عمویِ بی قرینه
مادرت که حاضر نشد وارد خانه شود تا دردانه های رسول خدا (ص) اذن نداده بودند؛ فهمیدم تو چیز دیگری هستی.
گوشه خانه نظاره می کردم، وقتی قنداقه ات را تصدق سر حسین (ع) می چرخاندند. با خودم گفتم این خیلی فرق می کند.
آن روز را به خاطر داری؟ با قد و قامت کودکانه ات سبوی آب را بردوش گرفتی و دوان دوان به سوی مسجد رفتی… نیمی از آب در کوچه و نیم دیگر بر شانه های نحیف اما پر هیبتت ریخت. تمرین می کردی آب آوری را یا چه؟!
بعدها که بزرگتر شدی تعجب نکردم از اینکه جلوتر از حسین راه نمی روی؛ حرف نمی زنی. تعجب نکردم که همیشه چند قدم فاصله داری و سرت پایین است. تو از بدو تولد مشق ادب می کردی در بارگاه ملکوتی سید الشهدا.
همین طوری اوج گرفتی و بالا تر رفتی تا شدی سقا؛ علمدار؛ سپهدار…
همین طوری وقت پرکشیدنت دور حسین قدر یک لشکر خالی شد.
دست های بریده ات بماند برای امضای امان نامه مان از جهنم. بال های آسمانیت را بوسه باران می کنم به رسم ادب، ای سردار باوفای حسین.
#ترنم_عبادی