بَرات مادری
شش سالی بود که ازدواج کرده بودم، دلم مادر شدن می خواست و این ممکن الوجود برایم ناممکن شده بود، کلی این در و آن در زدم، دکترهای گیاهی، موسسه های ناباروری، هرجا که فکرش را بکنید، مشکلی نبود که دکترها بتوانند درمان کنند، یک صبح جمعه از خانه بیرون زدم، پاییز هم بود، یادم هست سوز آذرماه به صورتم می خورد. بین راه به مقصد نامعلوم، گوشی زنگ خورد.
_” الو…. سلام، خوبی، ناهیدم. میای بریم مهدیه… همایش شیرخوارگان حسینیه… الو…الو.. ” و بوق های ممتد…
به نظرم مسخره می آمد، دست خالی بدون بچه، چرا باید در همایشی که شیرخواره ها را می آوردند نذر حضرت کنند شرکت می کردم. همه دلایل منطقی ام برای نرفتن را گذاشتم تو جیب پالتو قهوه ای رنگم. دست دلم را گرفتم و رفتم به مراسم.
دوستم را در طبقه دوم مهدیه پیدا کردم، او هم بچه نداشت، دوتایی تکیه دادیم به دیوار، با حسرت به مادرها نگاه می کردیم، مداح دم گرفته و مجلس را حسابی گرم کرده بود، در اقدامی غافلگیرانه گفت همه مادرها به نشان لالایی گفتن بچه ها را تکان بدهند، آن ها که بچه ندارند دست های خالی را گهواره کنند، یهو دلم شکست، صدای شکستنش در هق هق بی امان گریه هایم معلوم شد، چادرم را کشیدم روی سر، سرم را در قلاف زانوها پنهان کردم و در سکوت و سکون گهواره شش ماهه را تکان دادم، توی آن بغض و انکسار گفتم “یا امام حسین، قربون گلوی بریده علی اصغرت، وساطتت کن سال دیگه دستام پر باشه، بچمو بیارم اینجا مثل بقیه نذر پسرت کنم “.
آن روز گذشت، سال بعد و سال های بعدتر هربار پسرم را برای عرض ادب برده ام خدمت آقا، چون اسمش را علی اصغر گذاشتیم برای خودش دو مادر پیش بینی کرده است، یکی من و دیگری به زبان کودکانه خودش ” حضرت مُباب” . من هم سپردمش به دامن پرنور خانم رباب که علی اصغری تربیتش کند. با آرزوی بهترین سعادت برایش، یعنی شهادت.
#معصومه_رضوی
#حسینیه_نبشته_ها
عاقبت بخیری
بازنشستگی شان به اینجا ختم شد، بعد از یک عمر سِترُالارضی، آرام گرفته اند کفِ پای سینه زن ها…
عاقبت بخیر شدند فرش های رنگ به رنگ حسینیه ما!
قدرت محبت ارباب
دلخورم! هرکاری می کنم نمی توانم از یاد ببرم. هنوز حرف های آن روز آزارم می دهد! فراموشی نعمتی ست که من از آن محرومم. هم درد دارم و هم عذاب وجدان از برخوردم با تو.
افسار نفس شل شد و دلت را شکاندم..دلم را شکاندی… من و تو خوب بودیم قبل اینکه فامیل شویم! چشم شور کدام بدخواهی ما را اینچنین کرد؟
انگار خدا همه را در موقعیت ها و نسبت های مختلف قرار می دهد تا اخلاق پنهانی ما را برای خودمان نمایان کند. انگار این رابطه آمد تا من و تو را محک بزند. من که باختم.. یک بازنده ولی زخم دیده… که با خطور هر خاطره ای زخمش می سوزد. یقین دارم تو هم حال و روزت بهتر از من نیست. و از این یقین شرمنده ام.
