America Shame on your trick
آمريكا آمريكا ننگ به نيرنگ تو
خون جوانان ما مي چكد از چنگ تو
America America Shame on your trick
The blood of our youth is dripping from your grip
اي ز شراره ستم شعله به عالم زده
امن و امان جهان يكسره بر هم زده
O flares of oppression flame the world
The safe and secure of world is completely disturbed
بر سر هر خرمني در د ل هر گلشني
آتش بيداد تو صاعقه غم زده
At the top of every crop in the middle of each rosery
The fire of your cruelty has made all hearts burn with anxiety
ثروت انبوه تو خون دل توده هاست
كين تو بر سينه ها دشنه ماتم زده
Mass wealth is in the blood of the nation parts
Your grudge sinks like a sticker on the mournful hearts
دزد جهان خواره اي ديو ستم پاره اي
عقرب جراه اي روبه مكاره اي
You are a world thief and a flagitious
a Stinging bite scorpion and a Cheating fox
جور و جفا در تو هست مهر و وفا در تو نيست
زهر بلا در تو هست شهد صفا در تو نيست
There is no kindness in you, no seal in you
You’re just miserable, not love in you
در همه دور زمان چون تو ستم كاره نيست
عامل هر فتنه اي صلح و صفا در تو نيست
all the timeThere is no oppression like you
The cause of any sedition and there is no peace in you.
آمريكا آمريكا ننگ به نيرنگ تو
خون جوانان ما مي چكد از چنگ تو
America America Shame on your trick
The blood of our youth is dripping from your grip
در همه گيتي به پاست نائره جنگ تو
گوش جهان خسته طبل بد آهنگ تو
The sound of your war is at the overall
Listen to the world tired of your bad drum song
مظهر شيطان تو يي دشمن انسان تويي
اي همه اهريمني سرحد فرهنگ تو
The embodiment of the evil and the enemy of man
O all demons at the border of your culture
رسم تو عصيانگري كار تو ويرانگري
تيره شده عالم از حيله و نيرنگ تو
Your custom is rebellion and your work is destruction.
Darkened the world from your deception
دشمن هر ملتي موجب هر ذلتي
سايه هر وحشتي فتنه هر امتي
The enemy of every nation and the cause of every atrocity
Shadow of every horror and sedition of every nationality
آمريكا آمريكا ننگ به نيرنگ تو
خون جوانان ما مي چكد از چنگ تو
America America Shame on your trick
The blood of our youth is dripping from your grip
خانه چهلم
بسم رب الحسین
- قییییییییییژ
سمت صدا برمیگرد و می گوید: برو ببینم بچه، برو خونهت، این موقع ظهرم تو کوچه ولوون.
پسربچه سرش را بلند میکند. همچنان نشسته است روی زمین و با چوب، روی خاک و سنگ میکشد، صدایش را بلندتر میکند: برو ببینم.
نگاهی به دور و بر میاندازد و ماشینش را دوباره برانداز کرده و با خود می گوید: جای پارکم دیگه پیدا نمیشه، اَه..، مکافاتی شده.
باد، پارچهای را روی صورتش میاندازد: این چیه؟ انتهای پرچم توی مشتش میماند و نمیگذارد باد راحت با آن بازی کند.
-دوباره محرم شد، مکافات داریما، ترافیک و پشت دسته موندن و…
قدمهایش را تندتر میکند تا سر کوچه؛ روی پله جلوی در سیاهی میایستد و دستش را روی زنگ واحد چهار میگذارد.
- سلاااام! ساعتو دیدی چنده؟ خب خوابیدی افشین جون! بیا بالا، طبقه ۲
وارد میشود، قالیچه سبک کوبیسم، یک دست مبل با چوب نخودی و رویه قهوهای همه وسایل داخل اتاق اند. دو میز عسلیرنگ هم فضای وسط را پر کرده است. روی مبل ولو میشود و چشمهایش را میبندد.
- خستهای، معلومه کجا موندی! حالا ترازنامه رو جا نذاشتی که!؟
چشمهایش را باز میکند و دستش به سمت کیفش میرود: نه بابا، پونصد دفه از دیشب گفتیا، بیا. جا پارک پیدا نمیشه که… آخرشم کنار دیوار یکی از خونهها وایسادم، همون خونهه که پرچم سیا زده، یه کم، جلوی درشم گرفت… شمارمم گذاشتم. بیا بشین زودتر تمومش کنیم، دردسر نشه.
میزبان، لبهایش از هم باز میشود و چشمها را ریز میکند: حتماً با عروسکت اومدی!
