بعد از هر سختی!
از همان اولین شب تولدش در بیمارستان ، گریه کرد تا همین چند وقته پیش! و من علت بی قراری هایش را هرگز نفهمیدم!
تا چشمانم گرم خواب می شد، تا تکبیره الاحرام را می گفتم، تا اولین لقمه ی غذا را می خوردم، تا لحظه ای که از آغوشم پایین می گذاشتم، تا و تاهای گفتنی و ناگفتنی دیگر، صدای گریه اش بلند می شد.
پیش هیچ کس دیگر آرام نبود، حتی پدرش! بارها از شدت خستگی و سردرگمی در نگهداری اش، اشک ریختم و از خدا طلب کمک کردم.
حالا که سه سال دارد، کلی مستقل شده است، غذایش را می خورد، خودش را به دستشویی می رساند، ساعتی را به تنهایی مشغول بازی است، با پدرش یا مادربزرگ بیرون می رود و…
آن شب ساعت هفت خوابید تا ده صبح! بارها به سراغش رفتم و از لحاظ تنفس و دمای بدن کنترل کردم تا از سلامتی اش مطمئن شوم. آخرین بار موقع اذان صبح بود. آن لحظه تمام خاطرات شب بیداری هایمان را مرور کردم حتی نماز صبح هایی که نزدیک طلوع آفتاب خوانده می شد و به یاد آیه ی شریفه ی ان مع العسر یسرا افتادم. به راستی که بعد از هر سختی آسایشی است.
خانم خانما!
آن وقتها که دختر بزرگم سن و سال الان دختر کوچکم را داشت، برایش شعری سروده بودم در توصیف خانم بودن. سبک آن لا لایی عصرگاهی بود. دخترم خیلی آن را دوست داشت ومن باید موقع خواب ظهر حتما برایش آنرا میخواندم. در این شعر خیلی زیرکانه به زوایای مختلف خانم بودن پرداخته بودم. اینکه خانم یعنی دختری که با وقار است و خنده و شادی اش را در خیابان نشان مردها نمیدهد. اینکه خانم کسی هست که زیبایی و آرایشش فقط برای اهل خانه و سنگینی و وقارش برای بیرون از خانه است. اینکه دخترِ خانم فقط برای رفع نیاز از خانه خارج میشود. اینکه با ادب و نزاکت است وبه بزرگترها احترام میگذارد. خلاصه همه ی زوایای خانم بودن را برایش در آن لا لایی تشریح کرده بودم.
بعدها که کمی شیطنتهایش زیاد میشد فقط یک کلمه میگفتم:” دخترم! خانم باش!” همین و السلام. دیگر لازم نبود توضیح دهم کجای خانمی اش لنگ میزند. با آن عقل چهار پنج ساله ی خودش متوجه میشد و خانمی را از سر میگرفت. اما این روش برای دختر کوچکمان افاقه نمیکند.
امسال وقتی مدرسه ی دختر بزرگم تغییر کرد او از معلم کلاسش راضی نبود. آخر او مدام سر بچه ها فریاد میکشید، دعوایشان میکرد و مشقهای زیادی برای بچه ها معین مینمود که بچه ها تنبلی تابستان را کنار بگذارند. دخترم هم مدام پیش من گلایه میکرد که:” خانم مون فلان! خانم مون بیسار!” از همان روزها یک غول به اسم خانم در خانه ی ما پدید آمده که خیلی بیادب و بدجنس است و اصلا هم خانم نیست. و این در ذهن دختر کوچک مان حک شده که خانم یعنی حرف زشتی که ما برای تنبیه بهکار میبریم.
به همین سادگی مفهوم بزرگ و زیبای خانم بودن در خانه ما تغییر کرد.خانم در خانه ما، بانوی خوب و متینی بود که همه ویژگیهای اخلاقی را داشت. اما حالا خانم بودن، از ارزش، به ضدارزش تغییر کرده است. خب باید برایتان قابل تصور باشد که در ذهن دخترکوچک ما، خانم خانمها یک فاجعه است. در نظرش خانمِ خانم ها یعنی بدجنس ترینِ خانم ها. شاید هم رییس بزرگ شان است که از بدجنسی و بی تربیتی کم ندارد! برای همین از لفظ خانم خانما متنفر است.
حالا من مانده ام برای تبیین نقش خانمی در ذهن دختر کوچک مان چکار کنم؟
دو سال دیگر برای توجه دادن به رفتارهای زشت از چه عنوان پرطمطراقی استفاده کنم که بار معنایی مثبتی داشته باشد؟!
