رباب عاشق
اوایل آبان بود و اوایل محرم. اتفاقا اوایل باران هم بود و عشق هم اوایل آمدنش بود.
حالا، آن دختر جوان طلبه که هرشب به عشق حوزه رفتنِ فردا صبح میخوابید، خوابش نمیبرد. اصلا صدای تالاپ تولوپ قلبش نمیگذاشت بخوابد.
باخودش کلنجار میرفت و از این پهلو به آن پهلو میشد. مدام پیام های نامزدش را میخواند و به اصطلاح قند در دلش آب میشد! قند که چه عرض کنم، کله قند در دلش رود میشد! کتاب الهدایةفی النحو را ساعت اول داشت. بهتر بود دوباره درس را مرور کند. الدرس الثالث: حدّالحرف. نگاهش خیره ماند!
“حرف که حد ندارد. یعنی اگر حرف از دوست داشتنش باشد، حد ندارد. نامحدود است. بینهایت است.”
با خودش حرف میزند و البته قانع میشود که کتاب هدایه را بعدا بخواند. ساعت دوم، مفردات دارد. کتاب را باز میکند. درس چهارم: حب! “محبت، اراده کردن آن چیزی ست که فکر یا گمان میکنی خیرو خوبی در آن است و بر سه قسم است: ا-دوست داشتن برای لذت ۲-دوست داشتن برای فایده ۳-دوست داشتن به سبب کمال”
صدای رعد وبرق میآید. پتو را دور خود جمع میکند. زیر لب زمزمه میکند: “محبت، اراده کردن چیزی ست… اما من در محبت به او بی اراده ام…”
بی اراده عاشقم…
نگاهش به ساعت است. زمان ثابت مانده و حرکت نمیکند. صفحه ی گوشی اش روشن و خاموش میشود. از شوق روی گوشی میپرد و پیام را زود باز میکند. اوست! نوشته است: شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد. گونه هایش سرخ میشود. نفس عمیق میکشد.بغض میکند. اشک میریزد. نمیداند اشک شوق است یا اشک غم دوری؟
“خدایا حال عاشقی سخت تر از آن است که فکر میکردم. راستی چندنفر امشب را عاشقند؟ اصلا چندنفر مثل من عاشقی را تجربه کرده اند.”
ناخودآگاه ذهنش به طرف خانوم رباب میرود.
“ظهر عاشورا جانکاه تر است حال رباب، وقتی که از نگاه یک عاشق به مصیبت های حسینش می نگریسته”
رحمت خدا بر رباب!