کوکب خانم و مدرنیته!
دلم برای کوکب خانم تنگ شده که با شیر و ماست و نیمرو از من پذیرایی میکرد و در یک خانهی کوچک روستایی سکونت داشت. کوکب خانم سالهای کودکی من هنوز هم باسلیقه است، اما دیگر در سفرهی میهمانش نیمرو ندارد، او پاستا و پیتزا و ژله دارد.
کوکب خانم دیگر در مزرعهی کوچک خود سبزی نمیکارد، از گاوش شیر نمیدوشد، در زمستانها کلاه و جوراب نمیبافد، کودکش را با چادرشب به کمرش نمیبندد، آب ولرم روی دستان همسرش نمیریزد که خستگی یک روز سخت کاری را از تن به در کند.
کوکب خانمِ سالهای دور، امروز به شهر مهاجرت کرده، فرشها و ظرفهایش به درد آپارتماننشینی نمیخورد، او امروز کریستال و چدن و ماکروفر دارد، مجبور است در آپارتمانی کوچک زندگی کند و نفس کشیدن در باغ و بستان را به خاطرهاش بسپارد و گاهی به آن َسر بزند.
کوکب خانم گاهی در یک شرکت خصوصی کار میکند، گاهی فروشندهی مترو است، گاهی مربی مهد؛ بچههایش را هم در مهد کودک میگذارد. مربیان مهد، که دیگر در مدرسه کودکیاری یاد نمیگیرند، بچههایش را تربیت میکنند، این بچهها در سالهای بعد، شاید دیگر مثل خودش باسلیقه نباشند.
کوکب خانم شب که به خانه میآید خیلی خسته است و خستگی امروز او با خستگی دیروزش فرق میکند، دیگر حوله دست همسرش نمیدهد، برعکس دلش میخواهد همسرش به او حوله بدهد و برایش چای بریزد، آخر او نیز خیلی خسته است.
کوکب خانمِ خاطرات من هنوز هم زن باسلیقهای است، او تمام سلیقهاش را عکس میگیرد و در گروه دوستان میگذارد که بگوید من هنوز هم زن باسلیقهای هستم. اما غذاهایش دیگر طعم غذاهای دیروز را ندارد، غداهای دیروز برای سیرکردن عزیزترین کسانش بود، غذاهای امروز برای عکسِ در گروه است.
ظاهر کوکب خانم مدرن شده، اما دلش برای سنتهای سالهای دور تنگ است، برای جورابهای پشمی، قصههای هزارویکشب و داستان پیامبران که پدربزرگش برایش میگفت. کوکب خانم گاهی به گذشته فکر میکند و دلتنگیاش را آه میکشد.
زن دوست داشتنی
پسر کوچکم را که خواباندم، او را به برادر بزرگش و هر دو نفرشان را به خدا سپرده و برای انجام کاری به بیرون از خانه رفتم.
وقتی برگشتم هر دو منتظر بودند. به استقبالم آمدند. از دیدن آنقدر خوشحال شدند انگار که ساعت ها مرا ندیده بودند.
یاد کلاس همسرداری چند روز پیش افتادم. خانمی از استاد پرسید: از کجا بفهمیم همسرمان ما را دوست دارد یا نه؟
استاد گفت: ببینید وقتی همسرتان بعد از یک روز کاری به خانه می آید، از دیدن شما خوشحال می شود؟ زن و شوهر وقتی از دیدن هم خوشحال می شوند که همدیگر را دوست داشته باشند. و این دوست داشتن اولین هدیه ی خداوند است، آنجا که فرمود:《وَ جَعَلَ بَینَکُم مَوَدّه وَ رَحمَه》 اگر زن و شوهر از این هدیه ی خداوند خوب نگهداری کنند به بقا و تحکیم زندگی شان کمک کرده اند. پس وقتی سال ها هم از آغاز زندگی مشترک بگذرد، مثل همان روزها و ماه های اول زندگی، برای دیدن یکدیگر اشتیاق خواهند داشت.
