پیمانه که پر شود
چطور برایت بگویند که مرگ را باور کنی. پیمانه که پر شود دنیایت تمام می شود. نشنیده ای که می گویند فلانی تمام کرد!! نبض زمان می ایستد. عقربه ها از تلاطم ایام آرام می گیرند و تو جاخوش می کنی میان واژگان سه حرفی تازه!
پیمانه که پر شود بَرَت می دارند می برند به غسال خانه. تو می مانی و غسال! در نظر او آرام ، بی حرکت و بدون احساسات پنجگانه، خفته ای؛ غسال اما از غوغای باطنت خبر ندارد.
پیمانه که پرشود از اتاق پُروِ دنیا بیرونت می کنند، نگران نباش، حتما به تو میاید، این لباس سرتاسر سفید کافور زده را خیاط ماهری چون روزگار برایت دوخته، حالا با صورت رنگ پریده ات حسابی ست شده!
پیمانه که پر شود گنجینه وار دفنت می کنند، از زمان واپس می گیرند می سپارند به زمین! یکی می آید داخل خانه جدیدت، کتفت را تکان می دهد “اِسمَع اِفهَم… تکرار می کنم… اِسمَع اِفهَم یا فُلان بنِ فُلان ؟!” دنبال راه چاره می گردی. “اِذا اَتاکَ المَلَکانِ المُقَّربانِ، رَسولَینِ مِن عِندِاللهِ تَبارَکَ و تَعالی… فَلا تَخَف… وَلا تَحزَن… ” حالا رسیده به بندِ امامان، ” وَالحُسَینُ بنُ عَلیٍّ الشَّهیدُ بِکَربَلاء اِمامی… وَعَلیٍّ الرِّضا اِمامی…” داری حساب می کنی چندبار به پابوس امام رضا علیه السلام رفته ای که امشب دریابدت. در آن لحظات شاید بیدار شوی از خواب غفلت آور دنیا، لابُد چشم هایت را می مالی، خمیازه ای می کشی و می پرسی “ساعت چنده؟! … اوه… اوه… دیرم شد!” بلند می شوی بِروی که سرت می خورد به لَحد! این از آن “سرت به سنگ” خوردن هایی ست که حسابی رُوشنت می کند. می فهمی جواب سؤال “من کی هستم، اینجا کجاست” را…!
پیمانه که لبریز شد؛ چشمت به ملکوت باز می شود و می بینی دیدنی ترین ها را.
#معصومه_رضوی
امام رؤوف
امام رؤوف
پیرمرد چشمانش را با پشت دستان چروکیدهاش پاک کرد. ازدیدن گنبد وبارگاه آقا لرزشی در دلش و اشک در چشمش آمده بود. جای تلویزیون در پذیرایی طوری تنظیم شده بود که او بتواند از روی تخت فلزی گوشه اتاق هم به راحتی تماشایش کند.
نیم خیز شد ودر تختش نشست.کمی خودش را به سمت بالش کشید تا بهتر بتواند، حرم زیبای امام رؤوف ، را ببیند.دلش برای پابوسی لک زده بود.اما میدانست که به این راحتیها نیست. دستان بی رمقش را بر روی زانوان خشکیدهاش کشید.نگاهی به ویلچر گوشهی اتاق انداخت.میشود کسی سراغی از آنها بگیرد؟
بچهها هم که دیگر هیچ.
پیرزن ازروی مبل نزدیک تلویزیون بلند شد.اشکهایش را با گوشهی روسریاش پاک کرد و به سمت اتاق پیرمرد آمد.فقط برایشان خدا مانده بود و حسرت یکباردیگر پابوس آقا رفتن.
بوی عطر حرم که در مشامشان پیچید باورشان شد که هنوز زندهاند.
پیرزن دستهایش را به دعا بلند کرد.
پیرمرد بغضش ترکید.بغضی که سالها راه گلویش را بسته بود.