می دانی، این روزها دلم طور خاصی نرم شده است. محبت یک بزرگ در دلم موج انداخته. دیروز هق هق گریه ات در روضه اباعبدالله را که شنیدم وجه اشتراکمان دوباره زیاد شد. چقدر دوست داشتنی تر به نظرم آمدی. مثل قبل. این حواشی از یادم برده بود که قلبت برای این خاندان می تپد. اصلا بیا آن مشاجره را به حرمت عزای اربابمان ببخشیم. بی هیچ بهانه و شرطی. وگرنه جز شیطان چه کسی از تلخی بین من و تو سود می برد؟ ابر رحمت حسین علیه السلام باریدن گرفته، من که دلم را دست گرفتم و بی چتر زیر این بارش ایستاده ام. بلکه بشوید همه ی تیرگی ها را.
تو هم بیا….
اصلا همه اش تقصیر من، قبول؟!
من و تو از کودکی عهد بستیم که دوست باشیم با هرکس که حسین علیه السلام را دوست دارد. بیا این دفعه راست بگوییم وقتی که زمزمه می کنیم انی سلم لمن سالمکم!
عطش غربت
ساعت ده صبح بود که به قصد زیارت حرم حضرت معصومه(ع) از خانه بیرون زدیم.
سه چهارروز بود که برای کمک ومراقبت از خواهر و خواهرزاده تازه متولد شدهام به قم رفته بودیم. بچهها را هم باخود برده بودم. تابستان بود و تعطیلی و بیکاری بچهها.
بعد از دوسه روز پرستاری و نگهداری از زائو و فرزندش، یک نصف روز ازشان مرخصی گرفتیم تا به زیارت برویم و کمی برای بچهها از دور حرم خرید کنیم. تا به حرم رسیدیم ساعت یازده شد. یک ساعتی هم به زیارت و نماز و دعا پرداختیم. حدود ساعت دوازده از حرم بیرون آمدیم و قدمزنان به مغازههای اطراف حرم رسیدیم. بچهها با ذوق و شوق شروع کردند به انتخاب و خرید. چند قوطی سوهان و عطر و تسبیح و جاسوئیچی و …
نزدیک اذان ظهر بود و دلم نمیخواست نماز اول وقت حرم را ازدست بدهم. محمد متین پسر بزرگم یک جفت کفش انتخاب کرده بود و منتظر بودیم تا شماره پایش را فروشنده پیدا کند. دلم شور میزد. هوا گرم بود و عطش ظهر مرداد ماه بر همه جا مستولی. شیشه آبی که با خود آورده بودیم تمام شده بود و حسین پسر کوچکترم مدام میگفت: مامان تشنمه. گفتم : صبر کن کفش محمدمتین رو بخریم بعد تو راه حرم برات آب میخرم.
تا کارت را به فروشنده بدهم جانم را به لب رساند بسکه گفت آب آب.
با حرف فروشنده درجا خشکم زد: خانم موجودی ندارید!
مگر امکان داشت؟ شب قبل همسرم دویست تومن به حسابم ریخته بود. از قبل هم حدود صد تومن داشتم. سرجمع خرید امروز هم به پنجاه تومن نمیرسید. پس چطور موجودی من تمام شده بود؟
پول کفش را با پولهای ته کیفم و لطف فروشنده پرداخت کردم. فروشنده که دید خیلی ناراحت بودم پنج تومن تخفیف داد و من کل پولم را دادم و از مغازه بیرون آمدیم. دلشوره ام بیشتر شد.
صدای صوت قران از بلندگوها میآمد و من درحال بررسی کاغذهای مختلف رسید بودم. یکی پنج تومن ، یکی بیست تومن، یکی ده تومن. ولی هیچکدام اشتباه نشده بود و من هیچ موجودی نداشتم. حسین هم مدام میگفت من تشنمه،خیلی گرمه، چرا برنمیگردیم.
حالا دیگر صدای اذان فضا را پر کرده بود. نمیدانستم چه کنم. حتی پول بلیط اتوبوس برای رفتن به پردیسان را هم نداشتم. حسین تشنه بود و گرما کلافه کننده. تا حرم حدود بیست دقیقه پیاده روی بود و بچهها خسته و من درمانده.
گریهام گرفت. احساس غربت کردم.