-خودتو مسخره کن، اینجام جاست خونه گرفتی؟ نه پارکینگ داره، نه جای پارک، این همه بهت گفتم بیا نیاورون…
_خیله خوب حالا، بیا یه چایی بخور خستگیت در ره.
مهران سینی چای را روی میز میگذارد.
در چشمبهم زدنی، میز پر میشود از کاغذ و پوشه؛ مثل اداره، سرش را روی ورقهها خم کرده و با یک خودکار تند تند مینویسد و گاهی دکمههای ماشینحساب را فشار میدهد، ولی افشین هراز چند گاهی سرش را از روی ورقهها بلند کرده و صفحه گرد مشکی ساعت مچیاش را نگاه میکند. انگار عقربهها خوابشان برده، تکان نمی خورند.
فنجانهای چای همچنان منتظرند.
- مهران، دلم شور میزنه، میرم یه سر به ماشین بزنم، تو یک نگاهی به این جدولا بنداز تا برگردم.
- حواست اینجا نیس! برو، زود برگرد.
تا وسط کوچه میدود. خبری نیست، نفسش را بیرون میدهد و دستی روی شاسی بلند میکشد.
درحال برگشت که کسی از کنارش رد میشود، با چشم دنبالش می کند. به سمت ماشین او راهش را کج میکند.
مرد از جلوی ماشین رد میشود و خودش را جلو می کشد تا به ماشین نخورد. بدون اینکه سرش را بالا بیاورد، کلید را در قفل انداخته و در را باز میکند.
- وای، الان میره تو، زنگ میزنه صد و ده!
-آقا! جناب! ببخشید…
مرد از لای در نیمهباز به سمت صدا برمیگردد و چشمهای افشین جذب نگاه گیرای او میشود. صورتش داغ میشود و بیاختیار سرش را پایین میاندازد.
_بفرمایید، امری دارید؟
- بله، نه، یعنی بله! ببخشید اینجا خونه شماس؟
-در خدمتم، کاری از بنده ساختست؟
به ماشین اشاره میکند و میگوید: راستش جاپارک نبود، مجبورشدم اینجا بذارمش. میدونم سر راهه، قول میدم تا یه ساعت دیگه برش دارم، فقط…
- نخیرچرا بردارین! منکه رد شدم، فعلا تا نمازمغرب هم که بیرون نمیرم، شما ببخشید که حیاط منزل کوچیکه، جا نداره وگرنه وظیفه بود در رو باز میکردم میآوردینش داخل.
- داخل؟ میخندد: جسارتهها، ولی جدی که نمیگین؟ مگه منو میشناسین؟
-بله، یه جورایی!
(ای دل غافل! معلوم نیست کجا منو دیده) -کجا خدمتتون بودم؟
- هیچکجا.
همچنان با چشم های گردشده، نگاه می کند.
- حدس میزنم مهمون یکی از همسایهها باشین!
- همسایه؟ می خندد: نه حاج آقا، خونه همکارم سر کوچهاس.
لبخندی میزند: سر و ته کوچه نداره، تا چلتا خونه همسایس، مهمون همسایهم، مهمون خود آدمه. شرمنده دیگه کارِ بیشتری ازم برنمیاد.
دلش بین ترس وشوق، احترام و نفرت، راست و دروغ سردرگم میشود! با صدای مرد به خود میآید: امری ندارین؟ باید مطالعه کنم، شب سخنرانی دارم.
بدون اینکه بتواند چیزی بگوید سری تکان میدهد و در بسته می شود.
- برم از مهران بپرسم این آخونده کیه! چه عمامهای داشت، انصافاً ازماشین من سفیدتر بود! عجب بوی عطری میداد! اونم نه از این عطر الکیا!
خندهاش میگیرد.با شنیدن زنگ موبایل، آن را از جیب خارج میکند.
- افشین! بجنب، شب شد!
علمدار نیامد... آمد
بسم رب الحسین
بوی اسپند در خانه پیچید و صدای صلوات بلند شد: اللهم صل علی محمد و آل محمد.
استکان های چای پر آمدند و خالی رفتند، اما او چشمش به آیفون بود و هی پا روی پایش می انداخت و ساعت مچی اش را یواشکی دید می زد و بعد نگاهی به ساعت دیواری بزرگ قهوه ای می انداخت و با صدایی که خودش هم نمی شنید، گفت: چرا نمیاد دیگه؟
ملوک خانم روی صندلی کناری، دهانش را چسبانده بود به گوش او، کلمات ردیف شده را نمی شنید، اما گاهی کلمات با قطره اشک می آمدندو آن وقت یادش افتاد دارد از پسر سربازش که الان دوماهی است نیامده، حرف می زند و سری تکان می داد تا بنده خدا فکر کند گوش می دهد و نگاهی می کرد به دستمال سفید دست او، که هی بالا می رفت، خیس می شد و برمی گشت.
