یادداشت یک زلزله زده البرزی
بدون بالش سر روی زمین گذاشته بودم و داشتم با خواهرم گپ میزدم. دخترکم بالای سرم آرام مشغول بازی بود که یک لحظه صدای خالی شدن بار خاور آمد. با ترس و تردید گفتم زمین داره می لرزه؟؟ که خواهرم فریاد زد یا حسین زلزله!!! نفهمیدم چطور بچه را زیر بغل زدم و… بیشتر »
نظر دهید »
قبرهای خالی منتظرند!
هر بار چقدر ذهنم را درگیر می کند این سکوت پر از فریاد و مبهم قبرستان چقدر برایم تذکر است. آرامم می کند. انگار آب سردی است بر آتش گُرگرفته ی لذات دنیا که دلم را بدجور به زنجیر کشیده… سرگردان قدم می زنم. ندای قلبم بیدار می شود و آهسته در گوشم زمزمه… بیشتر »
چمدان های خالی!
ما ابناء بشر عادت داریم یا در گذشته زندگی کنیم یا آینده. برای چند لحظه هم که شده بیایید برویم به آخرین روز آینده. به آن اتاقک معروف که اهل ذوق سردَرش می نویسند “دوش آخر! “ حسابی شیک و پیک و معطر که شدی روی دست بلندت می کنند، مثل قهرمان های… بیشتر »
پیمانه که پر شود
چطور برایت بگویند که مرگ را باور کنی. پیمانه که پر شود دنیایت تمام می شود. نشنیده ای که می گویند فلانی تمام کرد!! نبض زمان می ایستد. عقربه ها از تلاطم ایام آرام می گیرند و تو جاخوش می کنی میان واژگان سه حرفی تازه! پیمانه که پر شود بَرَت می دارند می برند… بیشتر »
الهی غم نبینی!
ده متر بیشتر مانده به ورودی امامزاده، تاج گل و تابلو و بنرهای تسلیت کنار دیوار صف کشیده بودند. از کنار هر پیر و جوانی عبور می کردیم، لباس سیاه به تن داشت. وارد حرم که شدیم برعکس شب های قبل، جمعیت قابل توجهی حضور داشتند. ضریح امامزاده یحیی علیه السلام که… بیشتر »