دعوتنامه ای از ملکوت
مدرسهی قیضیهی قم را خیلی دوست داشتم، شاید به خاطر کتابهایی که خوانده بودم و از فیضیه و ایوانهایش تعریف میکردند.
یکشب خواب دیدم که با پدرم به فیضیه رفتهایم، پدرم را به داخل راه ندادند و به من گفتند داخل شوم. وارد حیاط فیضیه شدم و از پلههای سمت راستم بالا رفتم و وارد ایوان بزرگی شدم. روبهرویم چند درِ بسته بود. یکی از درها را باز کردم و داخل شدم. آنجا کلاس درسی برقرار بود. استاد در جای خود، رو به در، نشسته بود، تختهی وایتبرد کنار استاد نصب بود و بعد یک میز و صندلی که آقایی با کت و شلور طوسیرنگی پشت میز نشسته بود. شاگردان که همه معمم بودند، پشت به در و رو به استاد نشسته بودند. یکی دونفرشان برگشتند و به من نگاه کردند. جلو رفتم و بین استاد و آن آقای کت و شلواری، رو به شاگردان و روی زمین نشستم. آن آقای کت و شلواری، اسمم را در دفتر بزرگی که جلویش باز بود نوشت. بعضی شاگردان مانند شهید مطهری و شهید مفتح را شناختم. آنها ارواح شهدا و آرمیدگان در خاک بودند و همه روحانی. استادشان حضرت امام رضواناللهتعالیعلیه بود که من متأسفانه نفهیمدم چه درس میدادند.
کلاس تمام شده بود و من خود را در ایوان فیضیه دیدم. میخواستم از پلهها پایین بروم که برگشتم و دوباره درِ آن کلاس را باز کردم. امام خمینی وسط کلاس ایستاده بود، شاگردانی در کلاس نبودند، میز و صندلی استاد و آن آقای کت و شلواری هم در کلاس نبود. حضرت امام به من لبخندی زدند. دو روز بعد از حوزه تماس گرفتند و من طلبه شدم.
چند ماه بعد، نزدیک آخر ترم، از شرکت با من تماس گرفتند و گفتند که از شنبه کارم را شروع کنم. اما من نرفتم، چیز باارزشتر دیگری یافته بودم. کار برایم مهم نبود، حتی به قیمت فراموش کردن تمام لغاتی که با مشقت حفظ کرده بودم.
وقتی طلبه شدم، قصد نداشتم کار کنم، در جستجوی خدا آمده بودم. نمیدانم خدایی که یافتهام همان خدایی است که مرا به آغوش خود خوانده بود یا نه، اما آغوش مهربانی دارد، آنقدر که دیگر نه نیچه و نه جویس و نه بورخس و نه هیچکدام از آنهایی که بحرانهای هویتشان را به من داده بودند، نمیتوانند مرا از آغوش او جدا کنند، زیرا به من آموخته است که او را با بسم الله الرحمن الرحیم بخوانم.
حریم مهرورزی
سال ها پیش، زن و شوهرها، از گفتار و رفتار محبت آمیز در حضور دیگران پرهیز می کردند. در برخی فرهنگ ها، این رعایت حریم در حضور بزرگ ترها نشانه ی احترام به آن ها تلقی می شد. خب خیلی از انسان ها شاید نتوانند همیشه، تعادل را نگه دارند. برای همین بعضی از آن طرف بوم می افتند و برخی از این طرف. نه به شوری دیروز، که برخی زن و شوهرها در حضور جمع، کنار هم نمی نشستند. از اینکه همدیگر را مخاطب قرار دهند، خودداری می کردند و در صورت لزوم، همسر را با اسم فرزندشان صدا می زدند. و نه به بی نمکیِ امروز، که در مسابقه ی تلویزیونی، زن و شوهری جوان، جلوی چشم هزاران بیننده، روبروی هم می ایستند، دست های یکدیگر را می گیرند، چشم در چشم هم می دوزند و حریم مهرورزی را می شکنند. شاید تغییر عرف و هنجار و فرهنگ در جامعه عامل شکسته شدن این حریم ها باشد. و احتمالا هم خیلی ها موافق این قبیل تغییرات فرهنگی هستند و رفتار گذشتگان را قبول ندارند. بعید نیست اگر معایب و مصالح شکسته شدن حریم مهرورزی زن و شوهر، در حضور دیگران، مقایسه و بررسی شود، در عملکردها تاثیرگذار باشد.
سر تا پا می شوم سلام
وارد صحن می شوم، حال و هوای دلم ابری است. رایحه ای دلپذیر در فضا پیچیده است، شبیه هیچ رایحه ی دنیایی نیست.
قلبم نهیب می زند که آهسته قدم بردار، همراه ملائک!
لحظاتی پیش در دعای اذن دخول خواندی” ای ملائک مرا یاری کنید تا وارد روضه ی مبارکه شوم” چشمانم که به دیدن ضریح مطهر، منوّر شد، دستانم روی سینه ام نشست تا سرتاپا شوم سلام. ای کاش گوش هایم لیاقت شنیدن جواب سلام را داشتند.