آن خانم با شوق خاصی دوباره پرسید: چه کنیم تا زن دوست داشتنی باشیم؟ استاد جواب داد: زن زمانی برای شوهرش دوست داشتنی است که هنرمند باشد. هنر مهربانی، ادب، لطافت، احترام، شور و نشاط. باملاحظه و با فکر باشد. زن دوست داشتنی می تواند اسباب خوشحالی همسرش را پیدا کند. زن دوست داشتنی نمی گذارد محبت بین او و همسرش به خواب رود یا چُرت بزند.
استاد می گفت: اگر زنی در این امور کوتاهی کند، دلبر دیگری، در دل همسرش جا پیدا می کند….
یلداهای مجازی
یکی از سرگرمیهایم از بچگی دیدن آلبوم عکس بود. چه زمانیکه آلبومها آلبوم بودند و چه حالا که آلبومها گالری گوشیهای اندروید و … شدهاند.
چند روز پیش داشتم عکسهای شب یلدای سال گذشته را میدیدم.مادر جون کرسی گذاشته بود مثل هر سال. همه دور کرسی نشسته بودند. مثل هرسال. سینی انار و انجیر خشک و برگه زرد آلو و… که اکثرشون فراورده منزل بودند به دست مادر جون، روی کرسی خودنمایی میکرد. مردها،طبق رسم خانه مادرجون، پایهی بالا نشسته بودند. خانمها پایهی بغل و بچهها که جوان بودند، پایه پایین. در خانه مادرجون هرچیزی جایگاهی دارد و هنوز دنیای مدرن امروز نتوانسته ترتیب بزرگ به کوچک را به هم بریزد. سینی چای از جلو بزرگ ترین فرد شروع به گردش میکند. دیس غذا از جلو بزرگتر به تعارف در میآید. وقتی بزرگتر شروع به صحبت میکند کوچکترها ساکتند و آرام. درخانه مادرجون پچپچ ها و خندههای ریز در حضور بزرگترها جایی ندارد. کوچکترها هرقدر صدایشان رسا باشد در حضور بزرگتر تارهای صوتیشان در آرامش است. و خیلی چیزهای دیگر که حالا در میان ما رنگ باخته است ولی درخانه مادرجون بر سر جای خودش مانده است.
چقدر عکسها زیبا بود. همه خندهرو ، همه شاد ، همه دلخوش، برای همان چند ثانیه بلندی شب، که البته بهانهای بود برای دورهمی. عکس از نمای پایین اتاق گرفته شده بود.طوری گرفته شده بود که عکاس در گوشه تصویر مشخص بود و به قول معروف سلفی شب یلدا بود. همه گوشی در دست بودند. با هم میگفتند و میخندیدند اما، یک طرف حواسشان به گوشیهایشان بود. مثلاً در کنارهم نشسته بودند اما، باز هم بعضی نتوانسته بودند این یک شب را دل بکنند.
به یاد عکس شب یلدای سالهای دور افتادم. آنوقت که شاید ده دوازده سال بیشتر نداشتم. شب یلدایی بود که در خانه پدرم برگزار شده بود. کرسی بود و انار بود و آجیل و انجیر خشک و ….اما، آنسالها در دست خانمها میلهای بافتنی بود و در دست مردها کاسه تخمه. وقتی هم که به هم میرسیدند فقط در چشمهای هم نگاه میکردند و به حرفهای هم گوش میکردند. چقدر تفاوت بود بین این دو عکس. عکس یلدای سال قبل با کیفیت فوقالعاده در صفحه گوشی خودنمایی میکرد. گویی همه در مقابل قاب آینه ایستاده اند. اما روحی که در عکس بیست سال پیش بود آنرا بعد از گذشت اینهمه سال هر روز در نگاه ما زنده تر میکرد. چهرهها گل انداخته و چشمها درخشان. گرمای کرسی را میشود حس کرد، با آنکه بیست سال از آنروزها گذشته است.
زنان علیه زنان
اولی: ورزشگاه برم کنار مردها منقلب میشم.