ترمزِ قطار کلمات او با صدای هما خانم کشیده شد: صاحبخونه، خانمتون نمیاد؟
پنجره را باز کرد و سرش را جلو کشید تا سر کوچه را هم ببیند. نسیم پرچمِ سیاه سردر خانه را نوازش میکرد و در را به روی میهمانان بازتر.
دختر جوان، همسایه جدید سر کوچه، نگاهی به او کرد، آب دهانش را قورت داد و بعد صدایش آرام اوج گرفت: ای اهل حرم، میر و علمدار نیامد.
سه چهار نفر جواب دادند: علمدار نیامد، علمدار نیامد.
و ادامه داد: سقای حسین سید و سالار نیامد
و این بار همه اتاق جوابش را دادند
نفس کوتاهی کشید: دمش گرم، اما مگه تا چن دقیقه میشه همه رو نگه داشت، آقاجون مجلس خودتونه… چکار کنم، روز اولش این باشه…
دست برد و قطره اشک گوشه چشمش را قبل از اینکه سر بخورد، پاک کرد.
- آرام دل و دیده و آرامش جان کو؟ آیینهی عشق از پی دیدار نیامد.
-علمدار نیامد، علمدار نیامد.
رفت بیرون توی راهرو و شماره را گرفت و گوشی را گذاشت کنار گوشش: بوووووق… بووووووووق… بوووووق.
نوحه تمام شده بود و این بار زهرا خانم سرغصههای دلش باز شده بود. هما خانم با اَبروهایی که در هم بود، آمد کنارش: اگه خبر داده نمیاد، من برما، کار دارم بخدا، ای بابا…نمیاد پس؟
شماره این خانم را دخترش داده بود، اهل این طرف ها نبود، حتماً مسیر را گم کرده است. بی هوا گفت: میگم حالا که خانم نیومده، یه زیارت عاشورا بخونیم با صدلعن و سلامش، بیست نفری هستیم دیگه، هر نفر پنج تا بخونه، بقیم آروم تکرار کنن. اگه وسطشم خانوم اومد، بقیهشو خونه میخونیم.
کتابهای دعا از روی اُپن آشپزخانه، دست به دست شدند.
- دخترم، ماشاءالله صدای خوبیم دارین، شما بفرمایید.
- اللهم صل علی محمد و آل محمد… السلام علیک یا اباعبدالله
نشست کنار بقیه، مثل بقیه مهمان ها.
به لعنها رسیدند و همه زمزمه کردند: اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد….
یکی یکی قطرات اشک پایین می آمد و کتابهای دعا خیس می شدند.
دستها روی سینه رفت و قلبها به تپش افتاد: السلام علیک یا ابا عبدالله و علی الارواح التی…..
پرده اشک جلو چشمانش را گرفته بود، دیگر همه ساعت ها محو شده بودند.
سر از سجده که برداشت، صدایی ناآشنا گفت: قبول باشه.
-اِه سلام، شما کی اومدین؟ چرا هیچی نگفتین؟
لبخندی به لب خانم نشست: گفتم که… قبول باشه.
- بر خاتم انبیاء محمد مصطفی صلوات،
تا صلوات به اتمام برسد، راهنمایی کرد: بفرمایید از اون طرف، اون صندلی، بلندگوم کنارشه، روشنه…
آنچه که مشاوران تحصیلی به شما نمیگویند!
بسم الله الرحمن الرحیم
برنامهٔ عصر جدید با خودش، فکر تازهای را مهمان ذهنم کرده است، اینکه هر بار بعد از برنامه با خودم خلوت کنم: «من چه استعدادی دارم؟ من میخواهم برای زندگیام و برای بقیهٔ آدمها چه کار کنم؟»
شاید استعداد من از جنس استعدادهایی که در قاب این جعبهٔ جادو نشان دادنی هستند، نباشد. امروز با خودم فکر کردم و این یک سال در حوزه درس خواندن را مرور کردم. فهمیدم انسانها بیش از آنکه به استعداد نیاز داشته باشند، به عشق محتاجاند! آدمها باید عاشق کاری باشند تا در آن استعداد داشته باشند و اینها را نمیشود با چند آزمون روانشناسی و نمرهٔ ریاضی و فیزیک دبیرستان، فهمید.
