فطرتهای تراریخته
حال خوشی نداشتم.دوست داشتم با یک خواب اصحاب کهفی از دنیا و مافیها منقطع شوم؛ شاید کمی آرامش پیدا کنم. بالشتم را در ترنج فرش گذاشتم و پتو را روی سرم کشیدم تا نه صدایی بشنوم و نه چیزی ببینم. نفسم که به شماره افتاد پتو را کنار زدم.
فسقل بانوی شش ساله که ترکیبی از یک اسکلت و روکشی از پوست سبزه گون است، موهای فرفری اش را برس کشید. تِل زد و کفش های مجلسی تق تقی اش را که بهش کوچک شده پوشید. پشت پاشنه اش را هم خواباند و فِرت و فِرت شروع کرد به راه رفتن. آنقدر تند و تند بالای سرم راه رفت که خط مسیرهای عبورش در ذهنم سیاه مشق شد. هر آنچه توی هال به نظرش اضافه بود سرجایش گذاشت.
چشمهایم بسته بود اما شنیدم که هر 26 کابینت آشپزخانه را باز کرد و محکم بست. ظرف های داخل دکور را هر کدام برداشت؛ دستمال کشید و دوباره گذاشت. درِ فرگاز را چند بار باز کرد و بست. سه تا کشوی آشپزخانه را باز کرد و مثل خانم مارپل همه محتویاتش را وارسی کرد. چهارپایه را چند بار زمین گذاشت و برداشت تا کابینتهای بالا را دستکاری کند. چند تا استکان و بشقاب شسته نشده را هم شست. یکی را هم شکاند و زود بقایای خرابکاری اش را به سطل آشغال منتقل کرد.
چند تا لباس تا نشده داخل اتاق خواب را تا کرد و تو کشوها گذاشت. همه کشوهای کمد لباس را باز کرد و بست.
بالای سرم آنقدر با تِپ تِپ دمپایی وار کفشش راه رفت که سردرد گرفتم. دیدم انقطاع از دنیا برای من فقط در خیال ممکن است. قدیمی ها می گویند کلاغ از وقتی بچه دار شد یک دل سیر غذا نخورد!
کلافه شده بودم. اما به خودم مسلط شدم.چشمم را نیمه باز کردم و گفتم: گل بانوووووو چکار می کنیییییییییی؟؟؟
گفت: مامان حق نداری چشمت رو باز کنی.میخوام سوپرایزت کنم!
گفتم: من خواب لازم دارم نه سوپرایز!
دست آخر پروژه اش را با کشیدن بالشت از زیر سر من و پتو تکمیل کرد. آنها را روی تخت گذاشت و مرتب کرد و گفت: حالا چشمات رو باز کن!
با دیدن خانه ای که واقعا مرتب شده بود یاد کودکی خودم افتادم که وقتی مادرم بعدازظهر استراحت می کرد من به عشق خوشحال کردنش همه آشپزخانه را بیرون می ریختم و می تکاندم و از شما چه پنهان مثل خان خانم های زمان قاجار زیر لب به شلختگی مادرم غر می زدم.
وقتی مادرم بیدار می شد آنقدر شعر و غزل در وصف قشنگی و سلیقه من می خواند که عن قریب بود ذوق مرگ شوم.
الان باور نمی کنم دختر شش ساله ام اینقدر رشید شده که می تواند خانه را تا این حد تمیز و مرتب کند. اما من مثل مادرم عرضه شعر و غزل خواندن برایش ندارم!
خوشحالم که دخترم الان با “فطرت الله التی فطر الناس علیها"* در مدار خودش است. از کارهای زنانه لذت می برد و کمالش در طی کردن مسیری است که خدا در نهادش قرار داده.
همه چیز آرام است اگر به فطرت انسانها دست نزنیم و آنها را با ساختار مولکولی شکسته شده روح، چون محصولات تراریخته به خورد جامعه انسانی ندهیم!
