پاییز و انتظار
نیمکتِ چوبیِ کنارِ حوضِ پر از ماهی قرمز خانه کلنگیِ آقاجانم، میزبانِ لحظهلحظه عشق بازیام، با برگه هایی بود که دور تا دورم ریخته بودم و داشتم زیباترین نقاشی ام را از شاهکار خلقت خداوند، از برگ های پاییزی، از آن موجودات ظریف و لرزانی که از چوب سرد و نازک درختان، تا زمین سخت و سنگی حیاط، راه زیادی را طی کرده بودند، نقش میزدم.
به گمانم دل درختان به حال مستانه ای که داشتم میسوخت. نقش میزدم روزگار کوچه بهشت را. کوچه ای که درختانی راست قامت و استوار را در دوطرفش جای داده بود. درختانی با برگ های زرد و نارنجی، قرمز و آجری، سبز و مغز پسته ای. کوچه بهشت بود و روزگار پاییزی معروفش!روزگار عاشقانه های پاک و ساده؛ قدم زدنهای دونفره، بههم رسیدنهای ساده و صمیمی.
اکنون نقش میزنم آن روز پاییزی را که زیر درختی دیدمت. همان درخت باشکوه و استوار که مرا به یاد قامت بلندت میانداخت. زیر همان درخت با هم قرار عاشقانه بستیم. همان جا که دستانم را میان دستان قوی و مردانهات گرفتی و راز دلت را چنان عاشقانه فاش کردی که قلبم را به انقلابی طوفانی دعوت کردی. مرا بردی به دنیایی جدید. همانجا که گفتی معشوق اولت خداست و معشوق دومت من هستم.
جلوتر میآیم. مهربانم! صورت زیبایت را در کنار همان درخت با صلابت که شکوهش را پیش شکوه و اقتدار تو از دست داده، نقش میزنم. همان لحظه که رفتی و کاسه آبی پشت سرت ریختم. همان لحظه پاییزی که برگهای زرد و نارنجی روی شانه هایم جاخوش کردند و همنشین شانههای لرزان و خسته از گریه ام شدند. زمانیکه در آن لباس دیدمت که با من خداحافظی کردی.
حالا نشسته ام روی نیمکتِ چوبیِ کنارِ حوضِ خانه کلنگی آقا جانم و دارم انتظار آمدنت را نقش میزنم. انتظاری از جنسِ نسیمِ خنکِ همان عصر پاییزی که کنارت ایستادم و پیشانی بندت را بستم. همان که نقش «یازهرا» بر آن بود. همان که از جانت هم عزیزتر میداشتیاش. برگ های زرد و نارنجی دورم ریخته اند. آن ها هم دلتنگ صدای زیبایت شده اند. چه عشق بازی زیبایی شده؛ من و نقاشیِ روزگارِ عاشقی هایِ رنگیرنگیِ مان در خنکایِ نسیمِ عصرِ پاییزیِ سال شصت!
مستمری اموات را واریز کنید!
“مستمری اموات را واریز کنید". این درخواست یک نماینده مجلس از دولت نیست. عمو رحمت در کنار بساط واکس و میخ و چسبش آن را نوشته و به دیوار زده است. یک بار که برای نو نوار کردن کفش های قدیمی رفتم پیشش چشمم به این جمله افتاد.
سردرگمی در نگاهم موج می زد. تویِ آن همه سیاهی یک برگه آچارِ تمیز از لای دفترش درآورد و به من داد. تا کفش هایم را آماده کند نشستم روی چهارپایه و مشغول خواندن شدم.
” تخت برزخی شماره ۲۷ “
عنوانش کنجکاویم را بیشتر کرد.
1. اگر عزیزمان به جای خوابیدن در قطعه 27 بهشت زهرا، در یکی از بیمارستان های شهر خودمان بستری بود چه می کردیم؟
الف) هر روز به او سر می زدم
ب) همیشه در بیمارستان می ماندم
ج) در حوالی بیمارستان خانه می گرفتم.
د) کاش این طوری بود.
2. اگر بیمارستان در قبال خوراک و پوشاک و دارو و نظافت عزیزمان متعهد نبود چه اتفاقی می افتاد؟
الف) خودم برایش بهترین ها را می بردم.
ب) سوپ خانگی درست می کردم.
ج) همه دارو ندارم را می دادم اگر عزیزم به جای گورستان در بیمارستان بستری بود.
د) کاش این طوری بود.
3. چراااااا؟؟؟؟!!!
الف) چون نیازمند من است و به امکانات دسترسی ندارد.
ب) چون برای بهبود سلامت جسمش خودم را موظف می دانم.
ج) چون حاضرم همه دنیا را بدهم و یک بار دیگر به عزیزم خدمت کنم.
