زنان بهشتی
چشم هام خیلی درد می کرد، سردرد ناگهانی هم قوز بالا قوز شده بود. برای یک روز هم که شده گوشی را گذاشتم کنار تا هردو کمی استراحت کنند، انگشتان من و تاچ بی نوای او!
کارهایم که تمام شد رفتم سراغ نامه های رفیق جان، تسکین همیشه دردهایم. از چوق الف شروع کردم به خواندن، معادل فارسیش می شود آخرین نشانه گذار گفتگو!
«خانه هایی در بالای یکدیگر که جلویش جوی های آب جریان دارد». اوصاف بهشت همیشه مرا به وجد می آورد. برای ده بیست سال زندگی کردن در چنین خانه ای در دنیا حاضریم یک عمر شبانه روز جان بکنیم، نمی دانم چرا زیستن ابدی در عمارت های بهشتی ما را به ولع نمی اندازد برای ورع داشتن!
خدا که خلف وعده نمی کند…
کمی « الذین آمنوا و عملوا الصالحات» باشیم، مگر از ما زن ها چه خواسته اند: نمازهای پنج گانه، روزه ماه رمضان، رضایت شوهر و ولایت امیرالمومنین علی علیه السلام.
پیامبر بزرگوار اسلام صلّیالله علیه وآله فرموده است:
اذا صلّت المراة خمسها و صامت شهرها و احصنت فرجها و اطاعت بعلها فلتد خل من ایّ ابواب الجنّة شاءت.
وقتی که زنی نماز پنجگانهاش را بخواند و ماه رمضان را روزه بگیرد و دامن خود را حفظ کند و از شوهر خویش اطاعت نماید، از هر دری از درهای بهشت که بخواهد، وارد میشود.
مکارم الاخلاق باب ۸ صفحه ۲
پیچگوشتی بابا
وقتی به این خانه آمدیم یکی از مهمترین کارها نصب پرده و آینه و جاحولهای و… بود. کارهایی که نیاز به ابزار فنی و یک آدم کاردرست مثل بابا داشت. برای همسر تازهکارم که همیشه سرش در درس و بحث بوده این کارها ناآشنا مینمود و تخصصی نداشت. بابا دستبهکار شد و همه چیز را به بهترین شکل ممکن نصب کرد. خانه کوچکمان رنگ و لعاب گرفت و زندگی جاری شد. وقتی روز آخر بابا همه سفارشات فنی را برای چندمین بار تکرار کرد و توصیههای مهم تمام شد؛ یک پیچگوشتی قشنگ و دوستداشتنی برای ما یادگار گذاشت و گفت که حتما به کارمان خواهد آمد. پیچگوشتی را گذاشتم توی کشوی جاکفشی و برخلاف انتظارم که فکر میکردم خیلی استفاده ندارد از آن به بعد بارها به کارم آمد. از محکم کردن دسته ماهیتابه گرفته تا باز کردن در خانه همسایه بغلی که کلیدش را جا گذاشته بود و باز کردن حباب لامپ حمام که سوخته بود و…
بعد از فوت بابا این پیچگوشتی برایم شد نمادی از تمام خوبیهایش، تمام کمکهایش به ما در اوایل زندگی، تمام لطفهایش در حق ما.
این پیچگوشتی برای من فقط یک وسیله کاربردی و مفید ساده نیست. هربار که از آن استفاده میکنم برایم منبر میرود. با من سخن میگوید. استاد اخلاق من است. به من نهیب میزند که آیا من نیز یادگاری برای بازماندگانم خواهم داشت؟ یک چیز کوچک که ارزش مادی چندانی ندارد اما یادآور خاطرات خوب باشد. برای دیگران چطور؟ آیا برای صدقه جاریه چیزی کنار گذاشتهام؟ کاری کردهام؟
بحران تنوع طلبی!
نشستم روی نیمکت پارک، علی کوچولو مشغول بازی ست. دوتا خانم همنشینمان شده اند. باد ملایمی می وزد.
_” دختر مریم جونُ یادته… بعد یکسال نامزدی جدا شده “
_ ” وااای، چی می گی! پسر نازی خانم تازه سه ماهه عقد کرده، وسایلشون رو پس فرستادن “
سعی می کنم نشنوم، برگ های زرد سرو کنده شدند از درخت.
_ ” دخترم خواستگار داره، انقدر دور و بریامون طلاق گرفتن می ترسم شوهرش بدم “
نگاهم را به سرسره دوختم، باد شدت گرفته، برگ ها کم کم رسیده اند به زمین.
_ ” منم همین طور… پسرم از سربازی اومده، درسشم تموم شده، موندیم چه کار کنیم.”
علی کوچولو را صدا می زنم به خانه برویم، نم نم باران می بارد، از بادهای پاییزی باید پناه گرفت.
