عطر رحمت الهی
عصر یک روز بهاری، مشغول جمع و جور کردن خانه بودم که سایه ی ابرهای سیاهی که تمام آسمان را پوشانده بودند، بر نور و روشنایی خانه غلبه کرد.به سمت پنجره رفتم. پرده را کنار زدم و نگاهی به آسمان انداختم.
از دیدن ابرهای سیاه هراسی به دلم نشست. نمی دانم چرا یاد روز رستاخیز افتادم. روزی که زمین و زمان بهم می ریزد. هول و هراس بر دل ها می افتد.
صدای رعد و برق را که شنیدم متوجه حضور کودکم در کنارم شدم. صدای غرش ابرها برایش تازگی داشت. کمی ترسیده بود. او را در آغوش گرفتم، آسمان را نشانش دادم و راز آفرینش ابرها و باران را برایش توضیح دادم. او در آغوشم آرام گرفته بود.
دوباره ذهنم را به رستاخیز گره زدم. روزی که مادر از ترس فرزند شیرخوارش را می گذارد و فرار می کند. درک این مساله برایم سخت است. اما فقط خدا می داند که هول و هراس رستاخیز از چه جنسی است.
قطره های باران خود را به شیشه می کوبیدند. باران همیشه نماد رحمت الهی بوده است. در رستاخیز هم چشم انتظار رحمت الهی باید بود.
حسابرسی از تلگرام
آن شب که پیام رسان تلگرام برای همیشه، در کشور ما مسدود شد، تصمیم گرفتم خودم و فعالیتی را که به عنوان فعال فرهنگی در فضای تلگرام داشتم، محاسبه کنم. چرا که معصوم علیه السلام فرموده : حاسِبوا قَبلَ اَن تُحاسِبوا ..به حساب خود برسید قبل از اینکه به حساب شما رسیدگی کنند. به همین دلیل نگاهی به فهرست گروه ها و کانال هایی که در این مدت عضو بودم انداختم. دو گروه و سه کانال تمام دارایی کوله بارم در فضای مجازی بود. از اینکه عضو کانال و گروه های مختلف باشم و مدام به آن ها سَرَک بکشم، فراری بودم. اول، کانال نبشته های دم صبح که در کنار چند تن از دوستان طلبه در مورد مسائل دینی و اجتماعی دست به قلم بردم. و گروهی که در آن متن ها قبل از انتشار در کانال نقد و اصلاح می شد. کانال دوم که با نام شهدا و امام زمان( عج) گره خورده است و در این مدت مطالبی در مورد شهدا، حضرت مهدی (عج)، تفسیر آیات قرآن در آن منتشر می کردم. کانال تحلیل اخبار، که از خبرهای روز اطلاع پیدا می کردم. و نهایتا عضویت در گروهی متشکل از دوستان طلبه که در منبرها و مباحثه ی شبانه شرکت می کردم.
در مدت استفاده از تلگرام، اگر فهمیدم کانالی ضد دین، ضد اخلاق، ضد نظام جمهوری اسلامی، کانالی با محتوای حرف ها و طنزهای بیهوده است، از عضویت در آن امتناع کردم. عکس پروفایلم برگرفته از عکس ها و متن های مذهبی و طبیعت بوده است، دوست نداشتم با عکسی از حجابم خودنمایی کنم. هرگز از پست شخصی و تولیدی کسی، کپی برداری نکرده و به اسم خودم و کانال ثبت نکردم. سعی کردم در فضای مجازی به کسی تهمت نزنم، در مورد خبری که شنیدم قضاوت نکنم بلکه صحت و سقم آن را جویا شوم. نشناخته و ندانسته پستی را منتشر نکنم. آبروی کسی را در این فضا نریزم. اگر کاستی بوده، اگر هم ندانسته غفلت و کوتاهی از من سر زده باشد، اگر نقد منصفانه ای نداشتم، اگر حرف تلخی زده باشم، از درگاه خداوند طلب استغفار می کنم. خدا را شکر می کنم که کوله بارم سبک بود و حساب رسی ام آسان. بطور کلی فکر می کنم که سربلند از تلگرام خارج خواهم شد و در نظر دارم با اشتیاق و انرژی دو چندان در پیام رسان های ایرانی، با افتخار تمام، راهم را ادامه دهم. ای کاش روزی که دنیا را هم به مقصد آخرت ترک می کنم، از عملکردم راضی باشم.
ظَلَمتُ نفسی!
خودمان را فراموش کرده ایم، همچون دایه ای دلسوز تر از مادر که تمام همتش را گذاشته برای تر و خشک کردن بچه مردم!
چی بخورد، چی بپوشد، کی بخوابد. همین که او لذت ببرد برایمان کافی ست.
بچه مردم را پنجاه سال، بلکه هشتاد سال پرورش می دهیم و بزرگ می کنیم و بعد در یک لحظه تاریخ ساز با همه وابستگی ها و احساس مالکیت ها؛ به صاحبش بر می گردانیم.
