عمویِ بی قرینه
مادرت که حاضر نشد وارد خانه شود تا دردانه های رسول خدا (ص) اذن نداده بودند؛ فهمیدم تو چیز دیگری هستی.
گوشه خانه نظاره می کردم، وقتی قنداقه ات را تصدق سر حسین (ع) می چرخاندند. با خودم گفتم این خیلی فرق می کند.
آن روز را به خاطر داری؟ با قد و قامت کودکانه ات سبوی آب را بردوش گرفتی و دوان دوان به سوی مسجد رفتی… نیمی از آب در کوچه و نیم دیگر بر شانه های نحیف اما پر هیبتت ریخت. تمرین می کردی آب آوری را یا چه؟!
بعدها که بزرگتر شدی تعجب نکردم از اینکه جلوتر از حسین راه نمی روی؛ حرف نمی زنی. تعجب نکردم که همیشه چند قدم فاصله داری و سرت پایین است. تو از بدو تولد مشق ادب می کردی در بارگاه ملکوتی سید الشهدا.
همین طوری اوج گرفتی و بالا تر رفتی تا شدی سقا؛ علمدار؛ سپهدار…
همین طوری وقت پرکشیدنت دور حسین قدر یک لشکر خالی شد.
دست های بریده ات بماند برای امضای امان نامه مان از جهنم. بال های آسمانیت را بوسه باران می کنم به رسم ادب، ای سردار باوفای حسین.
#ترنم_عبادی
کالسکه ی زائر
یکی از دوستانم زنگ زد و گفت راهی سفر کربلاست. برای فردا صبح کالسکه ی بچه می خواهد. من هم با کمال میل استقبال کردم و گفتم همین امشب برایت آماده میکنم. فورا حاضر شدم و به انباری رفتم. از سال گذشته که دیگر به کالسکه بچه احتیاج نداشتیم، تشک و سایبانش را جدا کردم و شستم و بدنه کالسکه را انتهای انباری گذاشتم. بعد از برداشتن چند کارتن بهش رسیدم. حسابی خاکی بود. آن را به خانه آوردم و در حمام شستم. و بعد از خشک شدن، لوازمش را نصب کردم. وقتی این کالسکه را خریدم فکرش را هم نمی کردم که روزی بدون من و فرزندم، مسیر نجف تا کربلا را طی کند. خوش به سعادت کالسکه که بعد از یک سال بلااستفاده بودن و خاک خوردن گوشه ی انباری به زیارت دعوت شده است. یااباعبدالله اگرچه امسال پای جسمم لایق زیارت نبود ولی خدا را شکر که گوشه ای از مالم را پذیرفتی.
دل اربعینی
به کتانی هایی که امسال مادرم به من هدیه داد، نگاه میکنم. از لحظه ای که دیدمشان فقط یک جمله در ذهنم آمد؛ این همان کفش هاییست که برای پیاده روی نجف تا کربلا همیشه دنبالش بودم وپیدا نمیکردم. یک جفت کتانی کاملا مشکی و راحت و سبک. اما امسال پیاده روی در کار نیست…بهتر بگویم کربلا و اربعینی در کار نیست… امسال فهمیدم مثل هر سالی میشد با صندل و دمپایی پیاده روی کرد؛ اگر دل بود. ملزومات اربعینی شدن کتانی و لباس و پول نیست؛ دل است. توفیق است. دعوت است.
همنوا
پسر کوچکم محمد حسن سه سال دارد. وقتی به تمام افکار، اهداف، دانسته ها، علایق و سلایق، خواسته ها و روزمرگی هایش فکر می کنم همه چیز خلاصه می شود در امور ساده.
صبح ها که از خواب بیدار می شود، باید او را در آغوش بگیرم و نوازش کنم. صبحانه اش را که می خورد مشغول بازی می شود، گاهی تنها گاهی همبازی برادرش. برنامه ی کودک نگاه می کند. بعضی وقت ها با هم نقاشی می کشیم یا کاردستی درست می کنیم. یا شعر می خوانیم و بازی می کنیم. در برخی کارهای خانه مثل تا کردن لباس ها یا گذاشتن ظرف ها در کابینت و جمع و جور کردن کمک می کند.
اما گاهی هم بهانه گیر می شود و به پر و پای من می پیچد. یا موقع بازی سر اینکه تراکتور قرمز دست چه کسی باشد با بردارش دعوا می کند. خدا نکند که دستش زخم شود، حتما چسب زخم می خواهد. بعد هم تا ساعتی از آن دستش استفاده نمی کند. اگر هم زمین بخورد تا نگویم که چیزی نشده، آه و ناله سر می دهد. شب ها هم که باید قصه بشنود و قربان صدقه اش بروم تا بخوابد.
همه ی اینها را گفتم تا به اینجا برسم که زندگی کودک سه ساله با همین چیزها سپری می شود.
کودک سه ساله گرسنگی، تشنگی، خستگی، آدم های غریبه و ترسناک، از دست دادن عزیزان، ضربه ی سیلی، آتش سوزی، خار بیابان، زخم و تاول پاها را چطور می تواند هضم کند؟ تحمل کند و کنار بیاید؟ ببیند و بگذرد؟ تاریخ ثابت کرده که کودک سه ساله تا این اندازه توان ندارد.