_ ” همش تقصیره جامعه ست، بد زمونه ای شده “
_ ” آره واقعا…. “
مکالماتشان را با سکوت پایان دادند.
علامت سؤالی بزرگ ورم کرد توی ذهنم. دور برمان پر شده از نامزدی های بهم خورده، شناسنامه های المثنی که قرار است ازدواج های کوتاه چند ماهه را لاف پوشانی کنند… همش تقصیر زمانه ست؟!
نه زندگی ها، سختی گذشته را دارند و نه مادرشوهرها، جَنَمِ قبل را! کدام خشت را کج گذاشتیم؟! شاید تقصیر رنگهاست.
نزدیکی های عید که می شود اکثرمان در پی رنگ سالیم، از پرده و فرش و رو تختی گرفته تا گیره لباس و دمپایی حمام!
ارباب ها کل اثاث خانه را تغییر می دهند؛ رعیت ها به گلدان و قوری بسنده می کنند. مُدگرایی دمار از روزگارمان درآورده و بدتر از آن، ست کردن های الکی. ثمره اش تنوع طلبی بی نهایت ماست. هر سال گوشی عوض کردن، هرروز بروزرسانی شدن با حجره های بازار، این قدیمی شده آن تکراری ست، و تکرار جمله “دیگر نمی توانم تحمل کنم، یک چیز جدید می خواهم! “
بعد توقع داریم دختر و پسرهای دست پرورده ما از بیست سالگی به بعد تا پایان عمر با یک همسر زیر یک سقف زندگی کنند. البته که تنوع می خواهند!
دولت کریمه یا فروشگاه بدون فروشنده
هرچه استاد فقه از تفاوت احتیاط واجب با فتوا می گفت، او گیج تر نگاه می کرد. صدای شکم خالی اش در گوشش می پیچید، نه صدای استاد!
مدیر حوزه علمیه ابتدای سال تحصیلی گفته بود من به عنوان متولی این مکان راضی نیستم طلبه ای ناشتا سرکلاس بنشیند. اعلام همین مطلب همه را ملزم به خوردن صبحانه کرد. بدون هیچ اجباری همه اجرای این حکم را برای خود واجب می دانستند.
اما معده او آن روز صبح فقط دو دانه شکلات را میزبان بود! طبیعی است که ساعت یازده ضعف کند. درس استاد که تمام شد مانند تیر از چله کمان رها شده بیرون پرید برای خرید چیزی که او را از این گرسنگی نجات دهد.
آنجا اما برخلاف دانشگاه و مدرسه بوفه نداشت. از دیگران پرس و جو کرد؛ گفتند خادم حوزه صبح ها پرس نان عسل و کره و ارده شیره تهیه می کند و می فروشد.
آبدارخانه را که بسته دید ناامید شد. چشمش به میزکنار در افتاد. بشقاب های صبحانه آماده، به ردیف کنار هم نشسته بودند. برچسب قیمت هرکدام هم روی پیشانی بشقاب ها خورده بود.
نگاهی انداخت اما نه دوربین مدار بسته ای دید و نه ناظری! زیر لب گفت “اعتماد به تقوای یکدیگر” !
انتهای میز، کاسه ای نقش فروشنده را ایفا می کرد.
آشپزی شیرین
سادات میگفت:” جمعه، تنها کاری که تونستم انجام بدم آشپزی بود. با اینکه امروز امتحان داشتم اصلا نرسیدم درس بخونم. یک بار برای مادرشوهرم و مهمانهایش غذا پختم. یک بار برای مادرم و مهمانهایش. آخر شب خسته و کوفته رسیدم خانه.”
گفتم:” زرنگی میکردی اقلا این آشپزی رو هدیه میکردی به امام حسین علیه السلام که اقلا یک زخیره ی آخرتی هم برای خودت جمع کرده باشی.” با هم خندیدیم و گفت:” نیت کردم برای امام سجاد علیه السلام. گفتم همه مهمان حضرت باشند. آخه یاد حرفهای تو افتاده بودم” روز اولی که آمده بودیم حوزه بهش یک حرف گفته بودم و می گفت دیروز یاد حرفهایت افتاده بودم.
روز اول بهش گفته بودم:” همیشه دعا میکنم و میگم آقا جان اگر لیاقت ندارم سربازت باشم اقلا آشپز که میتونم باشم. یا ظرف شور. یا رخت شور. بالاخره سپاهت غذا و خورد و خوراک میخواد. آشپزی که بلدم انجام بدم. فقط منم باهات باشم هر کاری که بگی انجام میدم برات."
آقا جان!
اگر سرباز لایقی نیستم لااقل به عنوان آشپز من را قبول کن که برای سربازانت، برای مهمانانت، برای عاشقانت غذا بپزم. این قدر که از دستم بر میآید. آدم اگر به هیچ درد امامش نخورد باید سربگذارد زمین و بمیرد.