جهل مقدس
تاریخ حرفهای ناگفته بسیار دارد. ما اما، حرفهای گفتهاش را نیز خوب نشنیدیم. تاریخ میگوید در 21 رمضان سال 40 هجری مردی از سلاله پاکان در بهترین شب سال به خدایش لبیک گفت. سوز عروج این مرد بزرگ چنان دردناک است که 1400 سال سوگواری هم نتواسته از سوز آن بکاهد.
گاهی دلم برای تاریخ میسوزد که چگونه حوادث تلخی را روی کاغذهایش مینویسد، حوادثی مانند جهل مردمان و کینه دشمنان. دلم برایش میسوزد که باید قلم پردارش را در دست بگیرد و ببیند که ابنملجم مرادی با آن پینه ی پیشانی، شمشیر زهرآلودش را از نیام بکشد و خداشناسترین مرد تمام دورانها را زمانیکه میگوید: “سبحان ربی الاعلی و بحمده” فرق بشکافد و بعد آنرا بهسرعت بنگارد.
او باید کودکانی را ببیند که کاسه شیر بر دست به در خانه دوست آمدهاند که از تب فرق شکافته او بکاهند، اما دیر آمدهاند. علی علیهالسلام فخر آسمان و زمین با سینهای پر از درد عروج کرد و نخلستان و چاه را تنها گذاشت.
دلم برای تاریخ میسوزد، او که رنج ختم رسل را برای هدایت جهل دیده و همه را مکتوب نموده است، حال30سال بعد از رحلت مرد هدایت باید جهل را ببیند که به آگاهی پوزخند میزند. او باید ببیند من کنت مولاه را نه تنها رهبر منصوب و منصوص الهی ندیدند، که دوست هم نیافتند.
جهل مقدس همچنان ادامه دارد. روزی فرق علی علیهالسلام را در سکوت نماز صبح در مسجد کوفه میشکافد، روز دیگر، پیروانش معرفت به حقش را ذبح میکنند که نکند در فضایلش غلوّ نمایند. دیگر روز، اما، دشمن در حقش غلو میکند و با ثبوت مقام الوهیت برای او مسئولیت خویش را کوتاه مینماید. افرادی نیز با معرفی خویش به اسم ولیّ و با جذب مردم به هو121، جا پای ولایت مینهند و تاریخ را دور میزنند.
ظلم به علی علیهالسلام و اهلبیت نبوت که تمامی ندارد، اللهم عجل لولیک الفرج میخواهد که بیاید رازهای نگفته را شرح کند. آمادگی برای ظهور، توبه و استغفار و آگاهی لازم دارد. تکلیف شیعه امروز، مبارزه علیه انحراف و بیان حقایق راستین دین است. همان حقایقی که از علی علیهالسلام علی ساخت. کاش بتوانیم حقشان را درست ادا کنیم.
پ.ن. هو121 نماد صوفیة گنابادیه است.
دلم براش تنگ شده!
عادت هميشگي ما اين بود، روز اول سال به ديدار اهل قبور مي رفتيم و از كنار مزار شهداي شهرمان راهي خانه پدربزرگ و مادربزرگ مي شديم. مادر بزرگم كه روز اول سال از دنيا رفت، اين عادت پر رنگتر شد. پدر بزرگم كه راهي ديار باقي شد، تنها عيد ديدني روز اول سالمان همين يك ديدار بود. مادرم روز عيد سر خاك پدر و مادرش سكوت مبهمي داشت، نگاهش از سبزه و گلدان شب بوي خاله خانم دلتنگتر بود.
امسال روز اول سال جديد براي اولين بار شلمچه بودم. روي خاكش قدم مي زدم و دلتنگي را از نگاه راوي مي خواندم. وقتي برگشتم مادرم گفت، بدون من نرفته است كنار قبر پدر و مادرش. نفهميدم بودن من چه اهميتي داشت. 5 شنبه دوم سال بر خلاف ميلم، به خاطر مادر راهي ديار گذشتگان شديم.
