جانِ ارباب!
وقتی جمعمان جمع می شود، اولین حرفی که شنیده می شود جمله تکراری خان داداش است که؛ «دلمان لک زده برای چای های آبجی صداقت». و راهی آشپزخانه می شوم و بعد از نیم ساعت با سینی چای بر می گردم. همیشه در این لحظه یاد می کنیم از پسر عمو و همه برای خادم الحسین که افتخارش دم کردن چای برای عزاداران امام حسین علیه السلام بود، صلوات می فرستیم.
با اینکه هیچ وقت هم کلامی با پسرعمو را تجربه نکرده بودم ولی ذکر خیرش را کم نشنیده بودم. معروف بود به اینکه همه چیز را ساده می گیرد شواهد هم این حرف را تایید می کرد. 18 سالگی راهی سربازی شد و اولین مرخصی ازدواج کرد. هنوز 20 سال نداشت، پدر شد. 30 سال کمتر داشت که در صفحه دوم شناسنامه اش نام فرزند پنجم ثبت شد. شغلش آزاد و کم در آمد ولی کسی نشنید که از خرج و مخارج 6 فرزند و زندگی در خانه ای خشت و گل و نداشتن ماشین شکایت کند. دخترش چند سال از ما بزرگتر بود. سال دیپلم بود که پسر عمو راهی خانه بختش کرد و در چهل و چند سالگی بابا بزرگ شد.
وقتی برادرش در صحنه تصادف کشته شد و خواهرش در زایمان اول، به اندازه در آغوش کشیدن فرزندش زنده نماند، سنگ صبور عمو و زن عمو بود هیچ، کسی از چهره اش نخواند که داغ برادر و خواهر جوان دیده است. وجهه اجتماعی خاصی نداشت ولی وقتی برای کسی مشکلی مرتبط با شغل پسر عمو ایجاد می شد، همه او را نشانه می رفتند و می گفتند می خواهی سریع حل شود برو سراغ فلانی. محرم که می شد همه می دانستند کار تعظیل است و پسر عمو هر 12 شب مراسم، کنار سماور فلان مجلس است. 44 پنج سال بیشتر نداشت که یک روز در شهر پیچید که جوانش را با سر و صورت خونی پیدا کرده اند و بیمارستان بستری است.
پزشکی قانونی اعلام کرد تصادف بوده است. چند روز بعد جنازه جوانش را تشییع کردیم. صحنه ای تلخ و فراموش نشدنی. همه شهر جمع شده بودند. چند نفر زیر بغل های جثه معمولی پسر عمو را داشتند، باز هم پاهایش روی زمین کشیده می شد و نگاهش مات بود روی تابوت پسرش. شکایت نمی کرد فقط با صدایی ضعیف و شکسته می گفت: «بابا ابوالفضل.» شک نداشتم همان جا، جان می دهد، اصلا مرده بود؛ ولی زنده ماند.
بعد از آن هم کسی ندید پسر عمو ترک عادت کند و سخت بگیرد. هرچند دیده بودند، روزهایی که کسی قبرستان شهر نمی رود کنار قبر پسرش دراز به دراز، قبر خاکی را در آغوش می کشد و بلند بلند گریه می کند. محرم سال بعد جای پسر عمو کنار سماور حسینیه خالی بود. صبح مثل همیشه از خانه زد بیرون، نرسیده به خیابان سکته کرد و تا رسیدن به بیمارستان جان داد. قبل از ظهر تشییع و به خاک سپرده شد. حتی در رفتنش به مردم ساده گرفت.
تا زنده بود کسی نفهمید پسر عمو که یک عمر ساده گرفت، مرگ جوانش چقدر به او سخت گرفت. حتما اگر سال بعد از فوت جوانش کنار سماور حسینیه روضه علی اکبر علیه السلام را می شنید جان می داد.شاید پسر عمو خوب می فهمید فرستادن شبیه ترین فرد خُلقا و خَلقا به پیامبر و کنار جنازه اش هلهله دشمن شنیدن یعنی چه. دنیا را ساده بگیر اما باور نکن شهادت علی اکبر برای ارباب ساده بود، به خاطر ارباب، ریسمان دینمان را محکم نگه داریم که برای حفظش پدرهایی چون حسین علیه السلام داغ جوان دیدند.
مادر دعا کن!
بین صفحات مختلف سامانه رفت و آمد می کردم. غرق در فضای مجازی تا شاید مطلبی نظرم را به خود جلب کند. هنوز ناکام بودم که صدای خش خش برگ های حیاط و ناله مادر به گوش رسید. کمی پیش خودم غر زدم که وسط روز چه وقت جارو زدن حیاط است. مگر مادر فراموش کرده، پزشک جراح جارو زدن را ممنوع کرده است.