د) کاش این طوری بود.
با ایما و اشاره عمو رحمت به خودم آمدم. مثل آدم هایی که از سفر زمان برگشته اند متحیر بودم. عمو که کارش تمام شد کفش ها را به سمتم گرفت و گفت: ” ﺑﮕﻮ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻣﺮﮒ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﮔﻤﺎﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺭﻭﺡ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻣﻰﮔﻴﺮﺩ، ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﺳﻮﻯ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺗﺎﻥ ﺑﺎﺯ ﮔﺮﺩﺍﻧﺪﻩ ﻣﻰ ﺷﻮﻳﺪ.” *
مثل تشنه ای که به آب رسیده ذوق زده شدم، انگار به سوال مهم زندگی ام جواب داده باشند. اینکه آدم ها بعد از مرگ در بیمارستان های برزخی بستری می شوند تا روحشان را درمان کنند، مشتاقم می کرد تا برای عزیزان از عالم دنیا رفته ام با همت بیشتری دست به کار شوم.
راستی دستشان از دنیا و امکاناتش کوتاه است و نیازمند یاری ما هستند. کاش قبل از آنکه قبضمان کنند چشممان باز می شد و دیدنی ها را می دیدیم!
*سوره مبارکه سجده_۱۱
#ترنم_عبادی
میشه بغلمکنی!!
بعضی وقت ها که دلم برای آغوشت تنگ می شود؛ وسط خانه می نشینم.
بی وضو
بی سجاده
بی نماز ….
سر بر تار و پود فرش می گزارم و ذکر طوفانی ات را زمزمه می کنم
لا اله الا انت
سبحانک. انی کنت من الظالمین!
بدبخت منم که تو را ندارم.
گمانم عاشقانه های در سجدهام جزء عمرم حساب نشوند، بس که احلی من العسل است، سر بر زانوی تو مهربانی گذاشتن. #ترنم_عبادی
مادران عباس (ع)
خورشید بساطشرا جمع کرده و آسمان به سرخی می زند. تقویم کوچک جیبی ام را ورق می زنم. چند روز دیگر مانده تا روز وفات. وفات مادرِ پسرها.
روضه خوان ها اینجور مواقعی فورا یاد کربلا میافتند. یاد شعر محزونِ “دیگر مرا ام البنین نخوانید. زیرا که من دیگر پسر ندارم.”
همین شد که دلم شروع کرد به روضه خواندن. یاد صورتِ قبرهای درست شده در بقیع افتادم. یاد مادر رنج کشیدهای که دیگر چیزی برایش در جهان باقی نمانده. یاد تنها دلخوشی مادر عباس (ع) یعنی حسین علیه السلام. یاد غمها و ناله های حزن انگیزش در بقیع، که دل دشمنش را به آتش میکشید. دلم یاد آوری میکرد و روضه میخواند و من اشک میریختم.
فاطمیه عجب ایامیاست. با شهادت مادر دو عالم شروع میشود و با مادر عباس (ع) به پایان میرسد. مزد عزاداری فاطمیه را پسرشان ابالفضل (ع) میدهد. هم عزاداری برای صدیقه طاهره سلام الله علیها، هم ام البنین علیها سلام. بیخود نیست روضه فاطمیه با روضه القمه تمام میشود.
بعد از هر سختی!
از همان اولین شب تولدش در بیمارستان ، گریه کرد تا همین چند وقته پیش! و من علت بی قراری هایش را هرگز نفهمیدم!
تا چشمانم گرم خواب می شد، تا تکبیره الاحرام را می گفتم، تا اولین لقمه ی غذا را می خوردم، تا لحظه ای که از آغوشم پایین می گذاشتم، تا و تاهای گفتنی و ناگفتنی دیگر، صدای گریه اش بلند می شد.
پیش هیچ کس دیگر آرام نبود، حتی پدرش! بارها از شدت خستگی و سردرگمی در نگهداری اش، اشک ریختم و از خدا طلب کمک کردم.
حالا که سه سال دارد، کلی مستقل شده است، غذایش را می خورد، خودش را به دستشویی می رساند، ساعتی را به تنهایی مشغول بازی است، با پدرش یا مادربزرگ بیرون می رود و…
آن شب ساعت هفت خوابید تا ده صبح! بارها به سراغش رفتم و از لحاظ تنفس و دمای بدن کنترل کردم تا از سلامتی اش مطمئن شوم. آخرین بار موقع اذان صبح بود. آن لحظه تمام خاطرات شب بیداری هایمان را مرور کردم حتی نماز صبح هایی که نزدیک طلوع آفتاب خوانده می شد و به یاد آیه ی شریفه ی ان مع العسر یسرا افتادم. به راستی که بعد از هر سختی آسایشی است.