دیر رسیدی!
تو سرداب حرم ابالفضل العباس علیه السلام نزدیک ضریح جدید نشسته بودم و نماز شب میخواندم که دیدم آبجی خانم با عجله آمد و پرسید:” نمازت تمام شد؟” با حرکت سر گفتم نه.( نماز مستحبی همه ی قواعد نماز واجب را ندارد.) گفت:” زود بخون کارت دارم.”
نمازم که تمام شد دستم را گرفت و گفت همین راهرو را بیا. یک چیزی میخوام نشونت بدم.”
زمین خیس آب بود و آب ازش قطره قطره میجوشید. آب بود اشتباه نمیکردیم.
ای آب! خیلی دیر کردی. دیگر آمدنت فایده ندارد. هر چقدر هم التماس عباس علیه السلام کنی دیگر به تو احتیاج ندارد. ای آب! خیلی دیر رسیدی. خیلی!
نیا که دیگر هر چقدر هم خودت را به سمت عباس علیه السلام بکشانی که به دامنش بنشینی دیگر فایده ندارد! عباس دیگر به تو احتیاج ندارد!
بیچاره آب! نمیداند که بیخود گفته اند دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است…
شک
شک که به جانت بیفتد میشود آفت فکرت. دیوانهات میکند. به زمین و زمان مشکوک میشوی. هیچ درستی برایت معنا نمیدهد. به هرچه مینگری با تردید مینگری. اول فقط در دلت شک است. بعد تبدیل به سؤالات بی جواب میشود. مثل کنجکاوی بچگانه. اما بوی خوبی نمیدهد. حس خوبی ندارد. تورا سردر گم و سر در گریبان میکند. ساکت میشوی. نمیتوانی جوابهایت را پیدا کنی. ایندر و آندر میزنی. فایده ندارد. اینجا یک قدم داری تا به یقین برسی. اگر حواست نباشد بیراهه میروی. ماندهای چه کنی! و از کجا جوابهایت را بیابی.
درمیان دانستهها و ندانستههای موهومت دست و پا میزنی. برای خودت لیست میگیری که باید به چه پاسخهایی برسی. پس باید سراغ چه موضوعاتی بروی. میبینی هوووووو چقدر مطلب باید پیدا کنی. چقدر کتاب باید بخوانی. با خودت سبک سنگین میکنی. چند سال طول میکشد تا اینهمه مطلب بخوانی. اصلاً مگر عمر کفاف میدهد. از کجا استاد پیدا کنی. پس ….
حالا سرد میشوی و در تردیدت دست و پا میزنی.
اما، یک راه آسان به ذهنت میرسد. راهی که میتواند منجی تو در بلاد شک و تردید باشد. قایق نجاتت تا ساحل یقین.
به دلت میافتد. یاد آن حدیث قدسی میافتی که میفرماید:اگر به خدا توکل کنی و دلت را به خدا بسپاری و خدا را سرلوحه هرکاری کنی در و دیوار برایت استاد میشود.
پس آرام میشوی. دل به اهل بیت میدهی. از کوچکترین وظایف شروع میکنی و به قول حضرت آیت الله بهجت، شروع میکنی به ترک محرمات و انجام واجبات. آنوقت است که درها به رویت گشوده میشود. کم کم سبک میشوی. سؤالهایت یکی یکی به جواب میرسد. بدون اینکه در سرت دغدغه شود. بدون اینکه مغزت را بجود.
ان الله بصیرٌ بالعباد
وجیهاً بالحسین
حاج آقا می گفت: « داشتن یک چیز، از زندگی و همسر و اولاد و دارایی آدم خیلی مهمتر است و از دست دادنش، بدتر از مرگ! بدون آن تمام دنیا پشیزی نمی ارزد و داشتن آن جای بسیاری از خلأهای مادی را پر می کند! همه سختی ها با وجود آن قابل تحمل است و بدون آن هر لذت دنیوی، بی معنا! چیزی که رکن ارتباطات اجتماعی است و بدون آن در جامعه آرامش برقرار نمی شود. خیلی ها گمان می کنند بوسیله همسر و فرزند یا ثروت و قدرت، یا شهرت و پست و مقام و زیبایی و … می توان آن را بدست آورد یا محافظتش کرد، در حالی که اینطور نیست! و آن آبرو است!! آبرو یک سرمایه بزرگ معنوی است که قابل خرید و فروش نیست و با امور دنیوی بدست نمی آید، چون همه اینها با مرگ فانی می شود. پس باید دنبال عامل دیگری گشت که موجب ماندگاری آبرو باشد و آن معرفت و محبت اهل بیت است. آبرویی که بواسطه اهل بیت بدست آید، هرگز زایل نمی گردد و در آخرت انسان را از تمام غم و غصه های اخروی می رهاند! برای همین است که در زیارت عاشورا از خدا می خواهیم : اٙللّهمٙ اْجعلنیٖ عِندٙکٙ وٙجیٖهاً بِِالْحُسینِ علیهِ السّلاٰمُ فیٖ الدُّنیٰا وٙ الْآخِرٙة ! پس هر گاه دلت شکست و اشک چشمت جاری شد، قبل ازتقاضای دنیا، از خدا آبرویی ماندگار بخواه، که برای اهل بیت، داشته های دنیوی بی مقدار و نداشتن آبرو، خسران واقعی است! » و بعد گریه به حاج آقا امان نداد!
