همه کاره
چند روز پیش مدیر محترم مدرسه تعدادی روسری سفارش داده بودند برای هدیه به ممتازین. تصویر روسریها را که تا نیمه شب مشغول دوخت و دوز بودم در پیچ شخصیام گذاشتم. یکی از دوستانم حرفی زد که برایم جالب بود. گفت: “احسنت. همه کاره هستی". حرفش باعث شد نگاهی به خودم بیندازم، نگاهی به زندگیام در سالهای پس از ازدواج، در سالهای دور از خانه پدری. دیدم راست میگوید. همه کاره شده بودم. از گل کاری و پرورش کاکتوس گرفته تا خیاطی و بافتنی و تزئینات و…
اما چرا؟ چه چیزی باعث شد من؛ دختر کوچک خانواده، این همه مستقل شوم؟ من برای هیچ کدام از این کارها هیچ کلاسی نرفته بودم. هرکدام از این کارها را کاملا خودجوش و معمولا به صورت ضرب الاجلی و یک شبه شروع کردم. برای برآوردن یک نیاز ضروری، مثلا هدیهای که باید به دوستی میدادم، لباسی که باید تا روز بعد تعمیر میشده، گلدانی که در حال پوسیدگی بوده و باید نجاتش میدادم و…
قطعا اگر نزدیک مادر و خانوادهام بودم هیچگاه ریسک نمیکردم و در تمام این کارها از مادر کمک میگرفتم. اما این دوری اجباری و این فرسنگها فاصله من را همه کاره بار آورد. من را تربیت کرد. استعدادها و تواناییهایم را به یادم آورد. در این سالهای دوری کارهایی کردم که شاید اگر نزدیک خانواده بودم تا پایان عمر هرگز تجربه نمیکردم…
به قول دوست عزیزی: “آدم تو محدودیت ستاره میشه".
همیشه دوری و تنهایی بد نیست. شاید خدای بزرگ و مهربان فرصتی داده که ما را ستاره ببیند و از اینکه میبیند چگونه تنهایی گلیممان را از آب میکشیم تحسینمان کند و تبارک الله بگوید…
تنهاییهایتان ستاره باران…
زحمت میزبانی
در هوای گرم و باد دار اسفند ماه، سلانه سلانه از راه رسیدم. اواسط امتحان های ثلث دوم، اوایل خانه تکانی عید بود.
مادر فرش های لاکی قد و نیم قد را انداخته بود توو کوچه. با کلی ذوق و شوق کتاب را لای شاخه های درخت گذاشتم. آستین های مچ دار روپوش مدرسه را بالا می زدم که مادر پارو را مثل تابلوی ایست بازرسی جلوی بدنم گرفت.
-قرعه کشی کردیم برای کارا، تو باید حموم بشوری!
خسته و درمانده و معترض به این قرعه ناعادلانه به خانه رفتم. یادم به پنداسه دیوارهایش که می افتاد قالب تهی می کردم!
شستن فرش ها تمام شد، چایی خوردند و یک چرت زدند؛ من تازه رسیده بودم به جرم های سیاه لعنتی. بعد دو ساعت سر و کله زدن با سنگ پا و وایتکس و چهارپایه؛ آمدند. قدم زنان و وارسی کنان در محیط دومتری منطقه!
سوز دست های آش و لاشم را، فقط، مادر می فهمید. آرام در گوشم گفت:
_ انتظار خالی کافی نیست؛ میزبان بهار شدن، زحمت دارد عزیز مادر!
#معصومه_رضوی
نامه به دختری با کفش های کتانی
?نامه به دختری با کفش های کتانی
امشب که در مغازه برای اولین بار کفش به پا کردی دوست داشتنی تر به نظر آمدی.
در حالیکه شیطنت از چشمهایت می بارید، با کتانی های صورتی که سر و ته ش اندازه کف دست هم نمی شود، روی سرامیک ایستاده بودی.
چهره ات می گفت با این کفشی که قبلا فقط در پای بزرگترها دیدی، نمیدانی چه باید بکنی!