عشق آدمها، از هدف و انگیزهٔ آنها سرچشمه میگیرد.
میخواهم خودم را از بند این مقدمه رها کنم. باید سر اصل مطلب بروم. این روزهای من شده است لذت بردن، ولع داشتن به مطالعه، عطش به کتاب.
این روزهای منی که فکر میکردم آدمِ درس خواندن نیستم!
منی که از درس خواندن فراری بودم و حالا همهچیز را مزاحم درس خواندن میبینم! نه درس خواندن را مزاحم علاقههایم!
پس از سالها تجربه کردنهای دوستنداشتنی تحصیلی، در این دو ترم، مشغول ساختن خودم و رابطهام با درس خواندن شدم. دیدم وقتی انگیزه دارم، خط به خط کتابها برایم دوستداشتنیاند. حتی درسهای کارگاهی برایم شیرین میشوند، نه که خسته نشوم، نه که هیچوقت بیحوصله نباشم، نه! اما برآیند رابطهام با درس، عشق است و شیفتگی!
دارم فکر میکنم چرا مشاورهای کنکور، سر و دست میشکنند برای انگیزه دادن به دانش آموزان؟ اصلاً وقتی عاشق هدف و درسهایت هستی، چه نیازی هست فقط به هوای رهایی تست بزنی؟ باید با عشق سر تستها بنشینی و غصهات بگیرد وقتی به جدایی از درس خواندن فکر میکنی…
اما مشکل جامعهٔ ما این است: درس خواندن به هر قیمتی.
هنر شده است مدرک داشتن، لیسانس گرفتن، دکتر شدن… هنر این نیست که با عشق به کاری مشغول باشی. ورزشکار، هنرمند، نویسنده…
همهچیز شده است ویترین، پول درآوردن، کدام رشته پول بیشتری دارد، کدام رشته جایگاه اجتماعیاش بهتر است… و عشق این روزها شده است حلقهٔ گمشدهٔ آنها که باید به دنبال دانش باشند، اما از این جستن، فقط نام آن را یدک میکشند…
اینها به مدرسه و دانشگاه و حوزه ختم نمیشود. به محل کار کشیده میشود، کارمندانی خموده به جامعه تحویل میدهد، معلمانی افسرده بار میآورد… هرچند نمیشود همهچیز را به عشق هم ربط داد و باید یقهٔ متولیان سیاستهای کلان کشور را هم گرفت، اما آیا واقعاً میشود همهچیز را هم به نابسامانیهای اجتماعی و بیعدالتیهای جامعه نسبت داد؟
این بیهدفی، از کجا سرچشمه میگیرد؟ بیهدفی که به دنبالش بیعلاقگی و بیانگیزگی خواهد آمد…
وقتی زندگی گذشتگان را مرور میکنیم به چه چیزی میرسیم؟ کسانی که با نور شمع کتاب میخواندند، کسانی که برای درس خواندن مبارزه میکردند، کسانی که تا پای جان پیش میرفتند و از نتیجه هیچ نمیدانستند! برای آنها روند، مهمتر از نتیجه بود. به آخرش فکر نمیکردند. به عشق میاندیشیدند.
انسان اگر با عشق زندگی کند، حتی اگر به بیپولی برسد، حتی اگر نان خشک سق بزند، حتی اگر سقف بالای سر نداشته باشد، دلخوش است به اینکه آنطور که دوست داشته، زندگی کرده است. حسرتی بر دلش نمیماند. و مگر خدایی که حسابوکتابش از همه دقیقتر است، میشود مزد کسی را که با تمام وجود و برای رضای او تلاش میکند، ندهد…
همهٔ اینها کنار قطعههای بستهٔ کاملی از باورها، انسان را به انسانیت میرساند و به هدف حقیقیاش از خلقت نزدیک میکند.
کار این روزهای من در حوزه، لذت بردن است. اگر از چیزی ناراحت باشم، از مهندس نشدن نیست! از عمریست که پای آنچه برایش هدف نداشتم، تلف کردم.
کاش مشاوران مدرسه، بهجای اینکه فکر و ذکرشان کنکور باشد، به دانشآموزها کمک کنند خودشان را بشناسند. کاش خانوادهها بهجای رؤیا بافتن برای آیندهٔ شغلی فرزندانشان، به بحران بیعشقی آنها فکر کنند!
آدم بدون عشق، آدم بدون هدف، آدم بدون انگیزه، میشود یک ربات بیفایده… همهچیزش میشود از روی اکراه و اجبار.