سیستم را رها کردم و با دلخوری راهی حیاط شدم. کمی با مادر صحبت کردم و خواهش کردم دست بردارند. چه اصراری است. فصل پاییز است و جارو زدن و نزدن حیاط، هیچ فایده ای ندارد. چند تا برگ خشک که حرص خوردن ندارد. خودم فردا بعد از نماز صبح که هوا خنک تر است حیاط را مثل آینه تمیز می کنم. مادر دلگیر شد و اظهار نگرانی کرد که چرا عوض شده ام. هیچ وقت برای انجام کاری چون و چرا نداشته ام. بروم به کارم برسم و خودشان حیاط را آرام آرام جارو می زنند.
وجدانم قبول نکرد. روسری را از سر مادر برداشتم و موهایم را زیر آن مخفی کردم و زیر آفتاب شدید همه حیاط را جارو زدم. مادر کنارم نشسته بود و هر چه اصرار می کردم که بروند داخل، فایده ای نداشت. مادر همه زیر و بم اخلاقم را از بر است. می داند کنارم هم بنشیند چقدر قوت قلب است. جارو زدن که تمام شد. آبی به سر و صورت حیاط و درختان زدیم. چه صفایی گرفته بود خانه. حق با مادر بود. چند تا برگ است ولی تمیزی منزل، روح زندگیست و نشاط و نشانه ای از دل های زنده و با هم بودن. نگاهم را دوخته بودم به چهره مادر و از رضایتش لذت می بردم. خودم را سرزنش می کردم که چرا این قدر چون و چرا کردم و خدا را شکر می کردم که به حرف مادر گوش داده بودم. دلم می خواست فریاد بزنم مادر ؛ بار اول نیست برای انجام کار درستی چون و چرا می کنم. سال هاست برای انجام دستورات خدایی بی نیاز، مهربان و عالِم به بود و نبود، نه تنها چون و چرا ها دارم ، نافرمانی هایم از شماره گذشته است! مادر دعا کن بی خدا نمیریم.
خاطره ای از همسر یک طلبه
هر سال اول محرم، اول تنهایی ما خانوادههای طلبه است. گاهی ده روز ، گاهی بیست روز وحتی گاهی یکماه. آنسال هم که همسرم طبق معمول هرسال برای تبلیغ مأمور شد فرزند دومم تازه بدنیا آمده بود وهنوز یکماهش نشده بود. من حال مساعدی نداشتم و بچه هم هنوز ضعیف بود و هردو نیاز به مراقبت بیشتری داشتیم. ایام نقاهتم که تمام شد کمی روبه راه شدم و همسرم مصمم شد برای رفتن. دلم میخواست نگذارم برود ولی نمی توانستم. آنقدر اشتیاق در او میدیدم که زبانم بسته میشد.
او رفت و من ماندم و یک دختر هشت ساله و یک نوزاد بیست روزه و غربت و پردیسان و تنهایی. قرار بود بیست روز تنها باشم. پس باید محکم می بودم و اجازه نمیدادم که بچههایم نگران شوند. نمیتوانم از لحظههای سخت تنهاییم بگویم؛ ولی همین قدر میگویم که خیلی سخت بود. رسیدگی به کارهای مدرسه دخترم، انجام کارهای خانه، رسیدگی به نوزادی که هنوز آنقدر بزرگ نشده بود که بتوانم به راحتی بغلش کنم. خرید خانه و…
از همه بدتر تنهاییهای شبانهاش بود که وقتی فکرش را میکنی ترس به جانت میافتد. درشهر غربت باشی و نزدیک ترین فرد خانوادهات در شهری در صد کیلومتری تو باشد. تا کسی بخواهد به فریادت برسد نوشدارو پس از مرگ سهراب است.
