان من و خیلی های دیگر خشکاند. فیلم نامه را چه کسی نوشته بود؟ ای کاش بدون نظارت کارگردانی ماهر، نقش نمی آفریدید!
دارنده نشان درجه یک فرهنگ و هنر! نسل جوان، نوجو و آرمان گراست؛ او با چهره ای که روزگاری محبوب ترین هنرپیشه کشور بوده آشناست، روح تشنه نسل جوان را چگونه سیراب کردید؟ وقتی می بیند پیشکسوت سینما به یک سگ اجازه می دهد تا تمام صورتش را لیس بزند، پس جرئت می یابد که برای سگ جشن تولد بگیرد یا بر سر مزارش حاضر شود.
چه بر سر هنرپیشه های ما آمده که با پولهای کلان، برای انسان ها نقش بازی می کنند ولی سنگ سگها را به سینه می زنند و از او می خواهند که پیش خدا سفارششان را بکند. یکی هم که قبلا گفته بود سگ نجس نیست. یعنی بیشتر از خدا می فهمد یا عمدا می خواهد با سخن خداوند مخالفت علنی کند.
آقای اکبر عبدی!
دیالوگ معروف تان در فیلم رسوایی را به یاد دارید؟ اگر خود را تکان ندهید خدا شما را تکان می دهد! می خواستم بگویم این سکانس آخرتان بدجوری شما را رسوا کرد!
من از این آدم های خشکه مذهب که تمام دین را در نجس و پاکی می دانند نیستم. آن صورت نجس شده شما، البته که با شستن آب پاک می شود، اما آقای هنرپیشه! می خواهم بگویم یک عمر برای سینما عبد بودید و به هر ساز کارگردان ها رقصیدید و بازی درآوردید، اما این آخری در محضر خدا و خَلق، خوب ظاهر نشدید!
امیدوارم مثل سال ۱۳۹۴ بعد از آن سخنان توهین آمیز و بی احترامی به مردم عرب، بیایید و بگویید از فیلم تان سوء برداشت شده است! باید آن لحظه لیسیدن صورتم توسط سگ، شطرنجی می شد!
من و ملت ایران منتظر توضیح تان هستیم…
یلداهای مجازی
یکی از سرگرمیهایم از بچگی دیدن آلبوم عکس بود. چه زمانیکه آلبومها آلبوم بودند و چه حالا که آلبومها گالری گوشیهای اندروید و … شدهاند.
چند روز پیش داشتم عکسهای شب یلدای سال گذشته را میدیدم.مادر جون کرسی گذاشته بود مثل هر سال. همه دور کرسی نشسته بودند. مثل هرسال. سینی انار و انجیر خشک و برگه زرد آلو و… که اکثرشون فراورده منزل بودند به دست مادر جون، روی کرسی خودنمایی میکرد. مردها،طبق رسم خانه مادرجون، پایهی بالا نشسته بودند. خانمها پایهی بغل و بچهها که جوان بودند، پایه پایین. در خانه مادرجون هرچیزی جایگاهی دارد و هنوز دنیای مدرن امروز نتوانسته ترتیب بزرگ به کوچک را به هم بریزد. سینی چای از جلو بزرگ ترین فرد شروع به گردش میکند. دیس غذا از جلو بزرگتر به تعارف در میآید. وقتی بزرگتر شروع به صحبت میکند کوچکترها ساکتند و آرام. درخانه مادرجون پچپچ ها و خندههای ریز در حضور بزرگترها جایی ندارد. کوچکترها هرقدر صدایشان رسا باشد در حضور بزرگتر تارهای صوتیشان در آرامش است. و خیلی چیزهای دیگر که حالا در میان ما رنگ باخته است ولی درخانه مادرجون بر سر جای خودش مانده است.
