عطش غربت
ساعت ده صبح بود که به قصد زیارت حرم حضرت معصومه(ع) از خانه بیرون زدیم.
سه چهارروز بود که برای کمک ومراقبت از خواهر و خواهرزاده تازه متولد شدهام به قم رفته بودیم. بچهها را هم باخود برده بودم. تابستان بود و تعطیلی و بیکاری بچهها.
بعد از دوسه روز پرستاری و نگهداری از زائو و فرزندش، یک نصف روز ازشان مرخصی گرفتیم تا به زیارت برویم و کمی برای بچهها از دور حرم خرید کنیم. تا به حرم رسیدیم ساعت یازده شد. یک ساعتی هم به زیارت و نماز و دعا پرداختیم. حدود ساعت دوازده از حرم بیرون آمدیم و قدمزنان به مغازههای اطراف حرم رسیدیم. بچهها با ذوق و شوق شروع کردند به انتخاب و خرید. چند قوطی سوهان و عطر و تسبیح و جاسوئیچی و …
نزدیک اذان ظهر بود و دلم نمیخواست نماز اول وقت حرم را ازدست بدهم. محمد متین پسر بزرگم یک جفت کفش انتخاب کرده بود و منتظر بودیم تا شماره پایش را فروشنده پیدا کند. دلم شور میزد. هوا گرم بود و عطش ظهر مرداد ماه بر همه جا مستولی. شیشه آبی که با خود آورده بودیم تمام شده بود و حسین پسر کوچکترم مدام میگفت: مامان تشنمه. گفتم : صبر کن کفش محمدمتین رو بخریم بعد تو راه حرم برات آب میخرم.
تا کارت را به فروشنده بدهم جانم را به لب رساند بسکه گفت آب آب.
با حرف فروشنده درجا خشکم زد: خانم موجودی ندارید!
مگر امکان داشت؟ شب قبل همسرم دویست تومن به حسابم ریخته بود. از قبل هم حدود صد تومن داشتم. سرجمع خرید امروز هم به پنجاه تومن نمیرسید. پس چطور موجودی من تمام شده بود؟
پول کفش را با پولهای ته کیفم و لطف فروشنده پرداخت کردم. فروشنده که دید خیلی ناراحت بودم پنج تومن تخفیف داد و من کل پولم را دادم و از مغازه بیرون آمدیم. دلشوره ام بیشتر شد.
صدای صوت قران از بلندگوها میآمد و من درحال بررسی کاغذهای مختلف رسید بودم. یکی پنج تومن ، یکی بیست تومن، یکی ده تومن. ولی هیچکدام اشتباه نشده بود و من هیچ موجودی نداشتم. حسین هم مدام میگفت من تشنمه،خیلی گرمه، چرا برنمیگردیم.
حالا دیگر صدای اذان فضا را پر کرده بود. نمیدانستم چه کنم. حتی پول بلیط اتوبوس برای رفتن به پردیسان را هم نداشتم. حسین تشنه بود و گرما کلافه کننده. تا حرم حدود بیست دقیقه پیاده روی بود و بچهها خسته و من درمانده.
گریهام گرفت. احساس غربت کردم.
انعکاس تابش نور خورشید بر آسفالت خیابان گرما را دوچندان میکرد. حسین گونههایش گل انداخته بود و میگفت من دیگه نمیتونم راه برم. گرممه.
هرجا را نگاه کردم یک آبخوری ندیدم. حتی به اندازه یک شیشه آب معدنی پول نداشتم. هرچه به همسرم زنگ زدم که به حسابم پول واریز کند موفق نمیشدم. سر ظهر بود و حتما برای نماز رفته بود. ناگهان مغزم آزاد شد. از همه بندها و گرفتاریها. چشمم به یک مسجد نزدیک بازار افتاد. به بچه ها گفتم :همینجا نمازمون رو میخونیم. تا برگردیم حرم نماز تموم میشه. بچهها که انگار از دیدن مسجد از من خوشحالتر شده بودند جان تازه گرفتند و تا مسجد دویدند. خدا را شکر به جماعت رسیدیم….
بعداز نماز بچهها دوباره به آبخوری مسجد رفتند تا خود را برای یک پیاده روی تا حرم سیراب کنند. تلفنم زنگ خورد. همسرم بود. ظاهرا پیامم را دریافت کرده بود و برایم پول ریخته بود. به محض شنیدن صدایش گریهام گرفت. چقدر غربت و تنهایی سخت است. آنهم با کودکانی که تنها پناهشان تو باشی. وتو دستت خالی و پشتت بیپناه.