می خواهم دعا کنم...
آسمان دست از باریدن برداشته، زمین پوشیده از برفِ یخ زده، هنوز خورشید گیسوان طلایی اش را به رُخ زمین نکشیده، که سوز سرما را از پشت پنجره هم می شود حس کرد.
یاد کودک طفل معصومی می افتم که قبل از سن مدرسه باید زودتر از آفتاب، از رختخواب گرم و نرم جدا شده و به مهد سپرده شود. نمی دانم دستان مربی، گرمای فرار کرده از جانش و لبخند دورافتاده از غصه ی رفتن مادر را به او باز می گرداند!؟
نمی خواهم بگویم خوشحالم از این که مجبور نیستم مثل آن مادر، هر روز جگر گوشه ام را به دست دیگری بسپارم و ندانم که در ساعات عدم حضورم چه به خوردِ روح و روان کودکم می دهد.
نمی خواهم بگویم خوشحالم که همسرم شاغل است و من نیاز مالی برای اشتغال ندارم! می خواهم دعا کنم و بگویم: خدایا! مرهمی باش بر قلبِ خسته و دل نگران مادرانی که مجبورند شاغل باشند و از فرزندان شان دور.
خدایا! به کسب و کار مردان سرزمینم رونق ده.