یا رضا !
اسفند ماه بود و ایام خانه تکانی و خرید شب عید.
شاهرخی چند بار دم در دفتر آمده بود و از دور اشاره کرده بود که کارم دارد. آن روز، وقتی سرم را خلوت دید، شروع کرد به گله و شکایت کردن و گفت: استاد! چادر مشکی من کهنه شده و ازشوهرم که طلبه است، خواستم که برایم چادر مشکی بخرد. اما شوهرم می گوید اگر برایت چادر بخرم، نمی توانم به خواهرهایم عیدی بدهم! خوب الآن من واجب هستم یا اونها؟
حسابی ناراحت بود و عصبانی و موقع حرف زدن مدام گوشه ی ناخن هایش را می کند! دستش را گرفتم و گفتم: با ناخن هایت چیکار داری؟ منو ببین اگه امسال با همین چادر عید کنی خیلی بد می شود؟
گفت: بحث خیلی بد و خیلی خوب نیست! بحث این است که الآن شوهرم نسبت به چه کسی مسئولیت دارد، من یا خواهرانش؟
گفتم: واضح است که نفقه تو واجب است. اما یک مرد نسبت به خواهر خود هم ولایت دارد و لازم است که به او رسیدگی کند!
بدتر عصبانی شد و گفت: این در زمانی است که شوهر آدم، پول و پله حسابی داشته باشد، نه شوهر من که همیشه هشت او گرو نُه اش است؟
گفتم: پس اصول و قوانین شریعت برای ثروتمندان، است نه امثال شوهر تو؟
کمی مکث کرد و گفت: خوب! …. نه! گفتم: علاوه بر این همه چیز را که نمی شود با قانون حل و فصل کرد. دین ما علاوه بر اینکه حقوق محور است، کفه ی اخلاق آن بیشتر می چربد، پس چرا در عین اینکه انسان حق قصاص دارد، اما به عفو و گذشت توصیه شده؟ رسیدن به کمالات انسانی، فقط با حقوق مداری میسر نیست و اخلاق هم خیلی ضرورت دارد، راستش من فکر می کنم رسیدن به کمالات بدون مکارم اخلاق اصلاً میسر نیست!
اما من هر چی می گفتم، او هم حرف خودش را می زد، بعضی وقتها هم دوتایی حرف می زدیم و نمی فهمیدیم که اون یکی چی میگه!
به هر حال شاهرخی دفتر را ترک کرد، در حالی که اصلاً قانع نشده بود!
سال جدید فرا رسید و کلاسها بعد از تعطیلات عید شروع شد. یک روز دیدم شاهرخی دارد می آید در حالی که خوشحال است ولی توأم با خجالت! پرسیدم: چه خبر؟ خوش گذشت؟
دلم می خواست بپرسم موضوع چادر چی شد، ولی به روی خودم نیاوردم.
او گفت: استاد، بعد از اون روز، به حرفهای شما خیلی فکر کردم و تصمیم گرفتم که قید چادر مشکی را بزنم و بگذارم همسرم بجای آن به خواهرهایش عیدی بدهد.
گفتم: خدا را شکر که به خیر و خوبی تمامش کردی و از این امتحان هم سربلند در آمدی! گفت: نه استاد! اینجوری تموم نشد که، خدا از خجالتم دراومد!
از تعجب چشمهایم گرد شد!
گفتم : مگه چی شد؟
گفت: امسال حوزه علمیه آقایان تصمیم گرفته بود بجای دادن پول نقدی بعنوان عیدی، برای خانم های طلاب چادر مشکی بخرد و به من هم یک چادر مشکی خوب دادند!
زبانم بند آمد، اشک در چشمان هر دوی ما حلقه زد! ممنون ای خدای امام رضا(ع)، که همه را راضی کرده بودی!
به قلم #راضیه_طرید
دلتنگ حرم
دلم که برای حرم تنگ میشود رو به سوی مشهد میکنم و چشم هایم را میبندم و با پای دل میروم زیارت.
یک لحظه کافی است تا برسم دم باب الرضا(ع) و با اشک وارد شوم. بایستم پشت سر بقیه ی زائر ها و اذن دخول بخوانم:” اللهم انی وقفت علی باب من ابواب بیوت نبیک صلی الله علیه و آله و قد منعت الناس ان یدخلوا الا باذنه… و تا آخر بخوانم و با بقیه ی زائرها راه بیافتم به سمت صحن آزادی.
همه میخواهند صحن انقلاب بنشینند. همانجا که سقا خانه و پنجره فولاد هست. اما من دلم میخواهد بروم پشت آن فرش آویخته از درب ورودی حرم در ایوان طلای صحن آزادی بایستم و سرم را بیاندازم پایین و چشم هایم را ببندم و نفسم را حبس کنم و منتظر شوم تا یکی آن فرش را کنار بزند و ضریح آقا معلوم شود و من اشک چشمانم نگذارد خوب آقا را ببینم.
