حوصله شرح قضيه نيست!
كتابم را محض احتياط اضافه كردم به بار كيف، انداختم روي شانه ام و با كفش پياده روي، از خانه زدم بيرون. هوا خيلي گرم نبود؛ خورشيددست از خود نمايي بر نمي داشت. بار كيف سنگين تر از معمول بود حس مي كردم همراه آوردن اين كتاب سنگين، احتياط اشتباهي بوده است. قدم ها را تند تر بر مي داشتم. راه طولاني بود. استرس داشتم نكند دير برسم. با اجازه بابا آمده بودم ولي اينكه مي دانستم رفت و آمدم به اين محله را دوست ندارند روي دلم سنگيني مي كرد.
رسيدم روبروي مدرسه. درب بسته بود. «امروز شنبه نيست؟ جلسه را كنسل كرده اند؟ بدون اطلاع؟ نكند ساعتم را اشتباه ديده ام؟» به گوشي همراهم نگاه كردم، ساعت نه بود. «جلسه ساعت نه بود يا ده ؟ به جان خودم هفته قبل هم ساعت نه بود». دست به دامن گوشي. «مگر مسئول جلسه نيست چرا جواب نمي دهد؟» چند دقيقه بعد پيام رسيد: «سر كلاسم بعدا تماس مي گيرم». «نكند داخلند و درب بسته؟ ». زنگ زدن بي فايده بود كسي داخل مدرسه نبود. از نگاه نامحرماني كه درب بسته برايشان جلب توجه كرده بود، رنجيدم، پيام دادم به مسئولشان: «پشت دربم. درب بسته. اين شيوه دعوت چه معنايي دارد؟».
چند دقيقه بعد خانمي از آن دورها ديده شد. با قيافه حق به جانب، بعد از سلام و احوالپرسي سردي كليد انداخت و درب را باز كرد. كولر را روشن كرد. مثل هفته قبل فقط صدايش شنيده شد، هنوز خراب بود و فكري به حالش نشده بود. گشتي زد و پنكه را پيدا كرد و روبروي محل نشستن روشن كرد. از من خواست روي صندلي بنشينم. از ميكروفن و روشن كردنش سر در نمي آورد. زنگ زد به چند نفر كه چرا هنوز نيامده اند. از پير زني كه از آن دورها عصا كشان آمد توي كلاسم، شرمنده شدم. ده دقيقه نشستم روي فرش. چند نفر پيدايشان شد. جوان زير سي سال توي جمع نبود. به احترام بزرگترها، همان جا روي زمين با ذكر صلوات جلسه را شروع كردم. با تكيه بر چندين سال تحصيل و مطالعه و… حديث خواندم و شرح گفتم. سواد رسانه گفتم براي جمعي كه احتمالا نود درصدشان نمي دانستند رسانه چيست و سر و كاري با گوشي و تلويزيون و فضاي مجازي نداشتند. مباحث مهدويت را مرور كردم. حرف از عدم معرفت امام زمان زدم و مرگ كفر. از شيوه رسيدن به معرفت گفتم و مراحلش. گاهي يك نفر به جمع اضافه مي شد. يكي از بزرگترها بلند شد و ليوان آبي برايم آورد. خجالت كشيدم. خانمي كه كنارم نشسته بود اشاره كرد به خانم روبرو گفت: «من از اين دختر خجالت كشيدم. مسئول كلاس ها كجاست؟ جلسه را كلا كنسل كنيم؟». آن يكي جواب داد: «نه حيف است.» همه سراپا گوش بودند. شوق آموختن را از نگاهشان خواندم. خارج از معمول نزديك 40 دقيقه صحبت كردم.