البته ما دیگر کنار آمدهایم با این اوضاع. حداقل سالی دوبار تبلیغ. توکلمان به خداست و غم را به دل راه نمیدهیم. در یکی از همین شبهایی که در خلوت خانه و خلوت دلم در کنار بچههایم دراز کشیده بودم صدایی از بالکن شنیدم. گویی کسی به شیشه در بالکن میزد و میخواست در را باز کنم. قلبم به طپش افتاد. بچهها خوابیده بودند. پسرم آنقدر اذیت کرده بود که بالاخره از شدت خستگی انگار بیهوش شده بود. در گیج و منگی خواب ترس برم داشت. خدایا چه کسی در بالکن است؟ چطور وارد بالکن شده است؟ منزل ما در طبقه دوم یک آپارتمان در پردیسان قم است. درست است که سقف پارکینگها کوتاه است ولی دیگر ورود به بالکن طبقه دوم به همین راحتی نیست. دلم هزار راه رفت. جرأت برخاستن نداشتم. گوشی موبایل کنار بالشم بود. دست بردم برش دارم. اما آخر چه کنم. بردارم به که زنگ بزنم؟ ساعت یک شب چه کسی را از خواب بیدار کنم که به فریادم برسد. به همسرم زنگ بزنم که کاری ازدستش برنمیآید. در روستایی دور افتاده دهها کیلومتر با ما فاصله دارد، به همسایه زنگ بزنم که نیمه شب زابه راهشان میکنم. به پلیس زنگ بزنم تا بیاید دل من به حلقم رسیده.
نا خودآگاه شروع کردم به خواندن آیةالکرسی. تند تند میخواندم و به بچهها فوت میکردم. بالکن مشرف به اتاق خواب بچهها بود و ما در پذیرایی کنار اپن آشپزخانه خوابیده بودیم. با احتیاط ازجا برخاستم. بچهها را در همان حالت خواب با تشکشان به سمت در ورودی ساختمان کشیدم. لای در را باز کردم. چادرم را از روی چوبرختی دم در برداشتم و سر کردم. زیر چانه ام یک گره محکم زدم و به آشپزخانه رفتم. نمیدانستم چه بردارم. نه اهل زد و خورد بودم نه اهل دعوا. اما حالا مثل ماده شیری که فرزندانش در خطرند احساس نا امنی میکردم.
بزرگترین کارد آشپزخانه را برداشتم و به سمت پنجره پذیرایی رفتم. از پنجره پذیرایی میتوانستم کمی بالکن را ببینم. اما هر چه تلاش کردم چیزی ندیدم. همچنان صدای کوبیدن شیشه میآمد. دستانم یخ کرده بود. طبق عادتم مدام زیر لب صلوات می فرستادم. لحظهای به سمت اتاق میرفتم دوباره پشیمان میشدم و برمیگشتم. درنهایت به طرف اتاق رفتم و با ترس و لرز در را بستم. سریع کلید را چرخاندم و در را قفل کردم. در خانه را کامل باز کردم و پنجره پذیرایی را هم گشودم. با صدای رسا طوری که شخص داخل بالکن بشنود فریاد زدم: کی تو بالکنه؟ دارم به پلیس زنگ میزنم! تو کی هستی؟
به جای صدای طرف صدای قلبم را میشنیدم که داشت از حلقم بیرون میآمد. دوباره فریاد زدم تو کی هستی؟ تمام تلاشم این بود که صدایم محکم و رسا باشد و هیچ ترس و لرزشی درآن نباشد. اما باز هم جوابی نیامد. احساس کردم کسی ضربهای به در ورودی زد. برگشتم و خانم همسایه را دیدم. با خوف و رجا به سمتش دویدم. پشت سرش هم همسرش ایستاده بود. سریع سلام علیکی کردیم و خانم همسایه آرام و نگران گفت: چی شده؟ این چه وضعیه؟ چرابچهها رو اینجا خوابوندی؟ اشکهایم که ناخودآگاه سرازیر شده بود را پاک کردم و گفتم:نمیدونم کی تو بالکنه. صدا میاد.
آقای همسایه که تاکنون ساکت ولی نگران بود جلو آمد و گفت: خوب چرا منو صدا نکردید؟ قدمی به داخل گذاشت و منتظر اجازه من نشد. به سمت پنجره پذیرایی رفت و در حالیکه اطراف را وارسی میکرد به سمت اتاق بچهها رفت. خواست در را باز کند که دید قفل است. تا او چیزی بگوید من کلید را که در دستم نگهداشته بودم به سمتش گرفتم و گفتم: من قفلش کردم.