آنوقت سرم را از خجالت پایین بیاندازم و بگویم :” آقا جان مزاحم همیشگی آمده خانه تان. اجازه میدهی داخل شوم؟” آنوقت یکی از زائر ها هلم دهد و با او وارد شوم و با سیل جمعیت برسم پشت درب طلایی آستانت.
اینجا که برسم بگویم:” آقا جان. زائرانت را آزرده نمیکنم.با اینکه دلم قنج میزند برای پر کشیدن و رسیدن به ضریح.” آنوقت دست به سینه و سلام کنان و اشک ریزان بروم دور نگین ضریحت طواف کنم و جمعیت فشارم دهند و عشق کنم با خودم که میان زائرانت هستم و از طرف ایوان اسماعیل طلایی از حرم خارج شوم.”
آقا جان! میدانم که مرا میبینی و صدایم را میشنوی. من باز هم زائرت نیستم. از دور سلام!
بهانه های شیرین
بهانه های شیرین
توی فرودگاه، بلیط تهران_ مشهد توی دستهایم بود و انگار هنوز از خواب بیدار نشده باشم. مسیر کرامت آقا ار مرور می کردم. آن روزها دلم خیلی برای آقا تنگ شده بود. گفتم خودم را برایش لوس کنم و ازش طلب ها کنم بلکه دلش به حالم بسوزد و مرا هم بطلبد.شنیده بودم که فرموده اند نمک غذایتان را هم از ما بخواهید؛ همین شد که بهانه هایم شروع شد.
یک روز با احترام به آقا گفتم :” آقا جان شما که میفرمایید نمک غذایتان را هم از ما بخواهید تا بهتان بدهیم خوب حالا ادویه هامون تمام شده. میدونین که باید برسیم خدمت تون از دم حرم ادویه بخریم. بیزحمت میشه ما رو دعوت کنید یک تک پا بیاییم مشهد؟” از آنجا که آقا صبر نمیکند حرف در دهان آدم خیس بخورد و بغلطد و بیافتد پایین دیدم در خانه مان را میزنند. همسایه ی روبرویمان بود. نه که ما پنج شنبه ای برای خیرات نان خامه ای برده بودیم خدمتشان، حاج خانم زحمت کشیده بود یک بسته ی یک کیلویی ادویه برایمان هدیه آورد. از خجالت روی آقا داشتم آب میشدم.
یک روز دیگر گفتم:” دلم نمک متبرک میخواد. آقا جون بی زحمت ما رو دعوت کنین یه تک پا بیایم حرم بریم از غذا خوری یه بسته یک گرمی نمک بگیریم بیاریم قاطی نمک هامون کنیم متبرک بشن.” آدم خوب است یک بار از این حرف ها زد و برایش رسید دفعه ی بعد حیا کند این چیزها را نخواهد. عزیز رفته بود زیارت امامزاده حسن علیه السلام که برادر آقاست.آنجا نذری نمک پخش میکنند. یکی یک بسته ی ۶ تایی نمک بهش داده بود و گفته بود ببر برای بچه هایت.
یک روز دیگر گفتم:” آقا نبات که میشه بیایم بخریم؟ ساک هامونو ببندیم؟” فردایش یک کیلو نبات اعلا از شهرستان برایمان کادو آوردند.مانده بودم یعنی روایت نمک غذایتان را هم از ما بخواهید انقدر واقعی است یا آقا نمیخواهد ما را دعوت کند سرمان را گرم میکند؟
یک روز برای آخرین بار گفتم یک چیز دیگر بخواهم که رد خور نداشته باشد. بلکه آقا ما را دعوت کند خودمان برویم از دم حرم تهیه کنیم. اینبار خدمت آقا با یک زرنگی و شوخی گفتم:” آقا زعفرون. اون دیگه خیلی گرونه کسی برای کسی کادو نمیبره. پاشیم بیایم؟” شب بود که رفتیم منزل مادرم و موقع آمدن مامان جان گفت:” بیا این زعفرون دو گرمی رو دوستم برام از مشهد کادو آورده. من دارم بیا این مال تو.” لبخند تلخی روی لب هایم نشست و قطره ای اشکی گوشه ی چشمم. مامان جان گفت:” چی شد؟” گفتم:” کی به شما گفت من زعفرون لازم داشتم؟”
” آقا جان! اینجوری هاست؟ یادم نمیاد کسی گفته باشه دل شکستن هم تو مرام تون هست.” این دو گرم زعفران خیلی بر روی دلم سنگینی کرد. تقصیر خودم بود که نمک غذا خواسته بودم. با یک دل شکسته، آقا را این بار از ته دل صدا کردم:” آقا جان کرامتتان به ما ثابت بود. لطفا زیارت حرمتان را نصیب مان کنید”
این خانواده کریم اند.