جلسه كه تمام شد عجله نداشتم. آرام آرام قدم زدم تا خانه. «خدايا من كه چشم داشتي به اين جلسه ندارم. اجباري هم نبوده، خودشان دعوت كرده اند. شيوه كارم را كه با شركت در ساير كلاس هايم ديده اند و بعد دعوت كرده اند. پاي هيچ امتيازي وسط نيست. نمي گويم اخلاص دارم؛ خودت مي داني از شناخته شدن بيزارم. اينكه بابا ته دلش راضي نيست ناراحتم مي كند و تجربه اش حلاوتي ندارد. اين ها مباحث مقدماتي است. چندين دوره تخصصي رفته ام و بي مطالعه نيامدم. بزرگنمايي و دور نمايي نكردم. برايشان توضيح دادم كه اگر به معرفت و عطش خواستن امام زمانمان، نمي رسيم حداقل هفته اي يك ساعت به ياد ايشان دور هم جمع مي شويم. پس چرا كسي اهميتي نداده بود؟ ». گوشي همراهم با صدايش اعلان كرد پيامي دريافت كرده ام. ياد پيامي كه براي مسئول جلسه فرستادم افتادم. دلم گرفت، معما سخت نبود: فرزند دنيا را چه كار به درك يتيمي از نبود صاحب زمان و تلاش براي ظهورش؟ ببخشيد مهربان تر از پدر، اينجا كسي دلتنگ شما نيست.»
قبولی، بدون شرکت در آزمون!
کم کم داشتم به این نتیجه می رسیدم بابا خیلی هم بیراهه نمی گوید، حقیقتا کامم را با امتحان و آزمون باز کرده بودند. دقیقا نمی فهمیدم چرا باید برای شرکت در آزمونی که دستم به منابعش نرسیده و رقابت تا این حد شدید بود، سر و دست بشکنم و به این درب و آ ن درب بزنم برای رفتن.
اوج تعطیلات بود و وسیله نقلیه عمومی برای رفتن به مرکز استان و شرکت در آزمون پیدا نمی شد. از دوستان و آشنایان کسی ثبت نام نکرده بود. به هر کس می گفتم همراهم بیاید نگاه معنا داری می کرد و می گفت: «جان من خسته نشدی از این آزمون های بی هدف. ول کن. همه دارند می روند شمال و تفریح و مسافرت، این خواهر بیچاره ما می خواهد برود امتحان بدهد. بشر تو نان خوشی از گلویت پایین نمی رود؟». تضعیف روحیه ها اثری نداشت.
اولین کار این بود که مشکل وسیله رفت و آمد را حل کنم. تماس گرفتم با محل آز مون و با مطرح کردن مشکلم، درخواست یک شب خوابگاه دادم. ناباورانه موافقت شد. حالا خودم جا و مکان داشتم و می توانستم روز قبل از آزمون با اتوبوس بروم. فقط نیاز داشتم به یک همراه محرم از جنس آقا که جا و مکان هم داشته باشد. مثل همیشه مهدی به جرم دانشجویی در مرکز استان و اسکان در خوابگاه، از تعطیلات و ماندن کنار خانواده ایثار کرد و رفتیم برای جامه عمل پوشاندن به یکی دیگر از «ندانم کاری های» بنده.
بعد از چند ساعت اتوبوس نشینی و خستگی و حمام باران بهاری، جلوی مرکز مربوطه از مهدی با شرمندگی بسیار خداحافظی کردم.
ظاهرا در مشکلم تنها نبودم. از کل شرکت کنندگان استان فقط5 نفر خوابگاهی بودیم. خوش به حالشان، چند نفری آمده بودند. با فکر به تعطیلاتی که از دست رفته بود؛ آزمونی که نتیجه اش قبل از شرکت مشخص بود و هزار اما و اگر دیگر. احساس پشیمانی خاصی همه وجودم را گرفته بود. فقط نگاه کردن به رفتار و سکنات هم اتاقی ها، حس پوچی را از ذهنم دور می کرد. دخترانی کم نظیر در اخلاق و رفتار و متانت. به همشان غبطه می خوردم. آن یکی که با من هم هدف بود می گفت؛ «نا امید نباش آجی بیا این تست های سال قبل را بخوان شاید چند تای آن از سوالات آزمون باشد. این سوالات تشریحی هم از آزمون سال قبل است». آن یکی می گفت؛ سرما نخورید. یکی برای جمع، آرزوی خوشبختی و قبولی می کرد و آن یکی با سکوتش کمک می کرد به استراحتمان. یکی از هم اتاقی ها محصل