چشم هایت از ذوق برق میزد، لب های کوچکت را به زور جمع کردی که طبیعی جلوه کنی! اول نشستی ، بعد بلند شدی یک قدم سنگین و بزرگ برداشتی. سر چرخاندی و پدرت را که دیدی گام بعدی را هم با احتیاط بلند کردی. مکث کردی و به یکباره پوقی خندیدی! …
من آن لحظه گفتم “الهی قربون این هیجانت بشم” ولی این یک دهم احساسم بود.
کفش های نو ، پاهای نو ، انگیزه ی نو، روحی نو، راهی نو،…
آن لحظه به هزار راه نرفته ات فکر میکردم. به زخم زانوانت هنگام لی لی بازی، به آن روزی که از سرویس مدرسه جا بمانی و بخواهی کل مسیر را بدوی، به لرزش پایت در کفش پاشنه بلند هنگام اولین دیدار با نامزدت، به خستگی پاهایت در مسیر پیاده روی اربعین، به تاول هایش،….
به میل باطنی ات به حرکت. به این که قدم هایت قرار است کدام راه را طی کند؟ خسته و زخمی کدام مقصود شود؟ به عشق چه هدفی بدود ؟ آخرش در کدام نقطه می ایستد؟ آیا من آن روز هستم؟ آیا موقعیتی مانند مادر شهید محمدحسین حدادیان در انتظار من است که خاک پایت را ببوسم و حقانیت راهت را فریاد زنم؟
ببین جان مادر! “دم صبحی” کفش های نیم وجبی ات “نبشته” ی مرا به کجاها کشاند!
هوای نفس و غلطک آهنین!
نمی دانم خوب است یا بد. اسمش خساست است یا صرفه جویی یا شکر نعمت های الهی یا وفاداری یا هر چیز دیگر. هر چه باشد از آن دسته خانمهای خوش به حال نیستم که هر وقت از چیزی خسته می شوند آن را با سخاوت به سطل آشغال می بخشند یا از خانه تبعید می کنند.
احتمالا به جای من الان وسایل خانه ما از دست من خسته شده اند. از بس که تن خسته شان را درگیر کارهای خانه می کنم و بازنشستگی شان را نمی پذیرم.
از همه خسته تر این چرخ گوشت چندین ساله کهنسال است که الان که دارم باهاش کار می کنم حلقومش را به هم آورده و خودم را باید آماده کنم برای یک جنگ و درگیری یکی دو ساعته.
آقای همسر که در حین استراحت سرش توی گوشی است و اوضاع آشپزخانه را زیرچشمی می پاید، برای چندمین بار پیشنهاد خرید چرخ گوشت می دهد و من که کارم لنگ مانده، روی حس وفاداری ملال آورم پا می گذارم و راهی فروشگاه می شوم.
در قفسه های فروشگاه، آن یکی که خارجی است با گردن کلفت و قامت محکم و ابهت و زرق و برق ایستاده و دلبری می کند. این یکی که ایرانی است کوچک و بی رمق مقابلش ایستاده .هر دو با هم میدان مبارزه با نفسی راه انداخته اند که نگو و نپرس! اختلاف قیمتشان فقط 40 هزار تومان است اما اختلاف کیفیتشان خیلی زیاد به نظر می رسد.
انتخاب واقعا برایم سخت شده. یک طرف حمایت از تولید ملی. یک طرف دیگر به ظاهر، حمایت از جیب خانواده با کیفیت بهتر محصول.
دستهای ترک خورده کارگران ایرانی و نان آجر شده آنها به وسیله کارخانجات و غولهای تجاری چین و ترکیه، تردیدم را کنار می زند. به نیتی که دور از قربه الی الله نیست جنس ایرانی را برمی دارم….
اوووووه.چه انتخاب سختی بود!
در مسیر بازگشت به همسرم می گویم چقدر میدان شعار تا عمل فرق می کند. وقتی در ورطه عمل قرار می گیریم یک غلطک هیولا پیکر آهنین لازم داریم تا از روی نفس طمّاع و خواسته های دنیاییمان بگذرد….
گمشده
دهسال پیش در یک مهمانی خانوادگی با هم آشنا شدند. مادر فرهاد دوست خالهی پریناز بود. چندماه پس از اولین دیدار، فرهاد و خانوادهاش به خواستگاری آمدند و آنها با هم ازدواج کردند.