جنة البقیع
بسم الله
بقیع را ترجمه کردهاند: جایی که درختها یا کُندههای درختهای گوناگون دارد…
راست میگویند، دقیقا همین است. آن زمانی را که آرامگاه یثرب را بقیع نامیدند، نمیدانم چرا بین همه نام، این را برگزیدند. اما این روزها، درختان بسیاری در آن، جا گرفته است. میدانم دیدن این باغ سرسبز، چشم بصیرتی میخواهد که امثال من از آن محروم است. اما اینجا قطعهای از بهشت است. اگر مجالی باشد و قدم در بقیع بگذاریم، تاریخ اسلام روبرویمان جان میگیرد، مرور میشود…
پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم)، پسرش را در بقیع به خاک میسپرد. وقتی مریضی، ابراهیم دوساله و شیرین را از دنیا رها میسازد، بقیع مأمنش می شود.
دوران نوجوانی پیامبر اعظم (صلی الله علیه و آله و سلم)، در آغوش گرم کسی میگذرد که سعی میکرد میان فرزندان بیشمارش، از او غافل نشود و مادرانه هوایش را داشته باشد. فاطمه بنت اسد، تلاش کرد جای خالی مادر را برای نوه عبدالمطلب، پر کند… تا جایی که توان داشت. روزی هم که دنیا و مافیهایش را ترک کرد، رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم)، عزادار دومین مادر شد. خودش قبر را مهیا کرد، قبل از او، داخل خانه جدید مادر خوابید و عبایش، کفن بانویی شد که نگذاشت گرد یتیمی بر چهرهاش بماند.
*
بانوی دیگری نیز مادرانه پیامبر را دوست داشت. حلیمه، از کودکی او را در آغوش کشیده، بزرگ کرده و گل وجودش را آبیاری کرده بود. روزی هم او، دردانه اش را تنها میگذارد و در بقیع آرام میگیرد.
چند قدم آن طرف تر، مزار عموی پیامبر و همبازی کودکی اوست. اگر به موازات دیواره بقیع، قدم برداریم، مزار عمه بزرگوار پیامبر است که در جوارشان، مادر علمدار کربلا، بعد از مدت ها که بالای سر صورت قبر پسرانش، اشک می ریخت، دارفانی را وداع گفت.
کمی بالاتر قطعه همسران پیامبر است، همانهایی که به تعبیر خدا، ام المؤمنین هستند و گاهی قدر و منزلت این هدیه الهی را ندانستند. زینب، رقیه، ام کلثوم، خواهران حضرت مادر نیز همان نزدیکیها مدفونند. بیت الأحزان نیز همین اطراف است… اتاقی که حضرت مادر بعد از وفات پدر بزرگوارشان، آنجا را تنها محلی یافتند که گریهاش را تاب بیاورد. گریه بر سرنوشت امتی که هنوز پیامبر در خاک آرام نگرفته بود، که وصیتش را زیر پا گذاشتند و وصیاش را خانهنشین کردند.
*
باز هم اگر چرخی بزنیم، تاریخ پیش چشممان، زنده میشود. از حسن مثنی، که تنها جانباز حادثه کربلا و داماد حضرت ارباب است، عثمان بن مظعون، اولین مهاجری که در مدینه، دعوت حق را اجابت کرد؛ تا مجروحین جنگ احد، که بعد از بازگشت به شهر، نتوانستند دوری رفقای شهید را تاب بیاورند.
صحابه زیادی در بقیع آرمیده اند. مقدادبن عمرو، که یکی از چهار صحابه خاص حضرت امیرالمؤمنین (علیهالسلام) است، جابربن عبدالله انصاری که سلام رسول خاتم را به امام باقر(علیهالسلام) رساند، تا عبدالله بن مسعود و سعد بن معاذ.
*
برادر امیرالمؤمنین (علیه السلام) و دامادش نیز، همینجایند.
اگر تاریخ را جلوتر بیاییم، امام ششم، مادر و فرزند ارشدشان را هم در بقیع به خاک سپردند.
*
اگر بقیع، فقط همین بزرگان اسلام را در خود جای داده بود، باید بقعه و بارگاهی میساختیم تا یادمان نرود، فراموشمان نگردد که اسلام با مجاهدت چه کسانی به اینجا رسیده، چه بزرگانی، برای اسلام جان فدا کردهاند… چه مؤمنینی، اسلام را با جان و مال حفظ کرده اند تا به دست من وشما برسد.
میدانم اصل کار را نگفتهام… ننوشتم که چهار امام شیعه همین جا آرمیدهاند. غم تخریب بقیع، بدون مزار چهار دردانه الهی، آنقدر سنگین است که قلبم تاب نمیآورد از هتک حرمت به مزار امام حسن مجتبی، حضرت سید الساجدین، حضرت باقرالعلوم و امام صادق (علیهم السلام) که مفتخریم مذهبمان را ایشان تبیین کردهاند، خطی بنویسم…
کاش شیربچههای حیدر کرار که داوطلبانه و صف به صف از مزار عمه سادات پاسداری کردند و نگذاشتند حتی یک آجر از این بارگاه نورانی کم شود، آن سال هم بودند و اجازه نمیدادند هیچ کس به بقاع بقیع نزدیک شود.
اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد و اخر تابع له علی ذلک
باید اجـــــازه از طـــــرف مادرت رســـد
تا از جگر برای تو زاری کنم حسن (علیه السلام)
حتی نوادگان تو صـاحـب حــــــرم شـــدند
کی می شود برای تو کاری کنم حسن (علیه السلام)
گنبــــد که نه، ضــــــریح نه، تنها برای تو
باید که فکر سنگ مزاری کنم حسن (علیه السلام)
تنهــــــاترین امامی و بی کس ترین غریب
گریه بر آنکه یار نداری کنم حسن (علیه السلام)1
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن: شاعر، جواد حیدری
سنت یا مدرنیته؟!
سنت یا مدرنیته؟!
جلوی کشوی لباسهایش نشسته و یکییکی لباسها را تا میکند و داخل چمدان میگذارد، همهی لباسهایش را، حتی آنهایی را که در مهمانیها میپوشد. جهرهاش کمی غمگین است، چیزی در وجودش با او نجوا میکند، احساس غربت و شاید تنهایی در آیندهای که نمیداند چه خبر است. قطرات اشک، ته چشمهایش خانه کرده و اجازه ندارد گونههایش را لمس کند.
مادرش پشت در اتاق ایستاده و دست راستش را روی درِ بسته گذاشته و به اشکهایش فرصت میدهد گونههایش را نوازش کند. کودکی دخترش چه زود تمام شده، به چشم برهمزدنی بزرگ شده و میخواهد خانه را ترک کند.
امروز صبح، کتابها، لپتاب و وسایل دیگرش را به خانهی جدید برده، فقط لباسهایش مانده که انگار میخواست با آنها حضورش را در خانهی پدری طولانیتر کند و شاید کمی در گذشته بماند.
از وقتی خانه اجاره کرده و وسایلش را جمع میکند، به دنبال محبتهای مادرش در خاطرهاش میگردد، شاید هم دستهای پدرش، که روزگاری دیگر فرصت نداشت موهای دخترکش را شانه کند. او باید زبالههای سطح شهر را جمع میکرد و بعد هم میرفت سر ساختمان که نگهبانی بدهد، خواهرش جهیزیه میخواست.
چند روز پیش، با هاله در پارک بانوان قرار داشت.هاله، سالها قبل از خانهی پدری رفته بود و مستقل زندگی میکرد. آرایشگری یاد گرفته و در یک سالن بزرگ صندلی داشت. خودش میگفت درآمد خوبی دارد و از عهدهی مخارج آزادیاش برمیآید. اما میگفت: تنها زندگی کردن، بدون آنکه صدایی در خانهات بپیچد، کار سادهای نیست. تو در خانهات فقط میتوانی صدای تلوزیون را بشنوی، که هرچه آنرا بلندتر میکنی، چیزی از تنهایی تو کم نمیکند، اما شاید چیزی به آن اضاافه کند. گاهی هم صدای زنگ تلفن و کسیکه پشت سیمهای آن به تو میگوید دلش برایت تنگ شده، سکوت خانهات را میشکند. اما این صدا به تو یادآوری میکند چقدر تنهایی، خوشحالت نمیکند، اما خودکرده را تدبیر نیست.
نسیم هم به جمع آنها اضافه میشود، به زحمت 25 سال دارد، اما انگار زن 40 سالهایست که سرد و گرم زندگی را خیلی چشیده است، شکستگیاش را پشت خروارها آرایش پنهان کرده است. ظاهرش با موهای رنگگرده، ابروهای تاتو، گونههای برجسته، بینی سربالا و لبهای پروتز برای تغییر لحن صدا یا شاید عشوههای از سر بیعاری، غلطانداز است. زبان که بازمیکند، عشوهها ته میکشد، نگاه به دوردست و خیره شدن در ابدیتی که آزارش میدهد، بیعاریاش را پنهان میسازد.
یکسال زندگی مشترک داشته و جداشده است. حالا تنها در یک خانهی 40 متری زندگی میکند، شغلش دستفروشی در مترو است. ظاهرش را همانجا عوض کرده و با پسانداز یکسالش به ترکیه و تایلند و گاهی مالزی میرود و خستگیاش را تمام میکند. با خودش روراست نیست، سعی میکند ژست خوشبختی بگیرد. اما معلوم است که قرص اعصاب میخورد.
