و خانواده مظلوم شهدای تیپ فاطمیون...
دارید از خیابان گذر می کنید که ناگهان یک اروپایی چشم آبی خوش تیپ از شما آدرس میپرسد. عکس العمل شما چیست؟ با بی محلی می گویید نمی دانم ؟ یا یک لبخند روشنفکرانه می زنید و با صمیمیت زیاد، سعی در نشان دادن آدرس می کنید؟ شاید هم در آخر یک سلفی بزنید تنگش!
عمو حسین، جوان که بود برای تحصیل علوم دینی در جامعه المصطفای قم به ایران آمد. در اینجا خانواده تشکیل داده و اکنون هم درس خارج فقه می خواند(چیزی شبیه فوق دکتری)
اما هنوز در خیابان سوالش را درست و حسابی جواب نمی دهند، سیاهی پوست فرزندانش را مسخره می کنند، کارهای اداریش با اکراه انجام می شود، فامیل های ایرانی شان آنها را به مهمانی دعوت نمی کنند و….چرا که اصالت او پاکستانی ست!
بازگردیم به عقب! اگر این آقا همان فرد چشم آبی اروپایی بود….
انصافا برخورد اطرافیان با ایشان چقدر متفاوت می شد؟ اگر تحصیلات و ادب او را هم لحاظ کنیم آیا فامیل او را حلوا حلوا نمی کردند؟! مگر معصومین ما 250 سال کار فرهنگی نکردند تا به ما بفهمانند برتری فقط به تقواست! پس چرا هنوز در نقطه صفر جاهلیت درجا می زنیم و خیلی زیرپوستی بسته به ملیت های مختلف میزان ارزشگذاری مان هم به انسان ها متفاوت است؟
برتری به نژاد و پرستیژ و زیبایی و… نیست!
از دید خدا به انسان ها نگاه کنیم
ان اکرمکم عندالله اتقاکم
این آیه کاسه کوزه ی تلاش و ذهنیت ما را برهم زد!
المراقبه
همگی ما معمولاً اهل مراقبتیم و می توانیم لیست بلند بالایی از مواردی که مراقبت می کنیم بنویسیم: اجاق گاز، یخچال، لباسشویی، ظرفشویی ، ماکرویو، کابیت ها، ظروف، فرش، رختخواب ، البسه، لوستر، بوفه، رنگ و کاغذ و گچ در و دیوار، وسایل صوتی و رسانه ای، ماشین، خانه، باغ و باغچه، دکوراسیون، کتاب و کتابخانه، طلاجات، اسناد و مدارک…
تازه اینها جمادات است!
ما مراقب عزیزانمان، پست و مقام، شهرت و اعتبار، آبروی خود هستیم و مراقب ارتباطات خود با دیگران!
همه ی این کلیات علاوه بر فرعیات، راههای خاصی برای مراقبت دارند!
اما ما خسته نمی شویم و حس خوبی هم داریم و مدام تجارب همدیگر را در مورد مراقبت ها رد و بدل می کنیم. اما در مورد قلب خود ، هیچ وسواسی نداریم که مراقبتش کنیم از تکبر، حسد، کینه، نفرت، ریا و …!
آن هم در حالی که قلب ما، معمار آخرت ماست!
شکسته های قیمتی
تاریخ به وقتِ ۱۰ اسفند سال ۱۳۹۲ اتوبان قزوین_رشت، جاده ی رستم آباد، ساعت۱۰ شب، سرعت ۱۲۰ کیلومتر بر ساعت،
همه چیز در چند ثانیه اتفاق افتاد…
انحراف به چپ، برخورد با گاردریل بتونی وسط اتوبان…. بعد هم بیمارستان.
