خیر کثیر
صبح به صبح باید یک بوسه از پدر بگیرد و او را راهی کند در حالی که چک میکند بابا حتما کت کارش را پوشیده باشد، مچبندش را انداخته باشد، کلیدهایش را جا نگذاشته باشد، گوشی و انگشترش را حتما برداشته باشد و یکی دوتا میوه توی کیسه اش داشته باشد که میان روز بخورد. برای بابایش یک پا مادر است.
صبح به صبح حتما باید برود پشت پنجره به بدرقهی پدر و خواهرش. پنجره را باز کند و قدش را به نوک پنجره برساند و سرش را به زور بیرون کند و به خواهرش بگوید:” خیلی دوستت دارم. ظهر اومدی با من بازی کن. باشه!” و بار دیگر به پدر بگوید:” خیلی دوستت دارم. مراقب خودت باش. زود بیا خونه باشه!” و اینطوری مهر و محبت را بپاشد تو دل اهل خانه و خودش هم سرشار شود. برای همهی اهل خانه دلسوزی میکند.
صبح به صبح بعد از اینکه صبحانهش را خورد چادرش را سر میکند و عروسکش را میبوسد و در آغوش میگیرد و میرود پی زندگیاش. این وسطها یک سراغی هم از من میگیرد که درسهایم را میخوانم یا نه؟ نهار چه چیزی میخواهم بپزم؟ گاهی وقتها شاید یک پیشنهاد ویژه هم برای نهار داشته باشد. بعد هم کتاب دستک، به قول خودش را جمع و جور میکند توی کیفش و میگوید: “خانممون منتظره باید بریم مدرسه.” کدبانویی است پژوهشگر، برای خودش.
ظهر که خواهرش میآید شروع میکند به تعریف کردن کارهایی که از صبح انجام داده. حسابی با خواهرش دل میدهد و قلوه میگیرد. از حرفهای خیالی که در کلاس با معلمشان گفته، میگوید. از مشقهایی که نوشته، بازیهای جدیدی که انجام داده. از خوراکیهایی که خورده حرف میزند و توصیههایی که برای نهار کرده است. از اینکه چقدر دلش برای او تنگ شده و دلش میخواسته با او بازی کند.
دنیا با دخترها شیرینتر است. برای همین خدا آنها را خیر کثیر نامیده.
دامن مهربانی
بنام نامی مادر، بلند بالا عشق… مادرها بدنیا آمده اند تا صبح ها با قل قل سماورشان بیدار شوی قربان صدقه ات بروند و بعد عشق را مثل یک حبه قند، سُر بدهند در چای تلخ روزگارت تا ذائقه ات، کمی، لااقل شیرین تر شود. مادرها بدنیا آمده اند تا گاهِ دل بریدن از همه جا و همه کس، پاهایشان را دراز کنند، دامن پرچینشان را پهن کنند روی زمین، و تو ماوایی بیابی برای سر گذاشتن. مادرها بدنیا آمده اند تا با چنگ پر ترک دست هایشان، تار موهایت را نوازش کنند. و تو در انحصار جسم خاک گرفته ات چه دیر می فهمی دست هایش را بوسه باران کنی وقتی سماور از قل قل می افتد و چنگ از تار! به قلم: #ترنم_عبادی
بعد از هر سختی!
از همان اولین شب تولدش در بیمارستان ، گریه کرد تا همین چند وقته پیش! و من علت بی قراری هایش را هرگز نفهمیدم!
تا چشمانم گرم خواب می شد، تا تکبیره الاحرام را می گفتم، تا اولین لقمه ی غذا را می خوردم، تا لحظه ای که از آغوشم پایین می گذاشتم، تا و تاهای گفتنی و ناگفتنی دیگر، صدای گریه اش بلند می شد.
پیش هیچ کس دیگر آرام نبود، حتی پدرش! بارها از شدت خستگی و سردرگمی در نگهداری اش، اشک ریختم و از خدا طلب کمک کردم.
حالا که سه سال دارد، کلی مستقل شده است، غذایش را می خورد، خودش را به دستشویی می رساند، ساعتی را به تنهایی مشغول بازی است، با پدرش یا مادربزرگ بیرون می رود و…
آن شب ساعت هفت خوابید تا ده صبح! بارها به سراغش رفتم و از لحاظ تنفس و دمای بدن کنترل کردم تا از سلامتی اش مطمئن شوم. آخرین بار موقع اذان صبح بود. آن لحظه تمام خاطرات شب بیداری هایمان را مرور کردم حتی نماز صبح هایی که نزدیک طلوع آفتاب خوانده می شد و به یاد آیه ی شریفه ی ان مع العسر یسرا افتادم. به راستی که بعد از هر سختی آسایشی است.