به قلم #راضیه_طرید
فاعف عنهم
به این آیه که رسیدم اشک در چشمانم جمع شد.
” فَبِما رحمتً منَ الله لِنتَ لهم و لو کُنتَ فظّاً غلیظَ القلب لانفضّوا من حولِک
فَاعفُ عنهم
و استغفر لهم
و شاوِرهم فی الامر”
با این همه ظلمی که امت به پیامبرش روا داشته باز هم به او میگوید: این عطوفت و اخلاق خوبی که داری من به تو دادم و اگر نبود همه از اطرافت پراکنده میشدند. ولی ایکاش انقدر ها هم مهربان نبود. گاهی وقتها زیادی مهربانی کنی قَدرت را نمیدانند.
حالا تازه فرموده است که با این امت اینطوری رفتار کن که من بهت میگویم:” آنها را ببخش. برای آنها آمرزش بخواه و در کارها با ایشان مشورت کن.” اینهایی که خدا فرموده بهشان مهربان باش منظورش علی علیه السلام نیست، اشتباه نکنید. آنهایی هستند که به پیامبرش ظلم کردند.همانها که در برابرش فریاد میزدند. همانهایی که هیچ وقت به او احترام نگذاشتند. همانها که دستوراتش را بر زمین میگذاشتند. همانها که از جنگ فرار میکردند. همان ها که آخرش او را نعوذ بالله هذیان گو خواندند. اینها را میگوید.
یک عمر حرف های رسول خدا را نادیده گرفتند آقا خم به ابرویش نیاورد که مبادا دلشان بشکند. حالا میفهمم الله یعصمک … برای چه نازل شد.
خدایا انقدر ها هم مهربان نباش. یک کمی بعضی وقتها بگذار پیامبرت هم مهربان نباشد وگرنه این آدم ها که یک روز از سر ریا به علی علیه السلام میگویند:” بخن بخن لک یا امیر المومنین” چند ماه بعدش میآیند درب خانه ی دختر رسولت را به آتش میکشند و ولی ات را ۲۵ سال خانه نشین میکنند. خدایا بعضی از این آدمها لیاقت مهربانی ندارند.
با این دلی که من دارم فکر کنم حالا حالا ها کار دارد که به خلق محمدی برسم. خوب شد مجبور نیستم به جای خداوند در مسند قضاوت بنشینم.
پ.ن: آیه ی ۱۵۹ سوره ی آل عمران
بَرات مادری
شش سالی بود که ازدواج کرده بودم، دلم مادر شدن می خواست و این ممکن الوجود برایم ناممکن شده بود، کلی این در و آن در زدم، دکترهای گیاهی، موسسه های ناباروری، هرجا که فکرش را بکنید، مشکلی نبود که دکترها بتوانند درمان کنند، یک صبح جمعه از خانه بیرون زدم، پاییز هم بود، یادم هست سوز آذرماه به صورتم می خورد. بین راه به مقصد نامعلوم، گوشی زنگ خورد.
_” الو…. سلام، خوبی، ناهیدم. میای بریم مهدیه… همایش شیرخوارگان حسینیه… الو…الو.. ” و بوق های ممتد…
به نظرم مسخره می آمد، دست خالی بدون بچه، چرا باید در همایشی که شیرخواره ها را می آوردند نذر حضرت کنند شرکت می کردم. همه دلایل منطقی ام برای نرفتن را گذاشتم تو جیب پالتو قهوه ای رنگم. دست دلم را گرفتم و رفتم به مراسم.
دوستم را در طبقه دوم مهدیه پیدا کردم، او هم بچه نداشت، دوتایی تکیه دادیم به دیوار، با حسرت به مادرها نگاه می کردیم، مداح دم گرفته و مجلس را حسابی گرم کرده بود، در اقدامی غافلگیرانه گفت همه مادرها به نشان لالایی گفتن بچه ها را تکان بدهند، آن ها که بچه ندارند دست های خالی را گهواره کنند، یهو دلم شکست، صدای شکستنش در هق هق بی امان گریه هایم معلوم شد، چادرم را کشیدم روی سر، سرم را در قلاف زانوها پنهان کردم و در سکوت و سکون گهواره شش ماهه را تکان دادم، توی آن بغض و انکسار گفتم “یا امام حسین، قربون گلوی بریده علی اصغرت، وساطتت کن سال دیگه دستام پر باشه، بچمو بیارم اینجا مثل بقیه نذر پسرت کنم “.
آن روز گذشت، سال بعد و سال های بعدتر هربار پسرم را برای عرض ادب برده ام خدمت آقا، چون اسمش را علی اصغر گذاشتیم برای خودش دو مادر پیش بینی کرده است، یکی من و دیگری به زبان کودکانه خودش ” حضرت مُباب” . من هم سپردمش به دامن پرنور خانم رباب که علی اصغری تربیتش کند. با آرزوی بهترین سعادت برایش، یعنی شهادت.
#معصومه_رضوی
#حسینیه_نبشته_ها