شکسته های قیمتی
تاریخ به وقتِ ۱۰ اسفند سال ۱۳۹۲ اتوبان قزوین_رشت، جاده ی رستم آباد، ساعت۱۰ شب، سرعت ۱۲۰ کیلومتر بر ساعت،
همه چیز در چند ثانیه اتفاق افتاد…
انحراف به چپ، برخورد با گاردریل بتونی وسط اتوبان…. بعد هم بیمارستان.
دست راستم شکسته بود، چند پرستار دورم حلقه زده بودند و اصرار می کردند که:« خانم بیا بریم از دستت عکس بندازیم، باید گچ بگیریمش»
دلم راضی نمی شد، مدام می گفتم من مشکلی ندارم، فقط بچه ام… دو ساعت تمام فرزندم را در آغوش گرفتم تا سِرُمَش تمام شود و به هوش بیاید، صورتش غرق خون بود، احوالم باور کردنی نبود…
بیمارِ تختِ مجاورم، خانم سن و سال داری بود و شاهد تمام آنچه آن شب بر ما گذشت. استیصال و پریشانی ام را که دید، یک قرآن جیبی آورد و گفت: « بیا دخترم، بزار رو قلبت آروم شی». مثل عطش زده ای که در کویر به دنبال قطره آبی باشد، مثل غریبه ای در دیار غربت، که در به در دنبال هم زبانی باشد برای هم کلامی، در اوج درماندگی قرآن را باز کردم تا با آیه ای درمان کند دردهای درونم را… «یاٰأیُّهَا الاِنْساٰن مٰاغَرَّکَ بِرَبِّکَ الكَریٖمْ»:ای انسان، چه چیز تو را نسبت به پروردگارت مغرور ساخته؟
انگار دردِ قلبم، بر دردِ دست شکسته ام پیشی گرفت. ساعت حدود ۲ شب، سکوت بیمارستان بود و جسم های بی رمق و زخمیِ ما، یک نگاهم به خودمان بود و نگاه دیگرم به این آیه ی شریف، به چه مغرور شدم که دیگر وقت زیادی برای بندگی ات ندارم، غرور با من چه کرده که از گذر زمان غافلم، از مرگ ناگهانی، زلزله، تصادف، بیماریِ سخت… آن شب غرورم بد جور در هم شکست… بعضی شکستگی ها کاش هرگز درمان نشوند…