دست راستم شکسته بود، چند پرستار دورم حلقه زده بودند و اصرار می کردند که:« خانم بیا بریم از دستت عکس بندازیم، باید گچ بگیریمش»
دلم راضی نمی شد، مدام می گفتم من مشکلی ندارم، فقط بچه ام… دو ساعت تمام فرزندم را در آغوش گرفتم تا سِرُمَش تمام شود و به هوش بیاید، صورتش غرق خون بود، احوالم باور کردنی نبود…
بیمارِ تختِ مجاورم، خانم سن و سال داری بود و شاهد تمام آنچه آن شب بر ما گذشت. استیصال و پریشانی ام را که دید، یک قرآن جیبی آورد و گفت: « بیا دخترم، بزار رو قلبت آروم شی». مثل عطش زده ای که در کویر به دنبال قطره آبی باشد، مثل غریبه ای در دیار غربت، که در به در دنبال هم زبانی باشد برای هم کلامی، در اوج درماندگی قرآن را باز کردم تا با آیه ای درمان کند دردهای درونم را… «یاٰأیُّهَا الاِنْساٰن مٰاغَرَّکَ بِرَبِّکَ الكَریٖمْ»:ای انسان، چه چیز تو را نسبت به پروردگارت مغرور ساخته؟
انگار دردِ قلبم، بر دردِ دست شکسته ام پیشی گرفت. ساعت حدود ۲ شب، سکوت بیمارستان بود و جسم های بی رمق و زخمیِ ما، یک نگاهم به خودمان بود و نگاه دیگرم به این آیه ی شریف، به چه مغرور شدم که دیگر وقت زیادی برای بندگی ات ندارم، غرور با من چه کرده که از گذر زمان غافلم، از مرگ ناگهانی، زلزله، تصادف، بیماریِ سخت… آن شب غرورم بد جور در هم شکست… بعضی شکستگی ها کاش هرگز درمان نشوند…
وقتی ارزش ها تغییر کرد...
ساعت دو ظهر بود، آفتاب از پنجره ی آشپزخانه روی گلدان ها می تابید و فضا را دلنشین کرده بود.
طبق معمول هر چهار نفرمان دور میز نشستیم و دورهمیِ مان شروع شد. یادم می آید اولین دورهمی آنقدر برای دخترم جذاب بود که تا به امروز، هر بار به اصرار خودش آن را برگزار می کنیم. جلسه یِ تشکرِ خانوادگی* دو سه بار در هفته دور این میز جمع می شویم و بابت کارهای خوبی که در حق هم انجام داده ایم قدردان همدیگریم.
نوبت من شد، خطاب به پدرشان گفتم: بابا جون می دونستی دخترمون امروز خیلی زیبا بود و خوشگلیش چند برابر شده بود!
زهرا کمی موهای نامرتب و لباسش رو جمع و جور کرد وسراپا گوش شد.
در ذهنم قصد داشتم انقلاب بزرگی در جانِ دخترکم ایجاد کنم، تفکری را از همین کودکی در ذهنش آبیاری کنم که مدتی است در جامعه ام از بی آبی پژمرده. می دانستم که اگر امروز در همین خانه ی کوچک و صمیمی ارزش ها را برایش بازگو نکنم، فردا در جامعه با آن همه ناهنجاری و ناامنی، بی ارزش ترین چیزها را برایش مقدس جلوه می دهند.
شروع کردم: امروز وقتی چایْ شیرینِ خواهرش ریخت زهرا بدون مکث نصفِ چایِ خودش رو داد به خواهرش، وقتی من سرم تو آشپزخونه خیلی شلوغ بود، با سرگرم کردن خواهرش کلی بهم کمک کرد تا به کارام برسم، و…زیبایی به مهربونیه دخترم، به کمک کردنِ دیگرانه، به خوش اخلاقیه و امروز با کارایی که انجام دادی، خیلی زیبا شده بودی.
دورهمی تمام شد ولی حتما جریانی در ذهن فرزندم شروع شد….
