همیشه با من بمان!
کانال اخبار را جستجو می کنم:
جوان ایرانی با سه گلوله در آمریکا کشته شده است. « سخنگوی وزارت امور خارجه می گوید: موضوع قتل جوان ایرانی در آمریکا در حال بررسی و پیگیری جدی است.»
همیشه همین جور است. در خوشی های ایرانیان خارج از کشور، دولت شریک نیست، اما اگر آنها دچار مشکل حاد شوند، دولت پیگیری می کند. شده داستان اغلب ما! در خوشی ها بی خبر از اهل بیت هستیم، اما هر جا گرفتار می شویم، می رویم سراغ توسل و ذکر و دعا! اما باز با این حال، اهل بیت ما را می پذیرند و ما را حمایت می کنند!
روزهای خوب با مردم، روزهای سخت با اهل بیت!
چه تقسیم ناعادلانه ای!
مبارزه با خشونت از حرف تا عمل
کدام مصرعِ این شعرِ سراسر ظلمت و تاریکی را، کدام بندِ این قصّه ی سراسر غصّه را برایت روایت کنم، که بندبندِ وجودت زیر بار این غم، خم نشود؟
قصه نه، غصه از آن جایی شروع شد که تو را زن نه، بلکه سراسر تن دیدند! قدم به قدم با من پیش بیا، اینجا بروکسل است، پایتخت اروپا، مهد تمدن و پیشرفت، قرن۲۱، باورش سخت است، انگار در بازار برده فروشان قدم می زنی، اما برده فروشی مدرن، پیشرفت را به جایی رسانده اند که زنان را با اتیکت های قیمت خورده، برای فروش پشت ویترین مغازه ها می بینی، زنانی که با وعده ی پول و زندگی راحت به اینجا قاچاق شده اند و در برابر کمترین مزد ناچار به تن فروشی اند. یکی شان با گریه می گفت گاهی ۵۰ مشتری در روز دارد و ای کاش هیچ وقت به دنیا نیامده بود. اوج تأسف اینجاست که یکی از مسئولان شهر در مصاحبه اش گفت: این یک امر منطقی است که ما از فعالیت های چنین زنانی در بروکسل بهره برداری کنیم و دولت هم از آن سودی ببرد…
درست است، منطق شما بر کدام انسان عاقلی پوشیده مانده؟ منطقی که زنان را برای تن فروشی تا پشت ویترین مغازه ها کشاند، منطقی که حاصلش عروسکهای لولیتا یا همان زنان و دخترکان بدون دست و پا و چشم و زبان شدند و فقط برای ارضای جنون جنسی برخی تا ۹۰۰۰۰ دلار به فروش می رسند. منطق شما در سکوت خلاصه می شود، سکوت در برابر مرگ هزاران زن و دختر، به فجیع ترین وضع، در جنگ های اخیر دنیا که عامل اصلیش خودتان بودید.
اما منطقِ مولایمان علی علیه السلام چه زیبا بود، همو که زن را ریحانه خطاب کرد، زمانی که خلیفه ی مسلمین بود شنید که خلخالی از پای زنی یهودی در آوردند، فرمودند:««جا دارد انسان مؤمن از این غصّه دق کند»»
جناب دبیر کل سازمان ملل متحد، من یک زن مسلمانم که اسلام به من آموخت، نه زیر بار ظلم روم و نه در برابرش سکوت کنم، من امروز دادخواه تمام زنان جهانم، زنانی که روز ۲۵ نوامبر سال ۱۹۹۱ را به بهانه ی کشته شدن خواهران میرابال، روز مبارزه با خشونت علیه شان عَلَم کردی و پشت پرده ی این سیاستِ دروغ، چه ظلم ها و خشونت هایی که در حقّشان روا نداشتی…
جناب دبیر کل سازمان ملل متحد، که در دلِ نیورک آمریکا، شعار صلح و امنیت و مبارزه با خشونت علیه زنان سر داده ای، برای من نه، برای هر زن اندیشمندی روشن است که خودت و عُمّالت پایه گذاران این خشونت هستید. بدان من یک زن مسلمانم و فریفته ی دروغ های به ظاهر زیبایتان نمی شوم!
پایان دهید این حجم بالای خشونت علیه زنان را!
سلام !
آقای من!
وقتی تو بیایی دیگر کسی قفل و زنجیر نخواهد ساخت و دیگر کسی منتظر نوبت دادگاهش نخواهد بود!
وقتی تو بیایی دیگر کسی حسرت سفر به کشوری را نخواهد داشت، زیرا که تو راههای سفر به آسمان را هموار خواهی کرد!
وقتی تو بیایی، دیگر هیچ مادری نگران ایمان فرزندش نخواهد بود زیرا همه جوانان بر پایه کتاب و سنت رسول الله ص مشی خواهند کرد!