نسیمها و هالهها و ریحانهها، افسردههای فردایی هستند که امروزشان با رفتن از آغوش گرم مادر معنا شده و فردایشان روزی است که روبهروی مشاور نشسته و زندگیشان را برای خودشان روایت میکنند. کاش میدانستیم غربیها سنتهای بهتری هم دارند، همهی سنتهایشان خانواده خرابکن نیست، آنها را هم میشود الگو کرد، اگر سنتهای خودمان برایمان تکراری شدهاند.
فطرتهای تراریخته
حال خوشی نداشتم.دوست داشتم با یک خواب اصحاب کهفی از دنیا و مافیها منقطع شوم؛ شاید کمی آرامش پیدا کنم. بالشتم را در ترنج فرش گذاشتم و پتو را روی سرم کشیدم تا نه صدایی بشنوم و نه چیزی ببینم. نفسم که به شماره افتاد پتو را کنار زدم.
فسقل بانوی شش ساله که ترکیبی از یک اسکلت و روکشی از پوست سبزه گون است، موهای فرفری اش را برس کشید. تِل زد و کفش های مجلسی تق تقی اش را که بهش کوچک شده پوشید. پشت پاشنه اش را هم خواباند و فِرت و فِرت شروع کرد به راه رفتن. آنقدر تند و تند بالای سرم راه رفت که خط مسیرهای عبورش در ذهنم سیاه مشق شد. هر آنچه توی هال به نظرش اضافه بود سرجایش گذاشت.
چشمهایم بسته بود اما شنیدم که هر 26 کابینت آشپزخانه را باز کرد و محکم بست. ظرف های داخل دکور را هر کدام برداشت؛ دستمال کشید و دوباره گذاشت. درِ فرگاز را چند بار باز کرد و بست. سه تا کشوی آشپزخانه را باز کرد و مثل خانم مارپل همه محتویاتش را وارسی کرد. چهارپایه را چند بار زمین گذاشت و برداشت تا کابینتهای بالا را دستکاری کند. چند تا استکان و بشقاب شسته نشده را هم شست. یکی را هم شکاند و زود بقایای خرابکاری اش را به سطل آشغال منتقل کرد.
چند تا لباس تا نشده داخل اتاق خواب را تا کرد و تو کشوها گذاشت. همه کشوهای کمد لباس را باز کرد و بست.
بالای سرم آنقدر با تِپ تِپ دمپایی وار کفشش راه رفت که سردرد گرفتم. دیدم انقطاع از دنیا برای من فقط در خیال ممکن است. قدیمی ها می گویند کلاغ از وقتی بچه دار شد یک دل سیر غذا نخورد!
کلافه شده بودم. اما به خودم مسلط شدم.چشمم را نیمه باز کردم و گفتم: گل بانوووووو چکار می کنیییییییییی؟؟؟
گفت: مامان حق نداری چشمت رو باز کنی.میخوام سوپرایزت کنم!
گفتم: من خواب لازم دارم نه سوپرایز!
دست آخر پروژه اش را با کشیدن بالشت از زیر سر من و پتو تکمیل کرد. آنها را روی تخت گذاشت و مرتب کرد و گفت: حالا چشمات رو باز کن!
با دیدن خانه ای که واقعا مرتب شده بود یاد کودکی خودم افتادم که وقتی مادرم بعدازظهر استراحت می کرد من به عشق خوشحال کردنش همه آشپزخانه را بیرون می ریختم و می تکاندم و از شما چه پنهان مثل خان خانم های زمان قاجار زیر لب به شلختگی مادرم غر می زدم.
وقتی مادرم بیدار می شد آنقدر شعر و غزل در وصف قشنگی و سلیقه من می خواند که عن قریب بود ذوق مرگ شوم.
الان باور نمی کنم دختر شش ساله ام اینقدر رشید شده که می تواند خانه را تا این حد تمیز و مرتب کند. اما من مثل مادرم عرضه شعر و غزل خواندن برایش ندارم!
خوشحالم که دخترم الان با “فطرت الله التی فطر الناس علیها"* در مدار خودش است. از کارهای زنانه لذت می برد و کمالش در طی کردن مسیری است که خدا در نهادش قرار داده.
همه چیز آرام است اگر به فطرت انسانها دست نزنیم و آنها را با ساختار مولکولی شکسته شده روح، چون محصولات تراریخته به خورد جامعه انسانی ندهیم!
———————————-
پی نوشت:
*«فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدِّینِ حَنِیفًا ۚ فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْهَا ۚ لَا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ۚ ذَٰلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لَا یَعْلَمُونَ» (روم/30)
«پس روى خود را با گرایش تمام به حقّ، به سوى این دین کن، با همان سرشتى که خدا مردم را بر آن سرشته است. آفرینش خداى تغییرپذیر نیست. این است همان دین پایدار، ولى بیشتر مردم نمیدانند».