انعکاس تابش نور خورشید بر آسفالت خیابان گرما را دوچندان میکرد. حسین گونههایش گل انداخته بود و میگفت من دیگه نمیتونم راه برم. گرممه.
هرجا را نگاه کردم یک آبخوری ندیدم. حتی به اندازه یک شیشه آب معدنی پول نداشتم. هرچه به همسرم زنگ زدم که به حسابم پول واریز کند موفق نمیشدم. سر ظهر بود و حتما برای نماز رفته بود. ناگهان مغزم آزاد شد. از همه بندها و گرفتاریها. چشمم به یک مسجد نزدیک بازار افتاد. به بچه ها گفتم :همینجا نمازمون رو میخونیم. تا برگردیم حرم نماز تموم میشه. بچهها که انگار از دیدن مسجد از من خوشحالتر شده بودند جان تازه گرفتند و تا مسجد دویدند. خدا را شکر به جماعت رسیدیم….
بعداز نماز بچهها دوباره به آبخوری مسجد رفتند تا خود را برای یک پیاده روی تا حرم سیراب کنند. تلفنم زنگ خورد. همسرم بود. ظاهرا پیامم را دریافت کرده بود و برایم پول ریخته بود. به محض شنیدن صدایش گریهام گرفت. چقدر غربت و تنهایی سخت است. آنهم با کودکانی که تنها پناهشان تو باشی. وتو دستت خالی و پشتت بیپناه.
معرفت با طعم آلو
امروز صبح گفتم در کارهای خانه کمی دقت کنم تا شاید حکمت هایی از میان همین روزمرگی هایم بیرون بیاید که تا حالا بهش نرسیده باشم. این بود که با آلوهای شسته شده ی تو سبد روبرو شدم.
آقای همسر از باغ دوستش مقداری آلو خریده بود که چون ما رفته بودیم همایش کسی پیدا نشده بود آنها را نوش جان کند. برای همین داشتند خراب میشدند. راستش حیفم آمد حتی یکی شان را بیرون بریزم. گفتم همه اش را لواشک میکنم. هم فال و هم تماشا.
آلو ها را که ریختم به این بهانه بپزد با خودم گفتم:” خدا هم وقتی ببینه یه بنده ی خوبش داره خراب میشه برایش یه نقشه میکشه. مثلا میگه بندازیمش تو دیگ گرفتاری تا یادش بیاد خدایی هم هست بلکه برگرده. حیفه این بنده خراب شه و بندازیمش بیرون.”
گه گداری این آلوها را سر می زدم که نسوزد. همین طور قل می زد و میجوشید. آنقدر که همه اش داشت له میشد و یکدست. با خودم گفتم:” آزمایش های خدا همیشه همین طورهاست. آنقدر در دیگ آزمایشش، آدم رو میجوشونه که یک دست میشه. صاف و یک رنگ. چقدرم خوشرنگ شده.”
خوب که پخت خاموشش کردم تا سرد شد. کمی ازش چشیدم دیدم چقدر شیرین است. آن وقت با دلم گفتم:” آدم ها که از آزمایش خدا در میآیند شیرین تر میشوند. مثل همین آلو سیاه پخته که حالا قرمز رنگ و شیرین شده آدم ها هم بعد از پخته شدن نورانی میشن.”
حالا که کاملا سرد شده باید بکشمش در سینی تا بزارمش خشک شود. حالا صافی میخواهد. هسته هایش جدا افتاده و باید آنها را در بیاورم که نرود زیر دندان. درست مثل آدم های خراب شده ای که از پس آزمایش خدا بر نمیآیند. تازه حالا نوبت رفتن در آفتاب است؛ یعنی یک آزمایش دیگر.
امروز فهمیدم یک لواشک درست کردن خودش یک کلاس حکمت و فلسفه و معرفت و خداشناسی است. تا حالا چقدر ازش غافل بوده ام. ای کاش وقتی از دیگ آزمایش های هر روزه ی خدا بیرون میآیم، روحم خوش رنگ تر و نرم تر و خوش مزه تر شده باشد نه اینکه مثل یک هسته ی آلو کنارم بگذارند.