با احتیاط داخل اتاق شد. من و خانم همسایه همچنان کناری ایستاده بودیم. بچهها هم درخواب ناز بودند. غافل از هیاهوی اطراف. خانم همسایه که شدیداً حواسش به من بود دستان مرا در دست گرفت. آرام با یکدیگر به طرف اتاق رفتیم . آقای همسایه در کنار در بالکن ایستاده بود و از پشت پرده، بالکن را برانداز میکرد. نیم نگاهی به من کرد و آرام گفت: اینجا هیچکی نیست! در همین حین دوباره صدا آمد. من و خانم همسایه ناخودآگاه عقب پریدیم. آقای همسایه خیلی عادی پرده را کنار کشید ودر را باز کرد. گربه ی سفیدی به سرعت برق به داخل دوید و درمیان وحشت ما به پذیرایی فرار کرد و بعد از کمی اینطرف و آنطرف زدن از روی بچهها دوید و از در بیرون رفت. پاهایم سست شد و به زمین افتادم. خانم همسایه نمیدانست بخندد یا به من کمک کند.
این گربهی نگون بخت بار دوم بود که از درخت کنار آپارتمان بالا رفته بود و در بالکنی اسیر شده بود. یکماه پیش به بالکن روبرویی افتاده بود و اینبار نوبت من بینوا بود که از ترس قالب تهی کنم.
همسرم به محض اینکه برگشت بالکن را با نرده حفاظ زد.
والله خیرالحافظین.
منم باید برم!
برای خیلی ها همه چیز تمام شد. هرچند خوب می فهمم، برای برخی تازه اول راه است و عجب راه دشواری.
دقیقا نمی دانم از گروه اولم یا دوم. ولی می دانم از زمان رسانه ای شدن و شناختت، تا روز برگشتِ جسم مطهر سر جدایت، خواهر بزرگی بودم، حیرانِ بین انبوه کلیپ ها و نوشتارها و پوسترها و پیام ها، برای نشانه ای. تا به امروز ، ساعت ها، نام و واژه های مرتبط را سرچ و نتایج را با بغض و دقت همراهی کردم. خواستم همان روزی که کلیپ اقتدار و مظلومیتت را نظاره نشستم چیزی بنویسم ولی مگر قلم تکان می خورد؟!!!.
صادقانه بگویم در جای جای آنچه دیدم و شنیدم، نشانه هایی بود برای افتخار…
آنجا که تلاش می کردی برای خدمت به هم میهنانی که محروم بی عدالتی بودند، خدا قوت گفتم و شادمانی کردم که هنوز اندیشه یتیم نوازی و محروم داری مولایم علی علیه السلام زنده است.
آنجا که بین کوچه و بازار، بساط کتاب پهن کردی و منتظر شدی برای صید دلی، به جای بغض، آفرین گفتم و زمزمه کردم: جوان امروزی کم از جوان دهه انقلاب ندارد. لبیک به ولایتت را ستودم.
آنجا که خاطره سفر به مشهد و رضایت گرفتن از پدر و مادر را، از همسرت شنیدم، لذت بردم که جوان شیعه هنوز هم خوب می داند خیر دنیا و آخرت در رضایت والدین است و با توسل به اهل بیت علیهم السلام هیچ دری بسته نیست.
آنجا که بوسه زدنت به پای مادر و دست پدر را دیدم، خوب فهمیدم که باید مرد عمل بود نه شعار.
آنجا که نگاه با صلابت و شجاعتت را کنار دشمن دیدم، گریه نکردم. از شیعه و پیرو راه فاتح خیبر چه رفتاری جز این انتظار می رفت؟
آنجا که سیلی از نوشته ها و پوسترها و ارادت ها و اشک ها و پیام های بزرگان و فتح رسانه ها را دیدم، تعجب نکردم. پیامد اخلاص مگر غیر از این است؟
و آنجا و آنجاهای دیگر فقط به تو افتخار کردم. حتی با فکر به سختی راه پسرت، همسرت، خانواده ات با چشمان بارانی، باز هم اشکی برایت نریختم. مگر می شود تو همراهشان نباشی؟ زنده بودنت را خدا مژده داده است.
بالاخره رسیدم به نشانه ای که قلم تکان خورد و با سوزی از حسرت و با چشمانی بارانی، شادمانی کرد.
خوش به سعادتت مدافع حرم، که نامت با نام سردار عشق، آقا و ارباب امام حسین علیه السلام عجین شد. سوختم از حسرتی که نصیب ما نشد….
می رفت که رسانه ای شدن خود جوش شهادتت، نقطه عطفی باشد در جهانی شدن نام و راه حسین علیه السلام.
چه مطهر است خونی که مرهمی است بر قلب آخرین ذخیره الهی. کیست که نداند مولایمان مهدی عج الله تعالی فرجه الشریف تکیه بر خانه خدا خواهد داد و ندا می دهد: «ألا یا أهل العالم إنّ جدّی الحسین علیه السّلام سحقوه عدوانا.».