چقدر عکسها زیبا بود. همه خندهرو ، همه شاد ، همه دلخوش، برای همان چند ثانیه بلندی شب، که البته بهانهای بود برای دورهمی. عکس از نمای پایین اتاق گرفته شده بود.طوری گرفته شده بود که عکاس در گوشه تصویر مشخص بود و به قول معروف سلفی شب یلدا بود. همه گوشی در دست بودند. با هم میگفتند و میخندیدند اما، یک طرف حواسشان به گوشیهایشان بود. مثلاً در کنارهم نشسته بودند اما، باز هم بعضی نتوانسته بودند این یک شب را دل بکنند.
به یاد عکس شب یلدای سالهای دور افتادم. آنوقت که شاید ده دوازده سال بیشتر نداشتم. شب یلدایی بود که در خانه پدرم برگزار شده بود. کرسی بود و انار بود و آجیل و انجیر خشک و ….اما، آنسالها در دست خانمها میلهای بافتنی بود و در دست مردها کاسه تخمه. وقتی هم که به هم میرسیدند فقط در چشمهای هم نگاه میکردند و به حرفهای هم گوش میکردند. چقدر تفاوت بود بین این دو عکس. عکس یلدای سال قبل با کیفیت فوقالعاده در صفحه گوشی خودنمایی میکرد. گویی همه در مقابل قاب آینه ایستاده اند. اما روحی که در عکس بیست سال پیش بود آنرا بعد از گذشت اینهمه سال هر روز در نگاه ما زنده تر میکرد. چهرهها گل انداخته و چشمها درخشان. گرمای کرسی را میشود حس کرد، با آنکه بیست سال از آنروزها گذشته است.
دفاع همچنان باقیست
معصومه، یکی از دوستان قدیمی ام امروز مهمانم بود.
از شب نشینی منزل دایی اش می گفت که تازه از سفر شیراز برگشته بودند. دایی آنقدر با آب و تاب و هیجان از پاسارگاد وتخت جمشید تعریف می کرد که نگو ونپرس. چقدر به کوروش و منشورش می بالید و به ایرانی بودنش افتخار می کرد. اما آن شب تمام معادلات ذهنش، مجهول و بی جواب مانده بود. چیزهایی دیده بود که با گفتارشان سازگار نبود، ادعاهایی که برخلاف عمل بود.
مجهول معادلات معصومه آن همه جنس خارجی و برند در منزل دایی اش بود از ظروف آشپزخانه گرفته تا مبلمان و تلفن همراه و حتی لباس تنشان، درحالی که تمام آن اجناس مشابه ایرانی و وطنی هم داشت!
معصومه می گفت: بعد از شب نشینی برای خرید مایحتاج منزل با همسرم رفتیم فروشگاه، چندنفر هم در صف منتظر تسویه حساب بودند، وقتی همسرم متوجه خارجی بودن افشانه ی خوشبوکننده شد، آن را پس داد و بعد از گفتن دلیلش به فروشنده رو به جمع کرد و گفت: «من ایرانی ام، ایرانی اش را می خواهم ». فروشنده هم نگاه معناداری کرد و گفت: « اگر همه ی ایرانی ها مثل شما بودند، الان نه جوان بیکار داشتیم و نه کارخانه هایمان پشت هم تعطیل می شد، دولت هم جرأت نمی کرد این همه جنس خارجی وارد کند!»
معصومه که رفت، به گذشته ی مردم ژاپن و آلمان خیلی فکر کردم، همان کشورهایی که بعد از جنگ جهانی دوم تلی از خاک و خاکستر شدند، اما نه نفتی برای فروش داشتند و نه گازی برای صادرات، همه اش تعصب بود و غیرت وطن دوستی که حالا شده اند دو قطب اقتصاد دنیا. مردمشان به محصولات گران و اغلب کم کیفیت خود قناعت کردند و سالها قوت غالبشان شد برنج و سیب زمینی که آن هم محصول زمین خودشان بود. آن روز بیشتر به دور و برم نگاه کردم، به وسایل منزلم، به گوشی که در دستم بود و… با خودم گفتم با وجود این تحریم های کمرشکن و این بحران مالی که گریبان مردم وطنم را گرفته، یک جنگ اقتصادی در پیش است و من در این نبرد یک سرباز ایرانی ام، پس حتما #کالای_ایرانی_میخرم