پریناز ارشد حقوق دارد و مشاور حقوقی یک شرکت بزرگ تجاری است. او مجبور است علاوه بر سفرهای کاری داخلی، هرچند وقت یکبار به مأموریت خارج از کشور نیز برود. در این زمان همسرش در خانه تنهاست.
فرهاد نیز مهندس عمران است، در یک شرکت پیمانکاری کار میکند. درآمد خوبی دارد، اما کمتر از پریناز.
امروز، پریناز با یک تکه یخ جلوی آینه میایستد و به صورتش نگاه میکند. زیر چشم چپش ورم کرده و کبود است و خط ممتدی از انگشتانی مردانه صورتش را سرخ کرده است. با کف دست اشکهایش را پاک میکند اما چشمها بیقرار است و مداوم میبارد. یخ را به داخل روشویی میاندازد و با دست راستش بازوی چپش را میگیرد، شاید کمی دردش تسکین یابد.
پریناز، زن عاقلی است، با خود فکر میکند مشکل کجاست؟ آنها همهچیز دارند و با هم مهربانند. همدیگر را خیلی دوست دارند. زوجی تحصیلکرده با زیباترین خانه، بهترین ماشین و شغل و درآمد بالا، که حاصل زندگی مشترک آنهاست. همهی دختران دم بخت فامیل حسرت زندگی آنها را میخورند.
پریناز، گاهی طول و عرض سالن پذیرایی را راه میرود، گاهی مینشیند، گاهی قاب عکس فرهاد را در دست میگیرد، گاهی در آینه خود را تماشا میکند. او فکر میکند: چه شده که فرهاد امروز از لاک سکوت و آرامشش بیرون آمد و به خاطر یک حرف پیش پاافتاده و معمولی دعوایی چنین سخت راه انداخت و به او گفت که دوستش ندارد.
فکرهایش نتیجه نمیدهد. یکی دو ساعت بعد از رفتن فرهاد از خانه، با دوستش رؤیا که دفتر وکالت دارد، تماس میگیرد و از او می خواهد از مشاور دفترشان برایش وقت بگیرد. دو روز بعد، در دفتر مشاور نشسته و زندگی مشترکش را روایت میکند.
مشاور از او دربارهی فرزندانش میپرسد. میگوید: به خاطر موقعیت شغلیاش تا حالا به بچه فکر نکرده، فرصت بچهداری ندارد. دربارهی مهمانیهایشان میگوید: هر وقت زمان داشته باشد به دیدن خانوادههایشان میروند، اما خودشان کمتر مهمانی میدهند، شاید سالی یکبار.
مشاور دربارهی آخرین باری که با هم غذا خوردند، میپرسد. پریناز فکر میکند، آخرین بار را به یاد نمیآورد، احتمالا دو ماه پیش، نمیداند. عطر مورد علاقهی همسرش، فراموش کرده، تفریح مشترکشان، مدتی است با هم جایی نرفتهاند. آخرین کادویی که گرفته یا داده، به خاطر نمیآورد. چشمهایش را به زیر میاندازد و گره کوچکی به ابروانش. کادوی تولد سال گذشتهاش را به خاطر میآورد، لبخندی به لبش مینشیند، پیراهن صورتیرنگی است، یادآور اولین باری که بعد از عقدشان همدیگر را دیدند.
پریناز وقت ندارد، باید پروندههای حقوقی شرکت را بررسی کند، با رئیس شرکت غذا بخورد، با معاونش به سفر خارجی برود. پریناز وقت ندارد عاطفه خرج همسرش کند، اما فرهاد، خیلی بلند به پریناز یادآوری کرد که مرد است و عاطفه میخواهد.
هوا تقریبا تاریک شده، پریناز پشت فرمان ماشین مدل بالایش خیابان را بالا و پایین میکند و به تکاپوی زنان و مردان مینگرد، که بعد از یکروز کاری به خانه میروند. جملات تکاندهندهی دو روز پیش فرهاد را در کنار سؤالات مشاور میگذارد: فرهاد بچه میخواهد، زنی با لباس صورتی رنگ، عطری زنانه و ملایم و آشپزخانهای با بوی قورمهسبزی. فرهاد عاطفهی زنانه میخواهد، چیزی که سالهاست پریناز او را از آن محروم کرده است.