آسیبهای انقلابیگری
بسم الله
خونی که از رگهای مبارک حسن مجتبی علیه السلام بر روی زمین میریخت از زخم چرکین بیغیرتی نیروهای انقلابی بود. دمل چرکین آدمهای دنیا طلب که فقط به فکر شکمهای خودشان بودند. برایشان مهم اسلام نبود. امام جامعهی مسلمین برایشان مهم نبود. اینکه سرنوشت دین اسلام به کجا ختم بشود هم اصلا مهم نبود. فقط این مهم بود که معاویه پول خوبی به فرماندهان لشکر حسن مجتبی علیه السلام میدهد اگر او را و خیمهگاهش را رها میکردند.
زخمهای روی تن حسن مجتبی علیه السلام از خنجر دنیا طلبی و آسوده خواهی بود نه از شمشیر و خنجر!
انقلابی که رسول خدا صلوات الله علیه و آله و سلم به وجود آورده بود و امیرالمومنین علی علیه السلام پایههایش را مستحکم کرده بود؛ حالا به دست این قوم در حال نابودی بود. چارهای برای امام جز صلح باقی نمانده بود. امام حسن علیه السلام جنگ برده را مثل پدر شریفش به جهل مردم باخته بود.
حسینیه حسین وار علیه السلام
بسم الله
تو دو روز گذشته هر کسی بهم رسید درباره مراسم روضهی خانهی یکی از خانمهای محله حرف زد.
همه میگفتند جلف بازی دراوردهاند و عروس و نوههایشان را با لباس مبدل نشاندهاند کنار اتاق که یعنی اینها خانواده امام حسین علیهم السلام هستند.
میگفتند تابوت پر از گل آوردهاند و گفتهاند این تابوت حضرت علی اکبر علیه السلام است.
میگفتند مداح جلسه مدام در حال بالا و پایین کردن بود و یک جا بند نمیشد.
آخر دست یکی گفت:” روضه باید سنتی باشه اصالت خودش را حفظ کنه. مردم اگر بخوان تئاتر ببینند یا تعزیه شرکت کنند میروند تجریش تعزیه! مجلس روضهی زنانه که جای این کارا نیست!”
از استدلالی که آورد خوشم آمد. معلوم بود دلش نمیخواهد مجلس روضه به انحراف کشیده شود. اما کی میتواند به خانم محترم صاحب خانه این حرفها را منتقل کند؟
روضههای خانگی کم کم رونق خودش را از دست داده چون خانمهای جلسهای که هیچ اطلاعی از دین نداشتند مسئول برپایی جلسهی دینی شدند.
برای همین خرافات را جای دین به خورد مردم دادند و سفره و ذکر دروغی از خودشان اختراع کردند تا پول بیشتر به جیب بزنند.
چون جوانها این خانم جلسهای را تو جلسه یک طور دیدند بیرون جلسه یک طور دیگری! این شد که فکر کردند دین سلیقهای است و این خانم جلسهای ها سلیقه خودشان را به مردم قالب میکنند.
کلا مجالس زنانه خانگی میتوانست چیز خوبی باشد اگر بدون علم دین دنبال نمیشد.
برای همین بود که وقتی حسینیه ساخته شد به پدر گفتم فقط یک روضهخوان مرد بیاور که آخوند حسابی باشد. همین برای خانمهای حسینیه کفایت میکند.
پانزده سال از ساخت حسینیه گذشته!
حاج آقایی که امام جماعت یک مسجد تو خیابان کارون است سالهاست روضه خوان حسینیه ماست. هر سوال که بگویی پاسخ داده. از ایجاد انحراف توی مجلس روضه جلوگیری کرده. تمام محله را آموخته به اخلاق اسلامی واقعی کرده. آدم خوشش میآید توی این حسینیه برود تو مراسمها شرکت کند.
حاج آقا شاید خیلی خیلی هم بلد نباشد روضه بخواند و سینه زنی و شور حسابی برپا کند. اما نفسش حق است. مریضها توی روضهاش شفا گرفتهاند. گرههای بسته توی روضههایش باز شده. خانمها یک دقیقهی روضهی حاج آقای خودمان را به صدتا خانم بی علم و معرفت امروزی نمیدهند.
حسینیه باید حسینوار اداره شود. زینبطور روشنگری کند. ابالفضلی حاجت بدهد. حسینیه آن وقت است که حسینیه میشود.
آنچه که مشاوران تحصیلی به شما نمیگویند!
بسم الله الرحمن الرحیم
برنامهٔ عصر جدید با خودش، فکر تازهای را مهمان ذهنم کرده است، اینکه هر بار بعد از برنامه با خودم خلوت کنم: «من چه استعدادی دارم؟ من میخواهم برای زندگیام و برای بقیهٔ آدمها چه کار کنم؟»
شاید استعداد من از جنس استعدادهایی که در قاب این جعبهٔ جادو نشان دادنی هستند، نباشد. امروز با خودم فکر کردم و این یک سال در حوزه درس خواندن را مرور کردم. فهمیدم انسانها بیش از آنکه به استعداد نیاز داشته باشند، به عشق محتاجاند! آدمها باید عاشق کاری باشند تا در آن استعداد داشته باشند و اینها را نمیشود با چند آزمون روانشناسی و نمرهٔ ریاضی و فیزیک دبیرستان، فهمید.
