مشق عشق
عداوت را آب داده بود ونفرت را به ثمر نشانده بود و هر روز علف های هرز کینه را درو می کرد!
هر روز،
بر پشت بام،
با ظرفی از خاکستر،
منتظر آمدن او می شد!
وه که چه لذتی دارد که به آسانی دشمن خود را آزار دهی !
آنهم با خاکستر، که به آسانی از سر و لباس پاک نمی شود!
اما یک چیز عجیب است !
چرا او راه خود را تغییر نمی دهد ؟
چرا برای رهایی از این آلودگی تلاش نمی کند؟ چرا دشنام نمی دهد؟ هر کسی بجای او بود ، بشدت عصبانی می شد و تلافی می کرد!
لابد مرد شریفی است!
و شاید …..
کم کم به تردید افتاده است!
حالا خیلی ذوق نمی کند وقتی ظرف خاکستر را بر سر او وارونه می کند.
گویا او هم منتظر است !
نه خود او و نه رفتارش مثل دیگران نیست!
او ….
چند روزی است که در بستر افتاده است! درد امانش را بریده است . داروهای طبیب هم چاره ساز نیست! نه خودش و نه دیگران می دانند چاره ی دردش چیست ؟
از این پهلو به پهلوی دیگر می چرخد!
شاید نفرین آن مرد ربّانی او را گرفته!
بعید نیست! او همواره به راستی و درستی مشهور بوده. همیشه او را امین خوانده اند! همه چیز و همه کس نزد او در امان است!
خبری در خانه می پیچد!
باور کردنی نیست!
همه ی اهل خانه آشفته اند و عصبانی!
اما در مرام آنها نیست که مهمان را از درخانه برانند. با اکراه در را می گشایند، جوانی با چشمانی سیاه و زلفی که تا کتف او ریخته است، با نجابت تمام بر دم در است! تبسم شیرینی بر لب دارد!
کاش می مردند و دشمن خود را بر در خانه نمی دیدند!
جوان اذن می خواهد و وارد می شود .
…. مدتی است که بانوی خانه ی شما بر پشت بام مرا یاد نمی کند! وقتی علت غیبت او را پرسیدم ، گفتند بیمار است ، آمدم او را عیادت کنم!!
و زن در حالی که پارچه ای بر سر کشیده است، با گریه می گوید: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله !
دردش آرام گرفته !
و باز پرنده ای در دام خلق حسنه ی او افتاده است!
« وَإِنَّكَ لَعَلَىٰ خُلُقٍ عَظِيمٍ »
( قلم /4 )
خدایا به ما هم بیاموز که انسانها را با اخلاق به حقیقت دعوت کنیم نه با ادعا!
به قلم#راضیه_طرید