پفک نمکی
دستانِ نارنجی رنگش را با احتیاط بالا می آورد تا روسری گلدار کوچکش را، که تا نزدیکی چشمانش پایین آمده است، به بالا هدایت کند. با انگشت کوچکش که تمیز تر است، روسری اش را جابه جا میکند و دوباره نگاه مشتاقش را میدوزد به تلوزیون . چشمانش میدرخشند. آخر برنامه کودک مورد علاقه اش در حال پخش است. همان طور که پفک نمکی ها را یکی یکی درون دهانش جا میدهد، بلند بلند میخندد.
رو به او میکنم و میگویم:« حنانه جانم؟»
با لبخند نازی بر میگردد و با لحن کودکانه ای میگوید :«بله مامان؟»
سعی میکنم لبخندم را وسیع تر کنم :«این پفکارو کی به شما داده؟»
متوجه میشود که پشت این لبخند، دلخوری عمیقی وجود دارد. به روی خودش نمی آورد و میگوید :« خاله نسرین داده مامانی.»
«ای داد از این نسرین! اگر ببینمش میدونم باهاش چیکار کنم! هزار بار گفتم از این چیزا برای حنانه نخره! اما گوشش بدهکار نیست که نیست.»
همان طور که در دلم برای نسرین خط ونشان میکشم، روبه حنانه میگویم :«مامان دیگه کافیه ،ظرف پفک رو بیار آشپزخونه. بیا گلم. برات سیب پوست کندم، سیب بخور که هم مفیده و هم خوشمزه.»
با ناراحتی میگوید:«اما مامان پفک خوشمزه تره!»
وای که چقدر سخت است به بچه فهماندنِ این که سالم و مفید بودن غذا مهم است نه فقط خوشمزه بودنش. ناگه ذهنم میرود به سمت آیاتی که صبح، بعد از نماز خواندم:« تریدون عرض الدنیا و الله یرید الاخره …» ¹ شما متاع فانی و ناچیز دنیا را میخواهید و خدا برای شما آخرت را …»
دلم میگیرد، وقتی به این فکر میکنم که چقدر خوشمزگی دنیا مرا از آخرت غافل کرده است.
_____
¹) آیه 67 سوره انفال
مستمری اموات را واریز کنید!
“مستمری اموات را واریز کنید". این درخواست یک نماینده مجلس از دولت نیست. عمو رحمت در کنار بساط واکس و میخ و چسبش آن را نوشته و به دیوار زده است. یک بار که برای نو نوار کردن کفش های قدیمی رفتم پیشش چشمم به این جمله افتاد.
سردرگمی در نگاهم موج می زد. تویِ آن همه سیاهی یک برگه آچارِ تمیز از لای دفترش درآورد و به من داد. تا کفش هایم را آماده کند نشستم روی چهارپایه و مشغول خواندن شدم.
” تخت برزخی شماره ۲۷ “
عنوانش کنجکاویم را بیشتر کرد.
1. اگر عزیزمان به جای خوابیدن در قطعه 27 بهشت زهرا، در یکی از بیمارستان های شهر خودمان بستری بود چه می کردیم؟
الف) هر روز به او سر می زدم
ب) همیشه در بیمارستان می ماندم
ج) در حوالی بیمارستان خانه می گرفتم.
د) کاش این طوری بود.
2. اگر بیمارستان در قبال خوراک و پوشاک و دارو و نظافت عزیزمان متعهد نبود چه اتفاقی می افتاد؟
الف) خودم برایش بهترین ها را می بردم.
ب) سوپ خانگی درست می کردم.
ج) همه دارو ندارم را می دادم اگر عزیزم به جای گورستان در بیمارستان بستری بود.
د) کاش این طوری بود.
3. چراااااا؟؟؟؟!!!
الف) چون نیازمند من است و به امکانات دسترسی ندارد.
ب) چون برای بهبود سلامت جسمش خودم را موظف می دانم.
ج) چون حاضرم همه دنیا را بدهم و یک بار دیگر به عزیزم خدمت کنم.
د) کاش این طوری بود.
با ایما و اشاره عمو رحمت به خودم آمدم. مثل آدم هایی که از سفر زمان برگشته اند متحیر بودم. عمو که کارش تمام شد کفش ها را به سمتم گرفت و گفت: ” ﺑﮕﻮ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻣﺮﮒ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﮔﻤﺎﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺭﻭﺡ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻣﻰﮔﻴﺮﺩ، ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﺳﻮﻯ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺗﺎﻥ ﺑﺎﺯ ﮔﺮﺩﺍﻧﺪﻩ ﻣﻰ ﺷﻮﻳﺪ.” *
مثل تشنه ای که به آب رسیده ذوق زده شدم، انگار به سوال مهم زندگی ام جواب داده باشند. اینکه آدم ها بعد از مرگ در بیمارستان های برزخی بستری می شوند تا روحشان را درمان کنند، مشتاقم می کرد تا برای عزیزان از عالم دنیا رفته ام با همت بیشتری دست به کار شوم.