عشق آدمها، از هدف و انگیزهٔ آنها سرچشمه میگیرد.
میخواهم خودم را از بند این مقدمه رها کنم. باید سر اصل مطلب بروم. این روزهای من شده است لذت بردن، ولع داشتن به مطالعه، عطش به کتاب.
این روزهای منی که فکر میکردم آدمِ درس خواندن نیستم!
منی که از درس خواندن فراری بودم و حالا همهچیز را مزاحم درس خواندن میبینم! نه درس خواندن را مزاحم علاقههایم!
پس از سالها تجربه کردنهای دوستنداشتنی تحصیلی، در این دو ترم، مشغول ساختن خودم و رابطهام با درس خواندن شدم. دیدم وقتی انگیزه دارم، خط به خط کتابها برایم دوستداشتنیاند. حتی درسهای کارگاهی برایم شیرین میشوند، نه که خسته نشوم، نه که هیچوقت بیحوصله نباشم، نه! اما برآیند رابطهام با درس، عشق است و شیفتگی!
دارم فکر میکنم چرا مشاورهای کنکور، سر و دست میشکنند برای انگیزه دادن به دانش آموزان؟ اصلاً وقتی عاشق هدف و درسهایت هستی، چه نیازی هست فقط به هوای رهایی تست بزنی؟ باید با عشق سر تستها بنشینی و غصهات بگیرد وقتی به جدایی از درس خواندن فکر میکنی…
اما مشکل جامعهٔ ما این است: درس خواندن به هر قیمتی.
هنر شده است مدرک داشتن، لیسانس گرفتن، دکتر شدن… هنر این نیست که با عشق به کاری مشغول باشی. ورزشکار، هنرمند، نویسنده…
همهچیز شده است ویترین، پول درآوردن، کدام رشته پول بیشتری دارد، کدام رشته جایگاه اجتماعیاش بهتر است… و عشق این روزها شده است حلقهٔ گمشدهٔ آنها که باید به دنبال دانش باشند، اما از این جستن، فقط نام آن را یدک میکشند…
اینها به مدرسه و دانشگاه و حوزه ختم نمیشود. به محل کار کشیده میشود، کارمندانی خموده به جامعه تحویل میدهد، معلمانی افسرده بار میآورد… هرچند نمیشود همهچیز را به عشق هم ربط داد و باید یقهٔ متولیان سیاستهای کلان کشور را هم گرفت، اما آیا واقعاً میشود همهچیز را هم به نابسامانیهای اجتماعی و بیعدالتیهای جامعه نسبت داد؟
این بیهدفی، از کجا سرچشمه میگیرد؟ بیهدفی که به دنبالش بیعلاقگی و بیانگیزگی خواهد آمد…
وقتی زندگی گذشتگان را مرور میکنیم به چه چیزی میرسیم؟ کسانی که با نور شمع کتاب میخواندند، کسانی که برای درس خواندن مبارزه میکردند، کسانی که تا پای جان پیش میرفتند و از نتیجه هیچ نمیدانستند! برای آنها روند، مهمتر از نتیجه بود. به آخرش فکر نمیکردند. به عشق میاندیشیدند.
انسان اگر با عشق زندگی کند، حتی اگر به بیپولی برسد، حتی اگر نان خشک سق بزند، حتی اگر سقف بالای سر نداشته باشد، دلخوش است به اینکه آنطور که دوست داشته، زندگی کرده است. حسرتی بر دلش نمیماند. و مگر خدایی که حسابوکتابش از همه دقیقتر است، میشود مزد کسی را که با تمام وجود و برای رضای او تلاش میکند، ندهد…
همهٔ اینها کنار قطعههای بستهٔ کاملی از باورها، انسان را به انسانیت میرساند و به هدف حقیقیاش از خلقت نزدیک میکند.
کار این روزهای من در حوزه، لذت بردن است. اگر از چیزی ناراحت باشم، از مهندس نشدن نیست! از عمریست که پای آنچه برایش هدف نداشتم، تلف کردم.
کاش مشاوران مدرسه، بهجای اینکه فکر و ذکرشان کنکور باشد، به دانشآموزها کمک کنند خودشان را بشناسند. کاش خانوادهها بهجای رؤیا بافتن برای آیندهٔ شغلی فرزندانشان، به بحران بیعشقی آنها فکر کنند!
آدم بدون عشق، آدم بدون هدف، آدم بدون انگیزه، میشود یک ربات بیفایده… همهچیزش میشود از روی اکراه و اجبار.
