امام رؤوف
امام رؤوف
پیرمرد چشمانش را با پشت دستان چروکیدهاش پاک کرد. ازدیدن گنبد وبارگاه آقا لرزشی در دلش و اشک در چشمش آمده بود. جای تلویزیون در پذیرایی طوری تنظیم شده بود که او بتواند از روی تخت فلزی گوشه اتاق هم به راحتی تماشایش کند.
نیم خیز شد ودر تختش نشست.کمی خودش را به سمت بالش کشید تا بهتر بتواند، حرم زیبای امام رؤوف ، را ببیند.دلش برای پابوسی لک زده بود.اما میدانست که به این راحتیها نیست. دستان بی رمقش را بر روی زانوان خشکیدهاش کشید.نگاهی به ویلچر گوشهی اتاق انداخت.میشود کسی سراغی از آنها بگیرد؟
بچهها هم که دیگر هیچ.
پیرزن ازروی مبل نزدیک تلویزیون بلند شد.اشکهایش را با گوشهی روسریاش پاک کرد و به سمت اتاق پیرمرد آمد.فقط برایشان خدا مانده بود و حسرت یکباردیگر پابوس آقا رفتن.
بوی عطر حرم که در مشامشان پیچید باورشان شد که هنوز زندهاند.
پیرزن دستهایش را به دعا بلند کرد.
پیرمرد بغضش ترکید.بغضی که سالها راه گلویش را بسته بود.
اللهم ارزقنی حج الفقراء
به قلم#ز.ساده
آلاء