ولنتاین در ورژن آسمانی!
یکی از دوستان دیروز می گفت: امروزی باش! تو هم جشن ولنتاین بگیر!
من هم به توصیه دوست مدرنمان خواستم هدیه ولنتاین برای همسرم بگیرم. اما دیدم بد نیست درباره این واژه و این رسم تحقیقی کنم.
ظاهرا در قُدسی ترین روایت، ولنتاین نام یک کشیش خطاکار بوده که عاشق دختر زندان بان خود شده و در حال فراغ از معشوقه به دار آویخته شده. نام او راهم “شهید عشق” گذاشته اند و روز اعدامش را “ولنتاین". برخی هم می گویند به جرم ارتباط نامشروع با معشوقه اش اعدام شده است. اساس این داستان یک افسانه است و هدفهای دیگری از ساختن این افسانه دارند که بماند.
در آرشیو احادیث ذهنم که گشتی می زنم می بینم ولنتاین با ورژن سالم تر و آسمانی ترش رو خودمان داریم. افسوس که آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم.
من عَشِق فكَتَم و عفَّ و صَبَر فماتَ ماتَ شهیداً و دخَلَ الجنة.
آنکه عاشق شود،پس عشق خود را کتمان کند و عفت ورزد و صبر پیشه کند و در همان حال بمیرد شهید است و داخل در بهشت می شود.
ای کاش جوانان ما نیم نگاهی به “شهید عشق” خودمان هم بیاندازند و با گل رز و روبان و خرسهای گنده ای که در خیابان به دست گرفته اند عشقشان را فریاد نزنند.
گرچه که چشمم آب نمی خورد این عشقهای فریاد شده به سرانجام قشنگی برسند!
او دلش می گیرد!
مدتی بود انتظار می کشیدم خانواده فرصت کنند و برویم برای خرید کفش. سرماخوردگی امان پدر را برده بود و ماموریت دادند به برادرم که در اولین فرصت این کار را از طرف ایشان انجام دهند.
رسیدیم به مغازه. بسته بود. برادرم از شماره تماس روی درب سوال کرد و آقای مغازه دار توضیح داد که حداکثر یک ربع دیگر فروشنده، مغازه را باز می کند. چرخی زدیم اطراف و مشغول خریدن یک لیوان چای از یکی از مغازه های آن حوالی بودیم که صدای بالا رفتن کرکره دربی به گوش رسید. نگاه کردم. دخترک با جثه ای ضعیف و لباس و ژستی نا مناسب سعی در بالا بردن کرکره درب داشت که مغازه دار همسایه به کمکش آمد. وقتی کرکره بالا رفت دخترک تشکر گرم و صمیمانه ای کرد و کلید انداخت و درب باز شد. تا به یاد داشتم فروشنده کفش فروشی، خانم نبود. خانمی تنها. مراجعه کننده زن و مرد و از هر صنف. حقوق فروشندگی، کار مردانه، چقدر سخت به نظر می رسید. برادرم حکم کرد که چون مغازه دار خانم است و تنها، بهتر است خودم بروم داخل و موقع حساب و یا تردید در انتخاب ، ایشان را خبر کنم.
وقتی وارد مغازه شدم. خانم فروشنده سلام گرمی کرد و با مکثی نامم را صدا زد و با خوشحالی خاصی گفت: صداقت تویی؟!! توجه کردم. باور کردنی نبود، «آرزو» بود. چقدر عوض شده بود، نشناختمش. شروع کرد به سوال کردن: « چه می کنی؛ دَرست تمام شد و … ». پاسخ های دست و پا شکسته ای دادم. با ادعای عقل کلی در عکس العمل به پاسخ هایم، آگاهم می کرد که شاغل شدن رنگ و معنا به زندگی اش داده و حالا می تواند با حقوق ناچیزش هدیه هایی که دوست دارد برای مادرش بخرد؛ همه لباس هایی که دوستشان دارد بدون اینکه همسرش روی ویبره باشد خودش می خرد؛ مادر شوهرش در حضور دیگران سرزنش نمی کند که لیسانس بیکاری دارد ؛ مقایسه نمی شود با دخترهای فامیل؛ کسی به بهانه بیکار بودنش، کارهایش را به او تحمیل نمی کند؛ نصف روز بچه اش را دیگران مواظبت می کنند و خودش راحت است و حس کلفتی ندارد، اجتماعی شده و خیلی از مغازه دارها می شناسنش و دیگر موجود ضعیفی نیست. نهایت همه حرف هایش را خلاصه کرد که« کِلاس این روزها به شاغل بودن است، تو هم درس خواندن را رها کن و بگرد دنبال کار. شاغل باشی همسر خوب زودتر پیدا می شود. کمی بروز باش». خیلی زود متوجه شدم از شناخت، برای منفعت کاری خودش سوء استفاده می کند و گران فروشی ؛ خداحافظی کردم و آمدم بیرون. برادرم مثل کوه منتظرم ایستاده بود: «کفش هایش خوب نبود؟». با نگاهی که تشکر و محبت را از چشمانم بخواند، جواب دادم: «فکرش خوب نبود. کِلاس گذاشته با حراج ارزش هایش که بی مهری مردهایی که حمایتش نکردند و اشتباه رفتار دیگران را جبران کند. دلش از خیلی ها گرفته بود، خود زنی می کرد».