وقتی تو بیایی ربا برچیده شده و فقر رخت خواهد بست و عدالت مانند سرما و گرما وارد خانه ها خواهد شد!
وقتی تو بیایی عقل ها متمرکز خواهد شد و دیگر جز خوبی و شادی خبری زیرنویس نخواهد شد!
وقتی تو بیایی، آسمان و زمین سخی می گردند و خورشید بخشندگیت همه بذرها را بارور خواهد کرد!
وقتی تو بیایی همه از ثواب انفاق بی بهره خواهند شد، زیرا فقیری نخواهند یافت! خوشا بحال آنانکه کویر چشمشان از بیکرانه ی چشمت سیراب خواهد شد و نوای جان بخشت، روحشان را التیام خواهد داد!
آن روز من هم شادمانم حتی اگر غبار راهت از مزارم بگذرد!
بفاطمه...
در امتداد بازار سرشورها پیش می رفتم، با احتیاط!
نکند کفش هایم صدایی بدهند، حرفی بزنند، دلی بلرزه در آید. روسری را کشیدم جلو، جلوتر، تا برق نگاه زنانه ام را پنهان کند. امواج بیکران چادر پهن شد روی زمین. صدای مردانه زائران دسته دسته از پشت سر شنیده می شد، خودم را جمع کردم کنج یک مغازه، تا راه برای غيرتمنديشان و پاکدامنيم هموار شود، بی مانع!
دلم نهیب می زد، وصیت های مادری را در بستر، مصرانه تکرار می کرد، ” برایم تابوت بساز، نکند حجم بدنم نمایان شود."
رسیدم باب الجواد، دست هایم را محکم گره زدم به ضریح چادر، نکند باد در رواق های تودرتویش بپیچد، برقصد، دلی بلرزد.
دانه های تسبیح یکی پس از دیگری بر هم نازل می شدند؛ ” بفاطمه… بفاطمه… بفاطمه… “
قاعده اینطوریست، قسم می دهی که یک کلام حرف حسابی بزنی، صحبتم با شماست، حجابی می خواهم آراسته با حیاء. که این دو در کنار هم زیبایی آفرینند.
می دانم! برای آقای غریبی که صدایم را می شنود و در مشهد شریف مشاهده ام می کند، زحمتی ندارد زباله دانی قلبم را آباد کند.
دانه های تسبیح به آخر رسیده و من به صحن انقلاب، می ایستم کنار رکن اسماعیل طلا، السلام علیک یا علی بن موسی الرضا….
عکس پر ماجرا
باید می رفت از عکاسی، عکسی که دو روز پیش سفارش داده بود، می گرفت. از عکاس خواسته بود عکس روتوش نشود.دوست داشت گوهر چهره ی معصوم و دخترانه اش، در صدف حجاب به قاب دوربین درآید. مادر فرزانه اش، قبلا دخترش را آگاه کرده بود که حجاب او در خیابان، همچون خاری است بر چشم های ناپاک مردان آلوده!
وقتی سوار ماشین شد، در طول مسیر همه چیز عادی بود جز دیدن برخی زنان که با پوشش نامناسب و آرایش هفت رنگ، پیاده روی خیابان را به نمایشگاه دلربایی تبدیل کرده بودند. چهره از نظاره ی صحنه های گناه برگرداند، چند متر که به عکاسی مانده بود، از راننده خواست تا او را پیاده کند.اما مرد راننده گویی که صدای او را نشنیده باشد، به رانندگی ادامه داد.
درخواست پیاده شدن را دوباره تکرار کرد، اما توجهی ندید. ترس تمام وجودش را فراگرفته بود، احساس می کرد پاهایش سست شده، بغض گلویش را فشار می داد….
تمام توانش را در دستانش جمع کرد و به شیشه ی بغل ماشین کوبید و با تمام صدایش فریاد زد که پیاده می شود! راننده ترمز را گرفت و برگشت به او نگاه کرد. اضطراب دختر را که دید، عذر خواهی کرد و به او فهماند که گوش هایش سنگین است. راست می گفت از طرز بیانش هم معلوم بود که شنوایی اش مشکل دارد. از ماشین پیاده شد. پاهایش جان دوباره گرفته بود، اما هنوز ضربان قلبش به شدت می زد. نفس عمیقی کشید و همه چیز را مرور کرد. اگر این مرد، نامرد بود چه می کرد؟ خدایا تصورش هم زجرآور است! با اینکه همه چیز به خیر گذشته بود، اما حال خوبی نداشت. حتی با اینکه می دانست در حوادث تعرض به عفت زن، بی حجابی او نقش به سزایی دارد، اما باران اشک امانش نداد.