دستانم را گره زدم به شبکه های ضریح، ای کاش هرگز دست از دامان بانوی عُلیا برندارم. بر ضریح بوسه می زنم، ای کاش دیگر جز حرفِ حق را بر زبان نیاورم. دلم میخواهد در گوشه ای از این قطعه زمین آسمانی، ایستاده روی پاهایم زیارت نامه بخوانم، ای کاش پایدار باشم به اعتقاداتم، به خواسته هایم.
یا فاطمه اشفعی لنا فی الجنه…
قدر آن شیشه بدانید که هست!
حرف های عاطفه مثل پتک خورد تو سرم، احساس می کردم خون تو رگ هایم یخ زده است. باورم نمی شد دیگر خاله آسیه را نمی بینم با آن صورت گرد و گونه های افتاده و دست های لرزان، با همه مهربانیش.
مبهوت ماندن من، اما، چیزی را عوض نکرد. شب نشده همه جمع شدیم کنار جاده برای تشیع. ننه خانم داغ فرزند بر دلش نشست، زبانش بند آمد.
با دست، آب جوی را تکان می دادم و حدیث نفس می کردم. یک آن پاشدم رفتم به سمت مرده شورخانه، تاریک بود و تارهای عنکبوت چندساله از سقف و دیوارش آویزان. یک پیت نفت گوشه سمت راست، یک دسته بیل گوشه سمت چپ! اول فکر کردم انباری ست، اما وقتی از پیکر بی جان خاله رونمایی کردند دنیا دور سرم چرخید. بالاخره نبودنش را باور کردم. حسرت برایم مفهوم پیدا کرد. حسرت یک بار دیگر دیدن، فقط یک بار دیگر حرف گفتن و شنفتن!
گیج و درمانده از پله نیم متری مرده شورخانه پایین آمدم….
مابین زمین و هوا گوشی زنگ خورد، زنگ که نه، کوک کرده بودم برای نماز صبح!
از جایم بلند شدم. عقربه ها دل دل کنان رسیدند روی هشت.
_الو سلام، خوبی عاطفه؟ خواب که نبودی؟
_نه، بیدارم
_آسیه خاله کجاست؟
_خوابیده.
کی می توانست بفهمد چقدر از شنیدن این جمله خوشحال شدم.
_باشه، باشه، سلام برسون زنگ زدم حالتون رو بپرسم.
کمی بعد تلفن زنگ خورد، صدای خاله آسیه مثل عسل و بلکه شیرین تر از آن ریخت تو گوشم. حال و احوال می کرد با یک تعجب معنادار!
تو دلم قند آب می کردند از این گفت و گوی ساده. خاله هم یک خط در میان می پرسید “راستشو بگو چی شده اول صبحی حال ما رو پرسیدی!!".
چند روز از آن هشدار شبانه گذشته. حالا من ماندم و یک لیست از آدم های همیشگی و در دسترس زندگی ام. هر روز به یکیشان زنگ می زنم. نکند دیر شود و حسرت شنیدن دوباره صدایی به دلم بماند.
هوای هم را داشته باشیم قدر یک تماس کوچولو.
ولنتاین در ورژن آسمانی!
یکی از دوستان دیروز می گفت: امروزی باش! تو هم جشن ولنتاین بگیر!
من هم به توصیه دوست مدرنمان خواستم هدیه ولنتاین برای همسرم بگیرم. اما دیدم بد نیست درباره این واژه و این رسم تحقیقی کنم.
ظاهرا در قُدسی ترین روایت، ولنتاین نام یک کشیش خطاکار بوده که عاشق دختر زندان بان خود شده و در حال فراغ از معشوقه به دار آویخته شده. نام او راهم “شهید عشق” گذاشته اند و روز اعدامش را “ولنتاین". برخی هم می گویند به جرم ارتباط نامشروع با معشوقه اش اعدام شده است. اساس این داستان یک افسانه است و هدفهای دیگری از ساختن این افسانه دارند که بماند.
در آرشیو احادیث ذهنم که گشتی می زنم می بینم ولنتاین با ورژن سالم تر و آسمانی ترش رو خودمان داریم. افسوس که آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم.
من عَشِق فكَتَم و عفَّ و صَبَر فماتَ ماتَ شهیداً و دخَلَ الجنة.
آنکه عاشق شود،پس عشق خود را کتمان کند و عفت ورزد و صبر پیشه کند و در همان حال بمیرد شهید است و داخل در بهشت می شود.
ای کاش جوانان ما نیم نگاهی به “شهید عشق” خودمان هم بیاندازند و با گل رز و روبان و خرسهای گنده ای که در خیابان به دست گرفته اند عشقشان را فریاد نزنند.
گرچه که چشمم آب نمی خورد این عشقهای فریاد شده به سرانجام قشنگی برسند!