اللهم ارزقنی حج الفقراء
به قلم#ز.ساده
آلاء
و منعت السماء
َآن وقت ها هنوز تن پروری گریبان گیر اهل روستا نشده بود. زمستان ها برف می آمد، چه برفی! آقاجان از سرشب تا صبح چندبار می رفت و پشت بام را پایین می کرد. بعد با حوصله نردبان سنگ را روی بام گلی می چرخاند و می گرداند تا نکند سوراخی، منفذی باقی بماند و سقف چکه کند. طفلی هنوز دستکش ها و جوراب های پشمی اش را در نیاورده بود که دوباره برفی سنگین باریدن می گرفت؛ با این همه اهل روستا به فکر شیروانی کردن بام ها نبودند. سقف خانه همسایه، حیاط خانه ما بود…
بی بی را ديدم امروز، دستکش ها و جوراب های پشمی آقاجان را از یخدان درآورد تا میانش نفتالین بگذارد. تمام روستا پرشده از شیروانی های قرمز و آبی و اُخرايي! آسمان هم چندسالی ست به صورت هدفمند برف و باران را یارانه ای کرده است…. دیگر سقف خانه هیچ کس حیاط خانه دیگری نیست!
#آقا_بیا_تا_زندگی_معنا_بگيرد
#حب_الحسین
نامه ای به دخترم
دخترم! تو الان در ملکوت هستی و از نصایح مادر زمینیات بی نیاز! اما این نامه را می نویسم برای وقتی که دنیایی شدی. دخترم وقتی بیایی بهترین نام را برایت انتخاب می کنم. نامی که همیشه به خاطرت بیاورد که تو ارزشمندی و رنگ و بوی خدایی داری. نمی دانم ظاهرت شبیه من است یا پدرت، اما این را بدان که تو ریحانه خلقتی. هر طور که باشی زیباترینی، بهترینی. برای زیباتر شدن نیاز به رنگ و لعاب نداری. چون تو نقاشی خدا هستی. لبخندهای تو به زندگی ما معنا میدهد، خنده، زیبنده لبان توست. دخترم دنیا جای قشنگی نیست. ولی وقتی تو بخندی قشنگ میشود. پس اخم نکن! به سختی های دنیا بخند، دخترم قرار نیست در دنیا به ما خوش بگذرد. پس از سختی هایش غمگین نشو. اما رنج هایی که در دنیا خواهی دید ارزشمند است. هر انسانی سهمی از مشکلات دارد. وقتی راه رفتن را یاد بگیری حتما گاهی زمین خواهی خورد. اما وقتی زمین خوردی دستت را به زانو بگیر و بلند شو. اگر زمین خوردنت سخت بود گریه کن، همانطور که اشک در چشمانت حلقه زده بلند شو. من دلم می گیرد اگر اشک هایت را ببینم. اما گریستن گاهی لازم است. زیرا تو مظهر احساس خلقتی، و این نقطه قوت توست، چون خداوند به تو قلب رئوفی داده و خالص ترین عشق ها را تجربه خواهی کرد. دخترم! حتما تو هم مثل همه دخترهای دنیا عروسک ها و وسایل بازی خواهی داشت و بی شک آن ها را دوست داری. اما به آن ها دل نبند، از کم داشتن لذت بیشتری می بری. به آن ها وابستگی نداشته باش، تو برای خوشبخت بودن به آن ها نیازی نداری. آزاد باش و بخشنده. بی چشم داشت ببخش! گاهی مردم دنیا قدردان نیستند، اما تو ببخش. زیرا که شایسته بخششی، زیرا خدایی بخشنده داری که تو را جانشین خودش در زمین قرارداده، پس سعی کن شبیه او باشی. دخترم! حتما تو خیلی شیرین زبانی، اما آیا میدانی که وقتی بزرگ تر شدی حرف هایت میتواند قلب کسی را بشکند؟ پس تمرین کن که همیشه زبانت را در اختیار داشته باشی. دخترم تو پاک و بی گناهی، پس همینطور صاف و یکدست بمان. می دانم که بهترین هستی برای من و پدرت، آرزویم این است که بهترین هم باشی برای پروردگارت.
دخترم! ما بانوی بزرگی داریم که عرض حاجت به او می بریم. هرگاه که بی نهایت خسته و تنها شدی، آغوش این بانو برای تو باز است. من درباره تو با او صحبت ها کرده ام! امروز ولادت ایشان است و روز توست. روزت مبارک دخترم!