محرم امسال با محمد حسن در روضه ها شرکت کردیم. هر بار که روضه ی حضرت رقیه س را می شنیدم، با نگاه کردن به محمد حسن، مصیبت های آن خانم سه ساله را بیشتر حس می کردم و بیشتر می سوختم. هر بار میگفتم:"صل الله علیک یا بنت الحسین (ع)”
جنة البقیع
بسم الله
بقیع را ترجمه کردهاند: جایی که درختها یا کُندههای درختهای گوناگون دارد…
راست میگویند، دقیقا همین است. آن زمانی را که آرامگاه یثرب را بقیع نامیدند، نمیدانم چرا بین همه نام، این را برگزیدند. اما این روزها، درختان بسیاری در آن، جا گرفته است. میدانم دیدن این باغ سرسبز، چشم بصیرتی میخواهد که امثال من از آن محروم است. اما اینجا قطعهای از بهشت است. اگر مجالی باشد و قدم در بقیع بگذاریم، تاریخ اسلام روبرویمان جان میگیرد، مرور میشود…
پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم)، پسرش را در بقیع به خاک میسپرد. وقتی مریضی، ابراهیم دوساله و شیرین را از دنیا رها میسازد، بقیع مأمنش می شود.
دوران نوجوانی پیامبر اعظم (صلی الله علیه و آله و سلم)، در آغوش گرم کسی میگذرد که سعی میکرد میان فرزندان بیشمارش، از او غافل نشود و مادرانه هوایش را داشته باشد. فاطمه بنت اسد، تلاش کرد جای خالی مادر را برای نوه عبدالمطلب، پر کند… تا جایی که توان داشت. روزی هم که دنیا و مافیهایش را ترک کرد، رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم)، عزادار دومین مادر شد. خودش قبر را مهیا کرد، قبل از او، داخل خانه جدید مادر خوابید و عبایش، کفن بانویی شد که نگذاشت گرد یتیمی بر چهرهاش بماند.
*
بانوی دیگری نیز مادرانه پیامبر را دوست داشت. حلیمه، از کودکی او را در آغوش کشیده، بزرگ کرده و گل وجودش را آبیاری کرده بود. روزی هم او، دردانه اش را تنها میگذارد و در بقیع آرام میگیرد.
چند قدم آن طرف تر، مزار عموی پیامبر و همبازی کودکی اوست. اگر به موازات دیواره بقیع، قدم برداریم، مزار عمه بزرگوار پیامبر است که در جوارشان، مادر علمدار کربلا، بعد از مدت ها که بالای سر صورت قبر پسرانش، اشک می ریخت، دارفانی را وداع گفت.
کمی بالاتر قطعه همسران پیامبر است، همانهایی که به تعبیر خدا، ام المؤمنین هستند و گاهی قدر و منزلت این هدیه الهی را ندانستند. زینب، رقیه، ام کلثوم، خواهران حضرت مادر نیز همان نزدیکیها مدفونند. بیت الأحزان نیز همین اطراف است… اتاقی که حضرت مادر بعد از وفات پدر بزرگوارشان، آنجا را تنها محلی یافتند که گریهاش را تاب بیاورد. گریه بر سرنوشت امتی که هنوز پیامبر در خاک آرام نگرفته بود، که وصیتش را زیر پا گذاشتند و وصیاش را خانهنشین کردند.
*
باز هم اگر چرخی بزنیم، تاریخ پیش چشممان، زنده میشود. از حسن مثنی، که تنها جانباز حادثه کربلا و داماد حضرت ارباب است، عثمان بن مظعون، اولین مهاجری که در مدینه، دعوت حق را اجابت کرد؛ تا مجروحین جنگ احد، که بعد از بازگشت به شهر، نتوانستند دوری رفقای شهید را تاب بیاورند.
صحابه زیادی در بقیع آرمیده اند. مقدادبن عمرو، که یکی از چهار صحابه خاص حضرت امیرالمؤمنین (علیهالسلام) است، جابربن عبدالله انصاری که سلام رسول خاتم را به امام باقر(علیهالسلام) رساند، تا عبدالله بن مسعود و سعد بن معاذ.
*
برادر امیرالمؤمنین (علیه السلام) و دامادش نیز، همینجایند.
اگر تاریخ را جلوتر بیاییم، امام ششم، مادر و فرزند ارشدشان را هم در بقیع به خاک سپردند.
*
اگر بقیع، فقط همین بزرگان اسلام را در خود جای داده بود، باید بقعه و بارگاهی میساختیم تا یادمان نرود، فراموشمان نگردد که اسلام با مجاهدت چه کسانی به اینجا رسیده، چه بزرگانی، برای اسلام جان فدا کردهاند… چه مؤمنینی، اسلام را با جان و مال حفظ کرده اند تا به دست من وشما برسد.
میدانم اصل کار را نگفتهام… ننوشتم که چهار امام شیعه همین جا آرمیدهاند. غم تخریب بقیع، بدون مزار چهار دردانه الهی، آنقدر سنگین است که قلبم تاب نمیآورد از هتک حرمت به مزار امام حسن مجتبی، حضرت سید الساجدین، حضرت باقرالعلوم و امام صادق (علیهم السلام) که مفتخریم مذهبمان را ایشان تبیین کردهاند، خطی بنویسم…
کاش شیربچههای حیدر کرار که داوطلبانه و صف به صف از مزار عمه سادات پاسداری کردند و نگذاشتند حتی یک آجر از این بارگاه نورانی کم شود، آن سال هم بودند و اجازه نمیدادند هیچ کس به بقاع بقیع نزدیک شود.
اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد و اخر تابع له علی ذلک
باید اجـــــازه از طـــــرف مادرت رســـد
تا از جگر برای تو زاری کنم حسن (علیه السلام)
حتی نوادگان تو صـاحـب حــــــرم شـــدند
کی می شود برای تو کاری کنم حسن (علیه السلام)
گنبــــد که نه، ضــــــریح نه، تنها برای تو
باید که فکر سنگ مزاری کنم حسن (علیه السلام)
تنهــــــاترین امامی و بی کس ترین غریب
گریه بر آنکه یار نداری کنم حسن (علیه السلام)1
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن: شاعر، جواد حیدری