درد دل کندن که بسی جان فرساست از یک طرف، فراموش کردن خودمان؛ خود واقعیمان، از طرف دیگر چون دیوارهای بهم نزدیک شده یک اتاق بی روزنه، می چلاندمان!
با حسرتی فراگیر، از آن بالا به بچه مردم نگاه می کنیم که گنجیه وار دفنش می کنند.ترجیح بندی قدیمی ذهنمان را پر می کند:
“مرغ باغ ملکوتم نی ام از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته ام از بدنم…”
نامه به دختری با کفش های کتانی
?نامه به دختری با کفش های کتانی
امشب که در مغازه برای اولین بار کفش به پا کردی دوست داشتنی تر به نظر آمدی.
در حالیکه شیطنت از چشمهایت می بارید، با کتانی های صورتی که سر و ته ش اندازه کف دست هم نمی شود، روی سرامیک ایستاده بودی.
چهره ات می گفت با این کفشی که قبلا فقط در پای بزرگترها دیدی، نمیدانی چه باید بکنی!
چشم هایت از ذوق برق میزد، لب های کوچکت را به زور جمع کردی که طبیعی جلوه کنی! اول نشستی ، بعد بلند شدی یک قدم سنگین و بزرگ برداشتی. سر چرخاندی و پدرت را که دیدی گام بعدی را هم با احتیاط بلند کردی. مکث کردی و به یکباره پوقی خندیدی! …
من آن لحظه گفتم “الهی قربون این هیجانت بشم” ولی این یک دهم احساسم بود.
کفش های نو ، پاهای نو ، انگیزه ی نو، روحی نو، راهی نو،…
آن لحظه به هزار راه نرفته ات فکر میکردم. به زخم زانوانت هنگام لی لی بازی، به آن روزی که از سرویس مدرسه جا بمانی و بخواهی کل مسیر را بدوی، به لرزش پایت در کفش پاشنه بلند هنگام اولین دیدار با نامزدت، به خستگی پاهایت در مسیر پیاده روی اربعین، به تاول هایش،….
به میل باطنی ات به حرکت. به این که قدم هایت قرار است کدام راه را طی کند؟ خسته و زخمی کدام مقصود شود؟ به عشق چه هدفی بدود ؟ آخرش در کدام نقطه می ایستد؟ آیا من آن روز هستم؟ آیا موقعیتی مانند مادر شهید محمدحسین حدادیان در انتظار من است که خاک پایت را ببوسم و حقانیت راهت را فریاد زنم؟
ببین جان مادر! “دم صبحی” کفش های نیم وجبی ات “نبشته” ی مرا به کجاها کشاند!
موعد ارسال تکلیف
تاخیر در انتخاب واحد باعث می شود از کلاسها جا بمانم. وقتی به خودم می آیم که دو جلسه از کلاسهای آنلاین برگزار شده و یک تکلیف مهم هم بارگزاری شده که باید تا ساعت 23:55 دقیقه ارسال کنم.
با هول و هراس در فرصت کم باقیمانده، کلاسهای ضبط شده را گوش می کنم و تکلیفی که حدود یک هفته فرصت برای انجامش بوده در عرض یک ساعت و نیم انجام می دهم. ضمن اینکه اضطراب از تمام شدن وقت دارم خوشحالم که این تکلیف سنگین را می توانم در مدت کمی به خوبی انجام بدهم و به خودم غرّه می شوم…
سیستم، موذیانه ساعت را چند دقیقه عقب تر به من نشان می دهد و من خاطرم جمع است و خوشبینانه فکر می کنم هنوز فرصت هست …
چهار دقیقه مانده به 55، تند و تند فایل را ذخیره می کنم و صفحه ارسال را باز می کنم. سیستم می گوید هنوز وقت داری…
با دیدن پیام صفحه عرق سرد حسرت بر سر و صورتم می نشیند. ” از موعد ارسال تکلیف شما 1 دقیقه و 3 ثانیه گذشته است” !!
دستم روی کیبورد یخ می زند.
سعی می کنم دلم را خوش کنم به اینکه در هر حال تکلیفم را انجام داده ام و غم نمره از دست رفته را نخورم. اما این حسرت تلخ دلم را ناخودآگاه راهی وادی یوم الحسرت می کند.
و تکلیفی که موعد ارسالش گذشته است…
و التماسهایم برای یک ساعت برگشتن به دنیا…
خدایا از آن لحظه های سخت و جانکاه به تو پناه می برم…
————————————————————
فَقالُوا يا لَيْتَنا نُرَدُّ وَ لا نُكَذِّبَ بِآياتِ رَبِّنا وَ نَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ»(انعام/27)
میگویند: ای کاش (بار دیگر، به دنیا) بازگردانده میشدیم، و آیات پروردگارمان را تکذیب نمیکردیم، و از مؤمنان میبودیم!