دلتنگ حرم
دلم که برای حرم تنگ میشود رو به سوی مشهد میکنم و چشم هایم را میبندم و با پای دل میروم زیارت.
یک لحظه کافی است تا برسم دم باب الرضا(ع) و با اشک وارد شوم. بایستم پشت سر بقیه ی زائر ها و اذن دخول بخوانم:” اللهم انی وقفت علی باب من ابواب بیوت نبیک صلی الله علیه و آله و قد منعت الناس ان یدخلوا الا باذنه… و تا آخر بخوانم و با بقیه ی زائرها راه بیافتم به سمت صحن آزادی.
همه میخواهند صحن انقلاب بنشینند. همانجا که سقا خانه و پنجره فولاد هست. اما من دلم میخواهد بروم پشت آن فرش آویخته از درب ورودی حرم در ایوان طلای صحن آزادی بایستم و سرم را بیاندازم پایین و چشم هایم را ببندم و نفسم را حبس کنم و منتظر شوم تا یکی آن فرش را کنار بزند و ضریح آقا معلوم شود و من اشک چشمانم نگذارد خوب آقا را ببینم.
آنوقت سرم را از خجالت پایین بیاندازم و بگویم :” آقا جان مزاحم همیشگی آمده خانه تان. اجازه میدهی داخل شوم؟” آنوقت یکی از زائر ها هلم دهد و با او وارد شوم و با سیل جمعیت برسم پشت درب طلایی آستانت.
اینجا که برسم بگویم:” آقا جان. زائرانت را آزرده نمیکنم.با اینکه دلم قنج میزند برای پر کشیدن و رسیدن به ضریح.” آنوقت دست به سینه و سلام کنان و اشک ریزان بروم دور نگین ضریحت طواف کنم و جمعیت فشارم دهند و عشق کنم با خودم که میان زائرانت هستم و از طرف ایوان اسماعیل طلایی از حرم خارج شوم.”
آقا جان! میدانم که مرا میبینی و صدایم را میشنوی. من باز هم زائرت نیستم. از دور سلام!