کاش ما آدمها، خدا را و عشق را باور میکردیم. کاش ایمان میآوردیم روزی را خداست که میرساند و ما فقط باید رسالت و عشقمان را پیدا کنیم و برایش از جان مایه بگذاریم… این آرمانها باید جهانی بشود و میشود! چون آرامش این انسان سردرگم، در همین آرزوها نهفته است…
من در مدینهٔ فاضله، در یک اتوپیای بینقص، در آرمانشهری رؤیایی زندگی نمیکنم، طعم سرخوردگی را چشیدهام، اما طعم مبارزه برای رسیدن به آن آرزوهای دستیافتنی، هزار بار شیرینتر از شکستهاست…
از حوزه ممنونم که لذت درس خواندن را به من چشاند. فرقی نمیکند کجا مشغول باشی، مهم این است که بدانی مشغول چه هستی!
امیرالمؤمنین (ع) میفرمایند: «خداوند رحمت کند کسی را که بداند از کجا آمده و در کجاست و به کجا خواهد رفت.»
و من فکر میکنم در مملکت امام زمان (عج)، زی طلبگی باید همهگیر باشد. امام زمان (عج) به تمام نیروها احتیاج دارد، تمدن اسلامی تشنهٔ همهٔ نیروهای متخصص و متعهد است و حلقهٔ گمشدهٔ همهٔ آنها که در حسرت ساختن آرمانشهر سرگرداناند، همین سبک زندگیست. وقتی بهجای «زی شیعیان»، «زی طلبگی» نام سبک زندگی سرباز امام زمان (عج) شود، ناچار به یک سکولاریزهٔ دینی رسیدهایم! در تمدن اسلامی، همه باید مانند طلاب، با عشق زندگی کنند و فرق طلاب با دیگران باید فقط در علمشان باشد!
من از حوزه ممنونم که به من فهماند عاشق چه هستم؛ که به من ثابت کرد راه را درست آمدهام و خدا کند همهٔ بندگان خدا، عشق را بیابند و مزهٔ زندگی را بچشند…
طلبه میمانم
نبشته های دم صبح، روایت چند خانم طلبه از زندگی طلبگی است. نوشته هایی که قصد ندارند دنیا را تغییر بدهند اما نگاه ها را شاید…
من اما اینبار زبان چند خانم طلبه میشوم امشب. خانم های طلبه ای که همسران طلبه دارند. زبانی که اتفاقا قصد دارد دنیا را تغییر بدهد. بلکه به آتش بکشد این دنیای لعنتی را اگر قرار است سایه ی سرم را از من بگیرد. بی هیچ جرمی.
فریاد میزنم. من طلبه ام همسر یک طلبه. قدم در راهی گذاشته ام که به آن ایمان دارم. آمده ام که با قلمم حنجرت را بدرم. و همسرم با لباسش.
میدانی؟! من هر روز عبای همسرم را اتو میکنم و بر قامتش می اندازم؛ عمامه اش برایم مقدس است. بدون وضو به آن دست نمیزنم. چشمت کور شود، سعی دارم یاد بگیرم خودم برایش عمامه بپیچم. من به او اقتدا میکنم و نماز میخوانم. میدانی؟! مخفیانه برای شهادتش دعا میکنم.
من یک رقیه دارم همسن علی اصغر علیه السلام. او را هم شیردل بار می آورم. دامادم هم فقط باید طلبه باشد.
راستش را بخواهی قصد دارم چند فرزند دیگر هم بیاورم تا نسل همسرم باقی بماندو پسرانم هم ان شاالله طلبه خواهند شد.شاید بسوزی اگر بدانی رهبر ما هم خود را طلبه میداند اگر چه آقاست.
اگر چشم دیدن انسان های شریف در لباس پیامبر را نداری میتوانی بروی به درک. آن بالا خدایی هست که خودش میتواند حق مظلوم را از ظالم بگیرد. مثلا آمدی بگویی که مردانگی داری؟ آمدی حقت را از چه کسی بگیری؟ از مردی که برای پدر و مادرش پسر بود؟ یاکسی که برای فرزندانش پدر بود و برای همسرش شوهر؟
آخرین چرخش عقربه ها
نشستهام توی ماشین؛ وسط یکی از خیابان های اصلی شهر. چشم هایم برق می زنند از دیدن یک عالمه خوشی کوچک و دمدستی. رهگذرها اما بی تفاوت؛ از نگاه های دنبالگر من، رد می شوند.
روسری رو سر دختربچه ای می رقصد و نظم موهایش را بهم می ریزد. چند ماهی قرمزیِ بی رمق و مُردنی تهِ ظرف مانده؛ سبزه ها بیش از مقدار لازم قد کشیده اند. زمان با شتاب ثابت همیشگی حرکت می کند و آدم ها با سرعت بیشتری می دوند تا از او جلو بزنند لااقل همین امروز را. در اینمیان یک جعبه کوچک شیرینی و یک روغنِ مایع توازن دست مادری را برقرارکرده.
امروز دلم می خواهد خوشبختی های دمدستی را برایتان مرور کنم والا از رنگ پریدگی چادرش هم می گفتم. اصلا یک روغن مایعِ تنها و یک جعبه شیرینی کوچک در آخرین ساعت های سال چه معنایی می تواند داشته باشد؟ هوای دستهای خالی را داشته باشیم تا سفرهای این روزها خالی نماند.
#ترنم_عبادی