جمعيت موج مي زد. انواع و اقسام پذيرايي هاي شادمانه از جنس شيريني وشكلات و شربت و گل هاي رنگارنگ روي قبرها خودنمايي مي كرد. كوچك و بزرگ لباس عيد پوشيده بودند و روي صندلي هاي زير سايه درختان، گپ مي زدند. گريه دختران پدر شهيدي تازه درگذشته، پير و جواني كه كتابچه به دست، مشغول دعا و قرآن براي ميت خود بودند، صداي نوحه بلندگو بيشتر از خنديدن هاي بلند، نگاه هاي بي پروا، خلوتي مزار شهدا توي ذوق مي زد و وصله ناجور به حساب مي آمد. وقتي رسيديم سر خاك مادربزرگ و پدربزرگ، مادرم خودش خواست و اجازه داد گوشه سنگ قبر والدينش بنشينم. خودش هرگز چنين كاري نكرده است.
نگاه مادر امسال دلتنگتر بود. خيلي زود، چشمان خيره اش، ناباورانه باراني شد. مادر كه از كنار خاك مادرش بلند شد و كنار قبر پدربزرگ نشست و جا بجا شدم، روبرويم صحنه اي ديدم كه از ديدن اشك و دلتنگي مادر، مبهم تر بود. شايد همان چيزي بود كه چشم مادر را خيره كرده بود.
پيرزن همشهري، لبانش به رنگ صورتي جيغ. تركيب چين و چروك صورتش با سايه چشمي بنفش تيره، ترسناك به نظر مي رسيد. لباس تنش، مانتوي سفيد رنگي تا روي پا با گل هاي صورتي . روسريش را با لباسش ست كرده بود. جوري گره زده بود كه به جز زيور آلاتش رنگ موي مدش هم مشخص مي شد. همه اينها از زير چادر مشكي تورش نمايان بود. دست لرزانش، لاك ناخنش را بيشتر جلف نشان مي داد. اينكه با كفش پاشنه بلندش لنگان لنگان چطور از بين چند قبر عبور مي كرد، مهم نيست، مهم اين است كه از ديدن جوراب پارازين رنگ پايش قلبم تكان مي خورد. ناخودآگاه با نگاهم دنبالش مي كردم. نرسيده به قطعه شهدا، سر قبري با سنگ مشكي، صندلي همراهي را باز كرد و با وسواس خاصي نشست. نزديك بود سكته كنم. وسط جمعيت چادر تورش را انداخت روي شانه اش، دخترش كه هم سن و سال من بود و سنگين تر از مادرش لباس پوشيده بود را وادار كرد كنارش بايستد، خودش را انداخت به سمت عقب و با موبايل سايز تب لت طلايي اش كه چندتا قلب روي آن مي درخشيد، با قبر پدرش سلفي گرفت. چقدر دلم براي مادربزرگم، تنگ شد. دلم بهانه پيرزن هاي نوراني كه جلوي چشمانشان جرأت نداشتيم تكان بخوريم و بخنديم، گرفت. چقدر افسوس خوردم به بازمانده پيرمردي كه تا نود سالگي درب مغازه اش شاهنامه مي خواند. چقدر جاي توليد كنندگان ايراني خالي بود كه ببينند زيرساختي كه ساخته نشد و نيازي كه پاسخ داده نشد، ارزش هاي 50-60 ساله را دزديد. چقدر رفتارش به نظر جاهلانه و غافلانه آمد، مطمئنم خودش اين طور فكر نمي كرد. نمي دانم هفته قبلش كه روي خاك شلمچه قدم مي زدم، شهدا كدام رفتار هاي مرا انگشت نشانه رفتند و گفتند: «چقدر غافلانه است»
نامهای به فلسطین
سلام به تو فلسطین، به سرزمین خون و اشک، سلام به حیفا و به غزه، سلام به دخترانِ در اسارت، به پسران شهیدشده، به خونهای ریخته بر خاک، به مقاومتهای همیشه آماده، سلام به تو و به مردان و زنانت، به کودکانت، سلام به تو فلسطین، سرزمین داغهای همیشه در صحنه، سلام به مسجدالاقصایت.