کاش ما آدمها، خدا را و عشق را باور میکردیم. کاش ایمان میآوردیم روزی را خداست که میرساند و ما فقط باید رسالت و عشقمان را پیدا کنیم و برایش از جان مایه بگذاریم… این آرمانها باید جهانی بشود و میشود! چون آرامش این انسان سردرگم، در همین آرزوها نهفته است…
من در مدینهٔ فاضله، در یک اتوپیای بینقص، در آرمانشهری رؤیایی زندگی نمیکنم، طعم سرخوردگی را چشیدهام، اما طعم مبارزه برای رسیدن به آن آرزوهای دستیافتنی، هزار بار شیرینتر از شکستهاست…
از حوزه ممنونم که لذت درس خواندن را به من چشاند. فرقی نمیکند کجا مشغول باشی، مهم این است که بدانی مشغول چه هستی!
امیرالمؤمنین (ع) میفرمایند: «خداوند رحمت کند کسی را که بداند از کجا آمده و در کجاست و به کجا خواهد رفت.»
و من فکر میکنم در مملکت امام زمان (عج)، زی طلبگی باید همهگیر باشد. امام زمان (عج) به تمام نیروها احتیاج دارد، تمدن اسلامی تشنهٔ همهٔ نیروهای متخصص و متعهد است و حلقهٔ گمشدهٔ همهٔ آنها که در حسرت ساختن آرمانشهر سرگرداناند، همین سبک زندگیست. وقتی بهجای «زی شیعیان»، «زی طلبگی» نام سبک زندگی سرباز امام زمان (عج) شود، ناچار به یک سکولاریزهٔ دینی رسیدهایم! در تمدن اسلامی، همه باید مانند طلاب، با عشق زندگی کنند و فرق طلاب با دیگران باید فقط در علمشان باشد!
من از حوزه ممنونم که به من فهماند عاشق چه هستم؛ که به من ثابت کرد راه را درست آمدهام و خدا کند همهٔ بندگان خدا، عشق را بیابند و مزهٔ زندگی را بچشند…
دل بارانی
آسمان امشب دلگیر است. بغضش را باران کرده و فرو می ریزد و هر قطره اش را نوش دارویی می کند برای تسکین التهابِ گونههای عطشناک زمین.
چشمان من هم بارانی ست.من هم دلگیرم. من هم بغضم را فرو می خورم اما از منِ ابری، بارشی در کار نیست. حالا می فهمم که چرا روزهای ابری دلگیر تر از روز های بارانی ست .
بارش باران، دل آسمان را سبک می کند. مثل قصهی دل آدم و اشک هایش. دل هم که سبک شود دیگر غمی نیست. اما من دلگیرم و بغضم شده مثل همان ابر بغض داری که نمی بارد. مثل همان ابرهای سنگین،دلگیر دلگیرم.
بین خودمان بماند! امشب از آن شب هایی ست که بدجور میل پرواز دارم.
می دانید! یک وقت هایی در زندگی هست که دیگر دلت بند زمین نیست. دوست داری پرواز کنی. بروی بالا، بروی تا خود ابرها و با ابرهای تیره بنشینی یک دل سیر اشک بریزی و بباری و بباری. اما پریدن هنر می خواهد، بال می خواهد، دل سبک می خواهد.
من نه هنر پرواز دارم نه بالش را. از شما چه پنهان بال پروازم را سنگ گناهان شکسته. راستش یک جورایی باید بگویم روی پرواز را هم ندارم.
با بال و پری شکسته از همین جا، از همین گوشه ی زمین، دانه های اشک آسمان را می شمارم و نمی دانم دقیقا از کی! از کجای قصه، ابر دلم بارانی می شود. نمی دانم از کی، آسمان اشکش را با شوری اشک هایم شریک می شود. نمی دانم چه وقت، چه موقع، مثالم می شود از زمین به آسمان باریدن. فقط این را می دانم که معبودم این شب ها کریمانه سقف آسمانش را وسیع تر کرده. پر شکسته و دل شکسته و روسیاه هم ندارد، همه را به راه طلبیده.
این شب ها با نردبانی از جنس دعای جوشن، زمین و آسمان را به هم وصل کرده. دعایی که هر بندش پله ایی می شود که دل شکسته هایی مثل من دل هاشان را بر دارند و با چشم های بارانی سبحانک یا الله گویان خودشان را به آسمان عشق برسانند و اشک هاشان پیوند بخورد به دریای رحمت الله.
در این شب بارانی اگردلتان پرواز کرد وبارانی شد ما را هم به خاطر بیاورید که سخت محتاج دعای شماییم.