———————————-
پی نوشت:
*«فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدِّینِ حَنِیفًا ۚ فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْهَا ۚ لَا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ۚ ذَٰلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لَا یَعْلَمُونَ» (روم/30)
«پس روى خود را با گرایش تمام به حقّ، به سوى این دین کن، با همان سرشتى که خدا مردم را بر آن سرشته است. آفرینش خداى تغییرپذیر نیست. این است همان دین پایدار، ولى بیشتر مردم نمیدانند».
مریم خانم
کاملاً مشخص است که مریم خانم دیگر توان ندارد!
به سختی دیوار را پاک می کند اما، با هر رفت و برگشت دستش، رد سیاهی روی دیوار می ماند از بس که دستمالش خیس و کثیف است، چون نمی تواند آن را خوب بچلاند!
رنگ و روی زرد، چشمان گود افتاده، دستان زبر و ترک خورده اش دیگر امیدی برایم باقی نمی گذارد که کار را تمام کند. آمدن پسرها را بهانه کرده و راهی خانه اش می کنم. خوشحال می شود، نمی دانم برای دیدن شوهر بیمارش یا پسر معتادش لحظه شماری می کند؟!
یاد حرف استاد مطالعات زنان می افتم که می گفت: در دولت کریمه امام زمان عج، همه نقش های زنان منطبق با طبیعت آنان است ، لذا دیگر زن سرپرست خانواری وجود نخواهد داشت!!
اگر این جمعه امام زمان عج ظهور کند، مریم خانم خیلی خوشحال می شود!
دیالوگ
_ استاد! چرا بستن چشمها سر نماز مکروه است؟
_ نمی دونم! لازم هم نیست علتش بدونیم!
_اما من وقتی چشمم را می بندم حواسم جمع می شود و بهتر می تونم به خدا فکر کنم!
_خوب اون موقع برای اینکه ذاکر خدا باشیم، باید همیشه چشم بسته باشیم و دنیا را ببوسیم بذاریم کنار! اگه خدا چنین چیزی را اراده کرده بود، ملائک را داشت و دیگر لازم نبود انسان را خلق کند. ارزش انسان به این است که از دل معدن دنیا، گوهر عبودیت را استخراج کند و از میان شهوت و حرص و حسد و طمع و کبر و … مروارید بندگی را صید کند!
بی دوست؛ زندگانی!
می ترسم، از صدای پیچش باد که پنجره اتاق را برهم می کوبد!
از شنبه هایی که می آیند با آنکه او نیامده!
دنیا جای وحشتناکی ست وقتی صاحب نباشد.
گنجشک ها کمی زودتر بیدار می شوند؛ در سحرهای مبهوت مانده زمان! بلکه طلوع دیگری از خورشید را به تماشا بنشینند. این بار از مغرب…
و من؛ همچنان
“سرم، گرم گناه ست
سرم داد بزن…."
کلاف سردرگم دنیا
فسقل خان کاموای رنگی رنگی ام را کلافه کرده؛ با شکستن یک قطعه الکترونیکی حساس و ریختن ماکارونی روی فرش، این سومین دسته گل امروزش بود که آب داد!
فقط چند ثانیه به چشم های پر شیطنتش خیره شدم. دید اوضاع پس است عقب عقب رفت تا تو رختخواب افتاد!
حالا هم تند تند اذکار شبانه اش را زمزمه می کند: « الهی به امید خدا…. خدایا منو از شر دشمنا نگه دار، سلام به امام زمان، سلام به …».
برایش خواب های خوب آرزو می کنم تو این دنیای پر آشوب؛ خمیازه کشان آمین می گوید و به سه شماره می خوابد.
حالا من ماندم و کلاف سردرگم دنیا. برخی گره هایش زود باز می شوند، مثل دلخوری های کوچکی که راحت می شود بخشید. بعضی اما گره کور شده اند، چون کینه ای که یک گوشه جا خوش کرده و توازن قلبت را بهم ریخته است.
با حوصله شروع می کنم به گلوله کردن کاموا و بخشیدن آدم ها. دلم آرامش می خواهد.
دست هایم نخ را می تابانند و قلبم مشغول می شود به نامش….
الا بذکر الله تطمئن القلوب