به تاریخ نگاه کن و بدان که چرا شدهای ناموس مسلمان، به تاریخ نه، به قرآن نگاه کن که میگوید مسجدالاقصای تو روزی قبلهی اهل اسلام بوده است، اولین قبله.
به قرآن نگاه کن. جبرائیل را ببین که ختم رسل را از آنجا به معراج برد، ببین.
مسجدالاقصای تو جایی است که خداوند خودش آنرا نامگذاری کرد، آنرا سومین حرم شریف مسلمانان بعد از مکه و مدینه قرار داد.
کلام حضرت امیر علیهالسلام را نیز به خاطر بیاور که فرمود مسجدالاقصی یکی از چهار قصر بهشتی در دنیاست.
میبینی چرا شدهای ناموس مسلمان؟ برایت میجنگد، خون میدهد، محور مقاومت تشکیل میدهد، انتفاضه میکند و آواره میشود. برایت نامه نوشتم که بگویم من نیز میدانم.
میدانم که تو به ابراهیم و موسی، داود و سلیمان، عیسی و محمد علیهمالسلام وفادار بودی، محل عبادت بودی، اینرا نیز میدانم که عدهای آمدهاند تورا میکشند، خونت را میریزند و آوارهات میکنند.
سؤال من از تو این است فلسطین: تو وفادارِ به انبیاء تا امروز مکان عبادت خدا را حفظ کرده، بهخاطرش جان و مال داده و اسیر شدهای و در رثای دخترکان خفته در خاک، خون گریه کردهای. چرا پیروز نمیشوی؟ تا کی میخواهی نوزادانت را مشق مسلسلهای سربازان دشمن کنی؟ دشمن تو قدرت دارد، اسلحه دارد، همپیمان دارد؟ اما من اینرا قبول ندارم. در حافظهی من و تو جنگ بدری خودنمایی میکند که در آن، مسلمانان اسلحه و قدرت و همپیمان نداشتند، اما پیروز شدند. فکر کن آنها چه داشتند که تو نداری؟
شاید آنها با هم متحد بودند، رهبری واحد را پذیرفته بودند و چشم به پیمانهای منطقهای نداشتند. شاید برای حفظ مدینه از منیّت خویش گذشته بودند و سیاسیکاری نمیکردند، زیر پرچم واحد و رهبری واحد برای هدف واحد که اعتلای اسلام باشد، میجنگیدند. شاید لازم است شما هم رهبری واحد را بپذیرید و منتظر پیمانهای عربی نباشید. قدس شریف در دستان شماست، آنرا با اتحادتان نجات دهید، شاید اتحاد شما قدرتهای عربی را بیدار کند. جهان اسلام به بیداری نوینی نیاز دارد. شما آنرا با اتحادتان بیدار کنید، که قطعا میتوانید.
اگر دوست داشتی بخش اول نامهام را بلند بخوان تا رئیس جمهور آمریکا نیز آنرا بشنود، شاید به کارش بیاید و اینگونه خودش را بدنام نکند. گلایههای آخر نامهام برای توست، آهسته بخوان.
همه ی ما بدهکاریم!
یک هفته ای می شد به خانه ی جدیدمان اثاث برده بودیم. صدای در که آمد سریع چادر سر کردم و در را باز کردم. خانم حیدری بود، همسایه ی واحدِ روبه رو. در اولین برخورد چقدر باوقار و متین به نظر می رسید.
بعد از خوش آمد گویی اولین کلامش عذرخواهی بود. به حق هم بود دیشب از صدای داد و بیداد و شکستن ظروف تا سپیده ی صبح خواب نداشتیم. من هم بابت بی خوابیِ دیشب کمی قیافه ی حق به جانب گرفتم و گفتم: به هر حال همسایگی است انشاءالله بیشتر مراعات حال هم را بکنیم…
چند روزی گذشت صداها چند بار دیگر تکرار شد و من نگرانِ این همه نزاعِ خانوادگیشان بودم.