نمی دانم، چه شد که ارزش ها تغییر کرد و زیبایی در اندام و ظاهر خلاصه شد، شاید از همان روزهای کودکی که دائما قربان صدقه ی پوست سفید، چشمان درشت و زیباییِ ظاهرشان می رفتیم.
این آمار بالایِ استفاده از لوازم آرایشی و این حجم باورنکردنیِ عمل زیبایی در کشورمان، نگران کننده نیست؟
مادر شدیم تا تربیت نسل ها را عهده دار شویم.
بسم الله…
بانوی خوبی ها
سلام بانو!
ناگفته هایی از زندگی شما در لابلای صفحات تاریخ جا مانده است و چه بهتر که در دهم ربیع الاول که روز پیوند شما با پیامبر(ص) است، این مُهر گشوده شود. نام عشق شما به میان آمد. پیامبر (ص) را می گویم…
همان جوان هاشمی که دل در گرو او داشتید. شما ثروتمند ترین بانوی دوران خود بودید که با عقل و درایت آنچه از پدر دلاورتان به ارث مانده بود را در جهت اشتغال جوانان به تجارت صرف کردید. آوازه ی شما در سراسر حجاز پیچیده بود و اشراف در آرزوی ازدواج با فرزانه ی قریش بودند. آنقدر پاک و عفیف بودید که در دوران جاهلی به طاهره و سیده زنان قریش شهرت داشتید. اما خدا می داند که در آن جوان هاشمی چه دیده بودید که دلباخته ی او شدید و وقتی به واسطه ی بانوی نیکوکاری به نام نفیسه با"امین قریش” دیدار داشتید به او گفتید که کنیز شما خدیجه با تمام ثروتش و آنچه در تصرف اوست، از آن شماست.در علت درخواست ازدواج به “صفیه” عمه ی پیامبر(ص) گفته بودید که: من یقین دارم او از سوی خداوند عالمیان مورد تایید است.
آن زمان که این جمله را گفتید می دانستید که شما هم مورد تایید خداوند هستید و در آینده همان پروردگار، پیغام سلام خود را از طریق همین همسر به شما خواهد رساند. می دانستید که پیامبر(ص) روزی خواهد گفت که: خداوند با خدیجه بر فرشتگان مباهات می کند.
اما بانو افسوس که در سطر های برگ های کتاب تاریخ، پیرامون احوالات شما پیش از ازدواج، سن و سال و فرزندان دیگرتان با اختلاف نظر و شاید هم جفاگونه، جملاتی بیان شده است.
اما چه فرقی می کند برای من که زن مسلمانی هستم. مهم این است که شما اولین بانویی بودید که به رسالت پیامبر(ص) ایمان آوردید، اولین بانویی بودید که نماز خواندید. اولین بانویی که به ولایت ایمان آوردید. از دست پیامبر(ص) انگور بهشتی خوردید. پیامبر (ص) شما را برترین مادر مومنان معرفی کرده است.
شما ۲۵سال با پیامبر(ص) انس داشتید، شما ستاره ی فروزان زندگی همسرتان بودید. شما همسر و هم سِر بودید. شما جزو چهار زن برتر بهشتی بودید. شما مادر کوثر بودید، افسوس که عمر مادری تان در حق دخترتان کوتاه بود و عمر دختر هم… دهم رمضان سال دهم بعثت که به دیدار پروردگار رفتید، می دانید که سال غم و اندوه پیامبر(ص) شد. آنقدر دل تنگ شما بود که گمان می رفت به سلامتی شان صدمه وارد شود. آنقدر از شما یاد می کردند که موجب حسادت دیگران می شد.
و آن یار عاشق پس از فتح مکه به رسم وفا به کنار مزار شما آمدند و خیمه زدند. شما مایه ی افتخار زنان عالم بودید و هستید. با دستانم گوشه ی چادرتان را می گیرم، مرا هم با خود همراه کنید تا گوشه ای از معرفت شما را هم بدست آورم. برای تمام بانوان دعا کنید مادر…