نعمت دورهم بودن
در تمام مدتی که پای ظرفشویی بود، همه خاطرات مادربزرگ را مرور کرد. دلش برایش یک ذره شده بود. برای قصه های شیرینش. برای ضرب المثلها و معماهای سختش. برای شعرهایی که تند تند و یک نفس میخواند. در دلش خدا را شکر کرد که لااقل یک صوت یک ساعته از صدا و شعر خواندن هایش پر کرده است. تنها چيزی که از مادربزرگ داشت، همین صدا و آلبوم عکس و دیوانی خاطره بود.
شستن ظرفها که تمام شد، آهی از ته دلش کشید و گفت : “میرن آدما از اونا فقط خاطره هاشون به جا میمونه” ای کاش این سرمایه های زندگی، این چراغهای خانه، این مادرهای مهربان هیچ وقت از دنیا نروند. کاش میشد همیشه بمانند و صلح و صفا و گرمی را به روحمان تزریق کنند.
با دستمال به جان ظرفهای خیس افتاد و اسیر ایکاش هایش بود که یادش آمد شب یلدا نزدیک است. از بین همه ی شبهای یلدا، شبهایی که در خانه مادرجان دورهم جمع میشوند را بیشتر دوست داشت. پختن یک شام ساده با کمک همه ی خانمها، شستن میوه هایی که هر خانواده با خود آورده بود و قاطی کردن تخمه های جورواجور و ظرف کردنشان، در کنار حرفهای زنانه و خنده های از ته دل را ترجیح میداد به همه ی میهمانی های شیک و آنتیک. اصلا صفایی که در این دورهمی بود را هیچ جا نچشیده بود.
همه این صفاها از وجود با برکت مادرجان است. در دلش برای خوب شدنش دعا کرد و یک لحظه به خودش لرزید که مبادا مادر تا شب یلدای آینده زنده نباشد؟!!! بلند شد گوشی تلفن را برداشت و همه را به صرف یک آش رشته جانانه در کنار مادرجان دعوت کرد.
یلدا فرصت خوبی برای باهم بودن است. فرصتها مثل ابر میمانند. ممکن است زود از دست بروند.
زندگی یعنی خانهداری
زندگی شاید مثل یک قابلمه شیر تازه باشد که گذاشته ای بجوشد تا بدهی بچههایت نوش جان کنند. همین طوری بجوشد و بجوشد و لذت ببری از جوشش آن.
زندگی شاید مثل یک کیلو پرتقال باشد که آبش را بگیری برای همسرت، که تازه شدن احوالش را با آن نوش جان کنی.
زندگی شاید مثل یک دستمال باشد که برداشته باشی به گردگیری خانه و دلت غنج بزند که همه جا را برق انداخته ای و با هر تکان دستمالت گرمی و طراوت بپاشی روی در و دیوار خانه.
زندگی شاید جمع کردن لباسهای کثیف و شستن آنها باشد و همراه آن غم و غصه های خانواده ات را جمع کنی و بشویی و دلهاشان را اتو کنی و دلگرمشان کنی.
اما زندگی شاید ریخت و پاش بچه هایت هم باشد. وقتی که وارد اتاق بشوی و یک دنیای وارونه را تماشا کنی و ته دلت لبخند بزنی از بودنشان و تکاپو و جنبششان ولی روی لب بگویی از دست شما شلختهها و غرلند کنی.
زندگی یعنی مادر باشی. کدبانوی خانه. مامن بچه هایت. زندگی یعنی خانهداری!
پ.ن: زنان به پیامبر اسلام(ص) گفتند: اى رسول خدا! مردان، ثواب و فضیلت جهاد در راه خدا را بردهاند، ما چه کارى انجام دهیم که به آن وسیله بتوانیم پاداش مجاهدان در راه خدا را دریابیم؟ آنحضرت فرمود: «اگر هر یک از شما مشغول کارهای خانه شود، ثواب کار مجاهدان در راه خداوند را دارد».
منبع: روضه الواعظین و بصیره المتعظین، ج 2، ص 376، قم، انتشارات رضی، چاپ اول، 1375ش.