بابت جلسه ای که خانمِ مدیر ساختمان ترتیب داده بود، منزلشان جمع شدیم. همه بودند جز خانم حیدری. ومن شنیدم همه ی آن چه را که باید می شنیدم. نمی دانم تا به حال شده از بهت خشکت بزند، یا تمام بدنت یخ کند؟ آنقدر شوکه شوی که زبانت بند بیاید؟ حالِ بدهکاری را درک کرده ای که درست موعد پرداختِ بدهی به قدری دست و بالش تنگ باشد که فقط شرمندگی برایش باقی بماند؟ این ها تمام احوالِ آن روز من بود.
35 سال از آن روزهایی که ما یک تنه، یک طرف و اکثر کشورهای جهان طرف دیگر بودند می گذرد، اما در منزلِ روبه روی ما هنوز بارقه هایش باقیست و انگار جنگ تمام نشده.
شب که شد با اختیار بیدار ماندم، این بار با شنیدن صداها گاه اشک ریختم و گاهی دعا کردم که مبادا بدهکاریم را فراموش کنم. من بدهکارِ خانم حیدری ام که حتما سال هاست طعم آرامش و امنیت همسرانه را نچشیده و شاید هر روز مشغول جمع و جور کردن خرابی هایِ حاصل از جنگ در منزلشان است!
بدهکار فرزندانشان، که خانه شان یا باید غرق دریای سکوت باشد یا طوفان زده از داد و بیداد و ناله های یک «مرد».
من امنیت و همه ی لحظات ناب و شیرین زندگی امروزم را بدهکارم به شما، ای مظلوم ترین شهیدانِ زنده جانبازان اعصاب و روان. همه ی ما بدهکاریم!
یتیم حشد الشعبی
امروز تو نجف و کوفه هر کجا رفتم دیدم روی صندوق ها نوشته تبرعات لیتیم حشدالشعبی. دروغ نگویم همش دو تا ۵ هزار تومانی در آن انداخته بودند.
صندوق خالی را که دیدم خیلی ناراحت شدم. با خودم گفتم:” جوانان اینها برای دفاع از حرم آل الله رفتند و کشته شدند. آنوقت باید برای یتیم هایشان تبرعات جمع شود که روزی بگذرانند و آن هم این طور. وای بر من شیعه که بچه یتیم شیعه اینجور خوار بشه.” خیلی گریه کردم برای یتیم های حشد الشعبی.
نماز مغرب مسجد کوفه بودیم. پشت سرم یک دختر بچه ی چهار پنج ساله نشسته بود و بازی می کرد. برای اینکه دلش را شاد کنم یک گز از کیفم درآوردم بهش دادم. بعد حسابی بغل گرفتم و تو بغلم فشردمش و محکم بوسیدم. مادر بزرگش که پشت سرم نشسته بود گریه کرد و با ناله گفت:” یا الله!"
اولش متوجه نشدم مادر بزرگ برای چه گریه کرد. وسط نماز دیدم دخترک خودش را بهم می چسباند. گفتم حتما گز به دهنش خوشمزه آمده ولی رویش نمیشود بگوید. بعد نماز یک گز دیگر بهش دادم و سرش را بوسیدم.
مادر بزرگ دوباره گریه کرد. فکر کردم شاید احساس کرده است این صدقه است. گفتم:” سوغات قم. حضرت معصومه سلام الله علیها” بیشتر گریه کرد. آمدم که بروم از پشت سر شنیدم مادر بزرگ می گوید:” هذا یتیم حشد الشعبی.”
صدای ترک قلبم را شنیدم و میخکوب شدم. بیخود نبود مادربزرگ این قدر گریه میکرد. برای اطمینان برگشتم و پرسیدم:” ابوها حشد الشعبی؟”
با گریه گفت:” نعم نعم. الشهید”
دلم دیگر طاقت نیاورد. در بغل گرفتمش و دوباره بوسیدمش و سر روی سر دخترک گذاشتم و گریه کردم.
خدایا یتیمی واقعا سخت است. این را تو و مادر بزرگ آن دخترک عراقی خوب می دانید. برای همین هم هست که فرموده ای:” فامّا الیتیم فلا تقهر".
ای کاش جنبشی در کشورهای شیعی راه می افتاد که برای این یتیمان عزیز کمک جمع آوری شود. یا لا اقل هر زائر وقتی میآید اینجا کمکی به این صندوق ها بیاندازد.