اتفاق های کوچک، درس های بزرگ...
دو سه هفته ای از زندگی مشترکمان گذشته بود و من دوست داشتم که خانواده ی همسرم را برای ناهار دعوت کنم. مهمان ها حاضر شدند، سفره پهن شد و از قیمه ی من که هشتاد درصدش آبِ قرمز بود و بقیه اش گوشت و لپه رو نمایی شد.
بنده خدا مهمان ها کلّی ملاقه را در خورشت می چرخاندند تا بلکه مقداری لپه یا تکه گوشتی صید کنند، اما زِهی خیال باطل!
من هم با دیدن بشقاب ها و برنج های شناور در آب تازه دوزاری ام افتاده بود و مثل لبو سرخ شده بودم. تا اینکه سوپرمَنِ دست و پا چلفتی بازی هایم یعنی جناب همسر لب به سخن باز کرد.
همسرم رو به مادرشان کردند و به زبان آذری گفتند: «مامان بو خورشتَ چُوخ یٖیی، هٰاشْ دو او سٖی چوخ دٖی وَ بَدَنَ چوخ لازم دٖی….» به لهجه ی شیرین زنجانی می گفتند: این خورشت پر از آب است و آب برای بدن خیلی مفید و لازم است! وهمین طور از H2O تعریف می کردند. مادر همسرم هم که اصلا نمی توانستند فارسی حرف بزنند و نمی دانستند که H2O چیست و به خیال اینکه قیمه ی جدیدی که سرشار از ماده ی بسیار مفیدی به اسم H2O (آب) است را می خورَد، با میل فراوان خوردند.
آن روز تَنِ قیمه را نلرزانم، آبِ قرمز و لپه و گوشتم به بهانه ی ماده ی مفید و ارزشمند «هاش دو او» تمام شد.
باور کنیم این دست قصورها در زندگی که عمدی هم نیست را می توان حتی خاطره انگیز کرد و همیشه به یادش لبخند روی لب نشاند. راحت بگذریم، زود راضی شویم. خداوند ستارالعیوب است و هیچ رنگی به زیبایی هم رنگِ خدا شدن زیبا نیست.
وَالعٰافیٖنَ عَنِ النّاسْ، وَاللّٰهُ یُحِبُّ المُحْسِنٖینْ
می خواهم دعا کنم...
آسمان دست از باریدن برداشته، زمین پوشیده از برفِ یخ زده، هنوز خورشید گیسوان طلایی اش را به رُخ زمین نکشیده، که سوز سرما را از پشت پنجره هم می شود حس کرد.
یاد کودک طفل معصومی می افتم که قبل از سن مدرسه باید زودتر از آفتاب، از رختخواب گرم و نرم جدا شده و به مهد سپرده شود. نمی دانم دستان مربی، گرمای فرار کرده از جانش و لبخند دورافتاده از غصه ی رفتن مادر را به او باز می گرداند!؟
نمی خواهم بگویم خوشحالم از این که مجبور نیستم مثل آن مادر، هر روز جگر گوشه ام را به دست دیگری بسپارم و ندانم که در ساعات عدم حضورم چه به خوردِ روح و روان کودکم می دهد.
نمی خواهم بگویم خوشحالم که همسرم شاغل است و من نیاز مالی برای اشتغال ندارم! می خواهم دعا کنم و بگویم: خدایا! مرهمی باش بر قلبِ خسته و دل نگران مادرانی که مجبورند شاغل باشند و از فرزندان شان دور.
خدایا! به کسب و کار مردان سرزمینم رونق ده.
آب در کوزه و ما گِرد جهان می گردیم
از دو سالگی اش تا به حال کمتر شبی را بدون قصه هایم خوابیده. با انگشتانم موهای ظریفش را نوازش می کنم و در سیلِ افکار شبانه ام، روحم را به یاد کلام ناب بانوی عالمین زنده می کنم؛ «هیچ زنی نیست که موهای فرزندان خود را شانه بزند، مگر اینکه خداوند برای هر مویی حسنه ای بنویسد و برای هر مویی گناهی را پاک کند و او را در چشم مردم زینت دهد»
چشمانم را می بندم، دستان کوچک و نحیفش را روی قلبم می گذارم و آهسته زمزمه می کنم: من در رشدِ هر لحظه ی تو، در تربیت تو، در بازی کردنِ با تو و اینکه در کنار تو باشم، عبدِ خدا بودن را لمس می کنم، تو شیرین ترین راه رسیدن من به خدا هستی. تنِ خسته ی پر از آرامش را ترجیح می دهم به تن هایِ پر از آسایشی که در به در دنبال آرامشند.
جمله ی استاد چه شنیدنی بود؛ فرمودند کدامتان دنبال آرامشید؟
همه منتظر پاسخ های همیشه ناب ایشان بودیم، روی تابلو نوشت: آرامشِ حقیقی محصول عمل به وظیفه است.در هر لحظه از زندگی تان بدانید وظیفه تان چیست و به آن عمل کنید.
من امروز یک مادرم، به اندازه ای آرامم که وظیفه ام را درست انجام داده باشم.