سال های قبل همان مرکز بود. دوستانش که ساکن خوابگاه اصلی بودند، یکی یکی به دیدارش می آمدند. به همه ما خوش آمد می گفتند. هر کدامشان تحفه ای می آوردند و اصرار می کردند اگر چیزی نیاز داریم بگوییم. آخرین نفرشان که از اتاق بیرون رفت، دوست هم اتاقی ما گفت: «چقدر بد شد، همه مرا دیدند. همه اینجا آشنا هستند. قبول نشوم آبرویم رفته است. کاش کسی نمی دانست.» گفتم: «نگران نباشید. اگر قرار بود همه شرکت کنندگان قبول شوند که آزمون برگزار نمی شد.حالا یا قبول می شویم یا سال دیگر اگر حیاتی بود مجدد شرکت می کنیم. تجربه است چه ربطی به آبرو دارد. خدا کند از این دِین ها و استفاده از امکانات بدون تلاش، پیش خدا شرمنده نباشیم». آن یکی بی اختیار گفت: «وای. خب هر چه تعداد افرادی که می دانند آزمون دارید، بیشتر باشد که بهتر است. این همه دوست دعا می کنند برای قبولیتان». از پاسخش چند دقیقه ای مات بودم. اعتراف می کنم در تمام عمرم در پاسخ چنین وضعیتی، چنین جواب عارفانه ای نشنیده بودم. آن شب تا صبح با خیال راحت هفت پادشاه را در خواب دیدم. زندگی در محیطی که انسان هایش خدا را می شناسند و خیر خواه همدیگرند خیلی آرامشبخش بود. فردای آن روز هر سوالی از آزمون را مرور می کردم، بی جواب نبود، به نظرم جواب مشکلترین سوالات هم باید نوشت: «خدایا ما چرا تلاشی برای آمدن این روزهای خوب نمی کنیم؟»
عیدتان مبارک آقا
این روزها که تمام میشود دلم برای صاحب ایام تنگ میشود. برای صاحب عصرها و زمانها. برای مولای خوبیها. برای بقیه الله الاعظم روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء.
غریب تر از آقای من در این روزگار نیست. طرید فرید! تنهای آواره ی بیابانهای بیکسی.
اینجا کسی برای نبودنت کمپین حمایتی برپا نمیکند. کسی برای دیر کردنت نذر و نیاز نمیکند. کسی برای رسیدنت به تخت پادشاهی ات تلاش نمیکند.میدانم آقا جان؛ اینجا کسی تو را یاد نمیکند.
دلهای عاشق دلتنگ شماست مولای من؛ اما راهی به سوی شما گشوده نیست. نه صدایی؛ نه نوای یارب یا ربی؛ نه تضرع و زاری به درگاه پرودگاری! هیچ تلاشی برای رسیدن به در خانه ی شما نداشته ایم. این روزها فقط چشم به راه دوخته ایم تا از ره بیایی.
امید شب تار من کجایی؟
آقای من!
ماه پر برکت خدا پایان پذیرفت اما غم فراق تو هرگز! شبهای پر برکت قدر سپری شد و ندای پیک حق شنیده نشد که حکومت جهانی ات را فریاد زند و باز هم یکسال دیگر بدون تو پایان پذیرفت. آقای من! کی دوران دوری و غریبی شما به پایان میرسد؟ کی جمال دل آرای تو را خواهیم دید؟ کاش عید فطر امسال پشت سر شما اقامه ی نماز میکردیم. و چه نمازی میشد نماز عید فطر به امامت مهدی فاطمه سلام الله علیه.
آقای من! عیدتان در تنهایی و بی کسی مبارک! ما را ببخش که شیعه ی لایقی نیستیم که بتوانیم شما را از پس پرده ی غیبت بیرون بیاوریم. شب عید است؛ ما را به بزرگواری خودت ببخش که یکسال دیگر بر دوری ات از خودمان افزوده ایم و هنوز به محضر شما نرسیده ایم.
میدانم آقا جان! اینکه آدم ببیند فرزندش ناخلف است خیلی درد دارد. ما را به بزرگواریت ببخش! فقط همین.
انتظارِ برق
بسمالله
دیروز حدود ساعت دو ونیم بود که خانه ساکت شد.
تلویزیون خاموشی را برگزید، یخچال سکوت را انتخاب کرد، سماور برقی از قُلقُل کردن ایستاد. صدای آرام لبتاب هم محو گردید.
قطعشدن اینترنت، مرا بلند کرد تا کارهای بیروناز خانه را انجام دهم.
