می خواهم دعا کنم...
آسمان دست از باریدن برداشته، زمین پوشیده از برفِ یخ زده، هنوز خورشید گیسوان طلایی اش را به رُخ زمین نکشیده، که سوز سرما را از پشت پنجره هم می شود حس کرد.
یاد کودک طفل معصومی می افتم که قبل از سن مدرسه باید زودتر از آفتاب، از رختخواب گرم و نرم جدا شده و به مهد سپرده شود. نمی دانم دستان مربی، گرمای فرار کرده از جانش و لبخند دورافتاده از غصه ی رفتن مادر را به او باز می گرداند!؟
نمی خواهم بگویم خوشحالم از این که مجبور نیستم مثل آن مادر، هر روز جگر گوشه ام را به دست دیگری بسپارم و ندانم که در ساعات عدم حضورم چه به خوردِ روح و روان کودکم می دهد.
نمی خواهم بگویم خوشحالم که همسرم شاغل است و من نیاز مالی برای اشتغال ندارم! می خواهم دعا کنم و بگویم: خدایا! مرهمی باش بر قلبِ خسته و دل نگران مادرانی که مجبورند شاغل باشند و از فرزندان شان دور.
خدایا! به کسب و کار مردان سرزمینم رونق ده.
دالان بهشتی
قدیم ترها که مهندسان راه و ساختمان هنوز غربی نشده بودند میشد در ساختمان هم خداباوری را نشان داد. دالان ها و راهروها و درها و پنجره ها همگی شان شمایلی شبیه به محراب داشتند و در جای جای در و دیوار ساختمان میشد نام خدا و تسبیح ملائک را دید.
بیخود نبود قدیم تر ها ناراحتی اعصاب و اضطراب معنا نداشت چون هرکجا که نظر میکردند یاد خدا جاری و ساری بود.
پ.ن: مقبره ی پیرپالان دوز در جوار حرم مطهر رضوی.
طاغوت
وارد مترو شدم، چند دختر جوان روی صندلی نشسته بودند، بینیهای عملکرده، گونههای برجسته، لبهای پروتز شده و ابروهای تتو همه را شبیه کرده بود؛ یک لحظه جا خوردم. اینها خواهر هستند؟ خداوند در قرآنش فرموده که شما را به رنگها و اشکال مختلف درآوردیم که همدیگر را بازشناسید. پس این دختران جوان با این چهرههای شبیه هم به دنبال چه هستند؟
فکرم به این سؤال مشغول است که چند خانم میانسال چادری وارد میشوند. ظاهرشان نشان میدهد که پیش از انقلاب در کف خیابانها، بچههایشان را در آغوش داشته و فریاد «ننگ به نیرنگ تو، خون جوانان ما میچکد از چنگ تو» سر میدادند. این مادران دیروز، حیرتزده، به دختران جوان روبهرویشان مینگرند و شاید خاطرات خدماتشان در پشت جبهههای شلمچه و قصر شیرین را مرور میکنند.
و من فکر میکردم شعار دیروز، امروز هم در صورت این دختران جلوه کرده، اگر دیروز خون جسم جوانان از پنجههای طاغوت میچکیده، امروز خون روح جوانان فضای شهرمان را غمانگیز کرده است.
بی خانمان!
نشسته ام زیر کرسی، کمی دورتر از پنجره. بساط چای براه است.
امشب صدای اضافه ای به گوش می رسد. زوزه های جان سوز باد توی راه پله های باریک یک آپارتمان.
آسمان در انعکاس مشبک های بلورین برف، دلبری می کند.
خانه گرم است، بچه ها سیر از غذاهای مانده امروز و دیشب؛ به پایه های کوتاه کرسی پناه برده اند و پتوی چاپ سرباز ارث رسیده از ننه خانم را بکش بکش می کنند.
قصه اما؛ کمی فرق می کرد اگر خانه مان بی در بود و پنجره، بی دیوار! و یا اگر کرسی سرد بود و خانه سردتر. آنوقت واژه ها توی خودکار یخ می زدنند و به صحیفه نمی رسیدند. باید مدام دست های سرخابی ام را “هااااا” می کردم تا موتورشان راه بیفتد برای نگارش درد ها!
اخبار می گفت هوا سردتر می شود.
نکند کسی؛ کودک کسی غذای شب مانده هم نداشته باشد برای سیر شدن!
نکند خانه ای بی در باشد، بی پنجره، بی دیوار؛ باد بچرخد، روانداز نازک مادری را از روی نوزاد کوچکش بردارد!
نکند آن روانداز و چند خشکه نان همه دارایی مادری شود.
هوای دست های سرخابی را داشته باشیم، و دست های خالی از نان. هوای بی خانمان ها را داشته باشیم.
لااقل کمی این روزها….
سادگی زیباست
رمز و رازی هست در این اشکال هندسی که فقط سازندگانشان آن را میدانستند. در همه ی اماکن متبرکه وقتی وارد میشوید یکی دو تا از این طرح های هندسی زیبا هست. این طرح در دیواره ی داخل حرم پیر پالان دوز در کنار حرم مطهر رضوی است.
اوصیکم به تقوی الله و نظم امرکم* شاید همه ی رازش همین باشد. نظم در امور زندگی!
این نظم باعث آرامش روح و روان است. حتی آرامش بصری. هیچ دقت کرده اید چقدر با دیدن این نقوش احساس امنیت و آرامش میکنید؟
باید این نظم در امور را در همه ی زندگانی مان جاری و ساری کنیم. این خودش باعث رسیدن به تقوا هم می شود.
—————————————————————
* این جمله را حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام در آخرین لحظات عمر شریف شان فرمودند.