ارغوان_ صداقت
عطش غربت
ساعت ده صبح بود که به قصد زیارت حرم حضرت معصومه(ع) از خانه بیرون زدیم.
سه چهارروز بود که برای کمک ومراقبت از خواهر و خواهرزاده تازه متولد شدهام به قم رفته بودیم. بچهها را هم باخود برده بودم. تابستان بود و تعطیلی و بیکاری بچهها.
بعد از دوسه روز پرستاری و نگهداری از زائو و فرزندش، یک نصف روز ازشان مرخصی گرفتیم تا به زیارت برویم و کمی برای بچهها از دور حرم خرید کنیم. تا به حرم رسیدیم ساعت یازده شد. یک ساعتی هم به زیارت و نماز و دعا پرداختیم. حدود ساعت دوازده از حرم بیرون آمدیم و قدمزنان به مغازههای اطراف حرم رسیدیم. بچهها با ذوق و شوق شروع کردند به انتخاب و خرید. چند قوطی سوهان و عطر و تسبیح و جاسوئیچی و …
نزدیک اذان ظهر بود و دلم نمیخواست نماز اول وقت حرم را ازدست بدهم. محمد متین پسر بزرگم یک جفت کفش انتخاب کرده بود و منتظر بودیم تا شماره پایش را فروشنده پیدا کند. دلم شور میزد. هوا گرم بود و عطش ظهر مرداد ماه بر همه جا مستولی. شیشه آبی که با خود آورده بودیم تمام شده بود و حسین پسر کوچکترم مدام میگفت: مامان تشنمه. گفتم : صبر کن کفش محمدمتین رو بخریم بعد تو راه حرم برات آب میخرم.
تا کارت را به فروشنده بدهم جانم را به لب رساند بسکه گفت آب آب.
با حرف فروشنده درجا خشکم زد: خانم موجودی ندارید!
مگر امکان داشت؟ شب قبل همسرم دویست تومن به حسابم ریخته بود. از قبل هم حدود صد تومن داشتم. سرجمع خرید امروز هم به پنجاه تومن نمیرسید. پس چطور موجودی من تمام شده بود؟
پول کفش را با پولهای ته کیفم و لطف فروشنده پرداخت کردم. فروشنده که دید خیلی ناراحت بودم پنج تومن تخفیف داد و من کل پولم را دادم و از مغازه بیرون آمدیم. دلشوره ام بیشتر شد.
صدای صوت قران از بلندگوها میآمد و من درحال بررسی کاغذهای مختلف رسید بودم. یکی پنج تومن ، یکی بیست تومن، یکی ده تومن. ولی هیچکدام اشتباه نشده بود و من هیچ موجودی نداشتم. حسین هم مدام میگفت من تشنمه،خیلی گرمه، چرا برنمیگردیم.
حالا دیگر صدای اذان فضا را پر کرده بود. نمیدانستم چه کنم. حتی پول بلیط اتوبوس برای رفتن به پردیسان را هم نداشتم. حسین تشنه بود و گرما کلافه کننده. تا حرم حدود بیست دقیقه پیاده روی بود و بچهها خسته و من درمانده.
گریهام گرفت. احساس غربت کردم.
انعکاس تابش نور خورشید بر آسفالت خیابان گرما را دوچندان میکرد. حسین گونههایش گل انداخته بود و میگفت من دیگه نمیتونم راه برم. گرممه.
هرجا را نگاه کردم یک آبخوری ندیدم. حتی به اندازه یک شیشه آب معدنی پول نداشتم. هرچه به همسرم زنگ زدم که به حسابم پول واریز کند موفق نمیشدم. سر ظهر بود و حتما برای نماز رفته بود. ناگهان مغزم آزاد شد. از همه بندها و گرفتاریها. چشمم به یک مسجد نزدیک بازار افتاد. به بچه ها گفتم :همینجا نمازمون رو میخونیم. تا برگردیم حرم نماز تموم میشه. بچهها که انگار از دیدن مسجد از من خوشحالتر شده بودند جان تازه گرفتند و تا مسجد دویدند. خدا را شکر به جماعت رسیدیم….
بعداز نماز بچهها دوباره به آبخوری مسجد رفتند تا خود را برای یک پیاده روی تا حرم سیراب کنند. تلفنم زنگ خورد. همسرم بود. ظاهرا پیامم را دریافت کرده بود و برایم پول ریخته بود. به محض شنیدن صدایش گریهام گرفت. چقدر غربت و تنهایی سخت است. آنهم با کودکانی که تنها پناهشان تو باشی. وتو دستت خالی و پشتت بیپناه.