آسانسور خاموش بود و پلهها مرا به طبقه همکف رساند،
زنگ درِ خروجی کار نمیکرد، قفل هم زبانهای نداشت تا با کشیدنش، در باز شود، فقط کلید میتوانست آن را باز کند.
الحمدلله مغازهها باز، اما تاریک بود.
داروخانه کار میکرد.
انتهای سوپر نور نداشت تا بشود اجناس را دید،
کارمندان خشکشویی هم دست زیر چانه زده بودند و گپ میزدند،
کارکنان بانک، بیرون از شعبه، گعده گذاشته بودند،
ویترینهای قنادی محل، روشن بود، اما ترازوهای دیجیتال، روشن نمیشد.
عابربانک، حتی خطا نمیداد.
متصدی فتوکپی، بیرون مغازه، انتظار میکشید.
همه منتظر یک چیز بود،
کارهایشان به او وابسته بود،
کمکم کاسه صبرشان ممکن بود لبریز شود…
در قنادی شیرینیها را نگاه میکردم که صدای تِقتِق چراغهای افتابی و مهتابی سقف، خبر از برگشتنش میداد…
برق آمد و زندگی به حالت عادی برگشت.
ترازوهای دیجیتال، روشن شد، از مغازه که بیرون آمدم، گعده کارمندان بانک نبود، کارکنان خشکشویی، سر کار بودند، از همین پیادهرو، ته سوپر کاملاً روشن بود.
در خانه را باز کردم و دکمه آسانسور را زدم…
*
وقتی به اتاق رسیدم، عقربهها ساعت سه و نیم را نشان میدادند…
فقط یکساعت برق نبود…
همه کلافه، بیکار، معطل و منتظر بودیم.
کاش همانقدر که منتظر برق بودیم، انتظار امام غایب را هم میکشیدیم، شاید زودتر میآمد…
پ.ن: جنس انتظارش قطعاً فرق میکند، اما خیلیها، انقدر راحت زندگی میکنند، کار میکنند که یادش رفته باید منتظر هم باشند.
من آهِ صبحگاهم!
همه چیز خوب به نظر می رسد. هیجان در اوج آرامش. داد و ستد، خرید و فروش، رقص ماهیان قرمز کوچک در تنگ های بلورین، لبخندِ جاری روی لبان مردمِ کوچه وبازار، همگی حاکی از شور و شعف نزدیکی به ایّام نوروز را دارد و من با چشمانم جریانِ شیرینِ زندگی را لمس می کنم.
در همین احوالم که صدای بلندِ مردی که دخترکی را از خود می راند، توجه ام را به خود جلب می کند. چهار پنج سال بیشتر ندارد. با معصومیت تمام و صدایی که به لرزه افتاده درخواستش را از خانم دیگری تکرار می کند و باز هم در کمال ناامیدی، با دستان خسته از تحمل بارِ جین های جوراب و لباس های کهنه و پاره ی تنش، پشت ویترین مغازه ی لباس فروشی می نشیند و به لباس ها زُل می زند.
سخت در فکر دخترک بودم که تنه ام خورد به یک خانم رهگذر، به خودم آمدم. به لیست خرید و احتیاجات عیدم نگاهی انداختم، حالا قطرات اشک هم به اقلام اضافه شده و جوهر برخی را پخش کرده. انگار برخی واقعا ضرورت ندارند!
کجایی چمرانِ بزرگ؟
مملکتم و مردمان شهرم این روزها عجیب تشنه ی دغدغه های روح بلندت مانده اند. از همان دوران کودکی که برای خریدِ نان رفتی و پولش را به فقیری کمک کردی و بدون نان به خانه برگشتی. تا وقتی که سال ها بعد این گونه قلم را به تسخیر دغدغدهای روح بلند انسانی ات در آوردی: « من آه صبحگاهم! من فریادم! من ناله ی دلخراش یتیمان دل شکسته ام که در نیمه های شب از فرط گرسنگی از خواب بیدار می شوند… من آه صبحگاهم که از سینه ی پرسوز بیوه زنان سرچشمه می گیرم و همراه نسیم سحری به جست و جوی قلب ها و وجدان های بیدار به هر سو می روم و آنقدر خسته می شوم که از پای می افتم…»
آفتابِ پنجشنبه غروب کرده و من در انتظار فردا تمام مسیر بازگشت به خانه را دعای فرج زمزمه می کنم. چیزی به صبح نمانده…