دومی: چون تو منقلب میشی همه باید قید ورزشگاه رفتنُ بزنن؟!
پایینش هم هشتک زدند: #زنان_علیه_زنان
راستی؛ درد جامعه ما استادیوم رفتن یا نرفتن خانم هاست؟!!! برفی هم نباریده که بگویم سرتان را در بیاورید از زیرش!
از پشت ویترن های پوشالی اگر کنار بیاییم می فهمیم هشتک زنان علیه زنان چه حقیقت عمیقی دارد، امّا در جایگاه اصلی خودش که متلاشی شدن یک خانواده است، به خاطر حضور یک زن علیه زن!
این واقعیت تلخ امروزی را با برچسب خیانت به خوردمان دادند. کانون گرم یک خانواده، یخ می زند، کودکان تک سرپرست می شوند و جای پای یک زن دیگر متبلور می شود.
قصه را سرآغازی دیگر باید؛
اولی: اغلب مردها در کنار زن های میکاپ کرده ے معطر با عطر های محرک، منقلب می شوند. چه در محل کار، چه در بازار، چه در ورزشگاه. و این سرآغاز فروپاشی یک خانواده ست.
دومی: همه آن هایی که منقلب می شوند، در خانه بمانند. ما می خواهیم بزک کرده و هوس انگیز در کوچه های شهر جولان بدهیم.
زنانه می گویم، خودمان به خودمان رحم کنیم!
تحفه ی نامبارک
مدتی بود که از هم بی خبر بودیم. آن شب وقتی در تلگرام دیدم آنلاین شده، پیش قدم شدم و سلام گرمی برایش فرستادم. به چت ها اکتفا نکردیم و قرار شد فردا عصر در پارک همدیگر را ببینیم.
فضای سبز پارک و تاب و سرسره بچه هایمان را مشغول کرد و ما گرم صحبت شدیم. خاطرات دوران تحصیل، داستان ازدواج و زندگی شخصی. تا اینکه سفره ی دلش را باز کرد و گفت مدتی است که به خانه ی پدری اش برگشته، چون همسرش چندین ماه بیکار بوده و او دیگر تحمل بحران مالی و اقتصادی را نداشته و اگر شوهرش کار مناسبی پیدا نکند تصمیم به جدایی دارد.
بعد از پایان صحبت هایش و ابراز ناراحتی و همدردی دعا کردم که ان شاء الله همسرش کار خوبی پیدا کند و او به زندگی برگردد. لبخند تلخی زد و از هم جدا شدیم.
در مسیر برگشت به خانه، مغازه های محل مان توجهم را جلب کردند. بجز دو سه مغازه، باقی فروشنده ها خانم بودند. با خودم فکر کردم چند تا از این خانم ها واقعا به این شغل نیاز دارند؟ یعنی این خانم ها می دانند اشتغالشان دو اثر منفی داشته: یکی محروم ماندن خانواده ی خودشان از حضور آن زن یا مادر و مدیریت عاطفی او و دیگری بی نصیب گذاشتن خانواده ای دیگر از حداقل درآمد مرد خانواده.
البته که برخی از شغل ها مثل پزشکی زنان یا معلمی دختران و… باید بر عهده ی خانم ها باشد، حساب زنان سرپرست خانوار هم جدا. اما از زمانی که یکی از تحفه های نامبارک تفکر فمینیستی یعنی اشتغال زنان برای زندگی بهتر را به خانواده ها هدیه دادند، زن و مرد هم از جایگاه طبیعی و مشخص شده ی الهی خود خارج شدند و جامعه گریبان گیر مشکلات زیادی شد که فروپاشی یک زندگی به دلیل بیکاری مرد خانواده، تنها یکی از زاییده های جریان فمینیستی نامیمون است.
به امید اینکه جامعه ی ما به نقطه ی ایده آل برسد که زنان عهده دار شغل های زنانه شوند تا عرصه ی کار برای مردان به تنگ نیاید و به امید اینکه هیچ مرد باشرافتی بیکار نباشد.