راستی دستشان از دنیا و امکاناتش کوتاه است و نیازمند یاری ما هستند. کاش قبل از آنکه قبضمان کنند چشممان باز می شد و دیدنی ها را می دیدیم!
*سوره مبارکه سجده_۱۱
#ترنم_عبادی
شورِ شیرین
چند روز مانده بود چهار سالش تمام شود. خودش لحظه شماری می کرد و دائم از من می پرسید: مامان کِی تولدم میشه، جشن بگیریم؟ حالا من بودم، دختر بچه ای پر از شور و هیجانِ مهمانی و جشن تولد و «دهه ی اول محرم».
با کلی ذوق و شوق آمد صندلی جلوی ماشین نشست. پنج تا غذا و پنج بسته ی میوه که روی هرکدام یک بادکنک گذاشته بود به سلیقه ی خودش. با دستان خودش هر بسته ی غذا و میوه را از پنجره ی ماشین به مردان و پسران نوجوانی که آن موقع شب در آن منطقه ی محروم در زباله دانی دنبال روزیشان می گشتند می داد و هر بار می گفت، این هدیه ی حضرت رقیه (س) اس.
احساس می کردم با لبخند هر یک از آن نیازمندان، جانِ تازه می گیرد. شور و شعفش آن شب تمامی نداشت. غذاها که تمام شد، رو به پدرش کرد و پرسید: بابا امشب شبیهِ حضرت رقیه(س) شدم؟
سکوت شب است و صدای قطراتِ نمِ بارانی که به شیشه می خورَد عجیب دلنشین است. ومن در امتداد مسیر جاده، در حالیکه که دخترکم روی دستانم خوابش برده، دل به کرامات سه ساله ی ارباب بسته ام و برای عاقبت به خیری فرزندم دست به دامان ایشان برده ام…
جهنم کولر ندارد
روزهای گرم سال است، درجهی دمای هوا به 40+ میرسد، عرقریزان و خرماپزان.
به این فکر میکنم که در سختترین روزهای حیات بشر، روزی که در برابر خدا ایستاده و او به پروندهاش رسیدگی میکند، اگر مشمول عدل الهی شوم و به جهنم بروم چگونه در آتش غضب الهی بسوزم و چگونه گرمایش را تحمل کنم!
اینجا وقتی هوا گرم است، به خانه که میآیم یک لیوان آب خنک میخورم و گاهی نیز یادم میرود به امام دشت کربلا سلام کنم، زیر کولر مینشینم و گرما را از تنم خارج میکنم. در جهنم چه کنم؟ آنجا که کولر ندارد، آبش زقوم و بسیار داغ است. کاش یادم باشد امام دشت کربلا را یاد کنم.
خودم را موعظه میکنم و میگویم پس به یاد جهنم شکرگزار نعمت کولر و آب خنک باش و از گناهان دوری کن! جهنم کولر ندارد.
لحظات غم نزدیک است...
به روزی فکر میکنم که در خواب عمیقی فرو رفته و عزرائیل را میبینم که آمده و جانم را میگیرد. صبح بیدار نمیشوم و تشخیص پزشک، ایست قلبی در خواب است. از من که گذشت، نگران کسانی میشوم که به من نسبت ناروا زدند و حلالیت نگرفتند، پشت سرم غیبت کردند، بدیهایم را آشکار نمودند، مهربانیها و دلسوزیهایم را ندیدند، نگران روزی هستم که عذاب وجدان میگیرند و در مراسم ختمم شرکت میکنند و برایم میگریند، غافل از اینکه من خندههایشان را میخواستم نه گریههایشان، بخششهایشان را نه حسرتهایشان.
در همین افکار سیر میکنم که به خودم میگویم تا فرصت داری به دیدار کسانیکه دوستشان داری برو، بدیهایشان را ببخش و با آنها بخند که وقت تنگ است، مرگ بیهیچ فاصلهای ایستاده و منتظر اذن پروردگار است، مبادا دوستی برود و تو مردهپرست باشی و در عزایش عذاب وجدان بگیری و گریه کنی. غرورت را کنار بگذار و لحظههای شادی را از دست نده که لحظات غم نزدیک است.