شفای جسم و روح
دو طرف راهرو را نگاهی انداختم. وقتی از نبودن مسئول نظافت مطمئن شدم، با قدم های تند، به سمت میز مخصوص غذا رفتم و ظرف صبحانه را برداشتم. وقتی به اتاق رسیدم خدا رو شکر کردم که نبود و مرا ندید. از اینکه در بخش حق استفاده از چادر را ندارم ناراحتم.
میلی به خوردن صبحانه نداشتم. بغض غصه ی بیماری نوزادم راه گلویم را بسته. اما بخاطر اینکه او را از شیر مادر محروم نکنم لقمه نانی را در دهان می گذارم. شیر پاکتی کوچک را برداشته و کنار می گذارم. این چهارمین شیر است. یعنی چهار روز است که ما در این بیمارستان هستیم. چهار روز است که بچههای دیگرم در خانهاند و آنها را ندیده ام. شیرها را کنار می گذارم تا برایشان از بیمارستان سوغات ببرم. آخر خیلی شیر دوست دارند.
در اتاق مجاور نوزاد دیگری بستری است. صدای گریه هایش مدام به گوش می رسد. از پرستار شنیدم که پدر و مادرش او را در بیمارستان رها کرده و رفته اند. پرستار می گفت: “من فقط می توانم شیر خشک را برایش حاضر کنم و پوشکش را تعویض. با این همه کار که بر سرم ریخته وقت نوازش و محبت کردن به نوزاد را ندارم.”
به نوزاد خودم فکر می کنم. منتظرم تا از خواب بیدار شود. تا او را در آغوش بگیرم و از شیره ی جانم بنوشانم. نوازش کنم و قربان صدقه اش بروم. به این فکر می کنم اگرچه نوزاد من مثل آن نوزاد، در بیمار است، ولی لطف خداست که از محبت پدر و مادر برخوردار است. به راستی گناه آن نوزاد سر راهی چیست؟
از پنجره ی اتاق نگاهم را به آسمان می دوزم و زیر لب می گویم: “یا من اسمه دواء و ذکره شفا پروردگارا تمام بیماران را شفا بده و محبت را بر قلب تمام والدینی که فرزندان خود را رها می کنند برگردان.”