کوه گناه
وارد اتاق که شدم کوهی از لباسهای شسته شده و خشک شده را دیدم که باید مرتب شان میکردم. چند روزی بود که سرگیجه داشتم. برای همین نمیتوانستم بنشینم و لباسها را مرتب کنم. این بود که همه شان تلمبار شده بود گوشه ی اتاق.
دیشب بهتر بودم. یکی یکی شان را تا زدم و مرتب کردم و در کشوها قرار دادم. همین طور که مشغول صاف کردن کوه لباس بودم در نظرم آمد گناهان هم مثل همین کوه لباس است. اگر توبه نکنی تلمبار میشود یک گوشه ی اتاق قلبت و همه جا را شلوغ میکند. آنوقت تو این اتاق که دنبال خدا بگردی پیدایش نمیکنی. با خودم گفتم هر شب وقت مرتب کردن کوه گناهان است وگرنه روی دوش آدم سنگینی میکند.
نیمه شب باشد و تنهایی و کوهی از گناه فقط چند رکعت نماز شب میچسبد و خلوت با خدا.