صاحب خانه های مهمان
برای مهمانان اتاق خاصی دارند.
مثل همان بیرونیِ خانه های قدیمی ما.
اما این روزها خودشان هم مهمان خودشانند و خانه هایشان مخلصانه در اختیار زائران است..یعنی خودشان در اتاق مهمان می خوابند و اتاق خواب خودشان را به ما میدهند.
پرسیدم: مگر آن یکی، اتاق مهمانانتان نیست؟ چرا اتاق خوابتان را به ما دادید؟
گفت:آن اتاق مال مهمانان است.اما خواب در اتاق خواب راحت تر است.خب جای شما باید راحت باشد.
شما با مهمان فرق دارید!
شما زائرید!
این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست؟!
پیرمرد شاید بزرگ قبیله بود. روی صندلی شبیه منبر کوچک نشسته بود. با آن ابهت عربی وسط جاده رو به جمعیت. قهوه در فنجان میریخت و به زوار تعارف می کرد.
این که چیزی نیست!
علمای نام دار و با عظمت، افتخارشان خادمی اباعبدالله بوده و هست.
این که چیزی نیست!
ملائکه بالشان را به گرد تربت سیدالشهدا متبرک می کنند!
این که چیزی نیست انبیا هم به ارباب ما متوسل می شدند!
این حسین براستی کیست؟؟؟
قرارگاه جهانی
ترکیبی از بوی ویکس و روغن طبی و عطر عربی و اسفند شامه ام را پر کرده. انتهای موکب عضلات منقبض شده را ماساژ می دهند. پاهای زائران بی رمق و تاول زده شده. قدم ها دیگر سنگین و آرام به زمین کشیده می شوند.خسته از غربت و بی کسی شیعه و زخمی حمله های آخرالزمانی.
این پرچم شیعیان مظلوم عربستانی که کنار من افتاده بار ظهور را به دوش می کشد…
جوانان سیاه پوست آفریقایی خودشان را از آن سر دنیا یه این قرارگاه جهانی رسانده اند تا بگویند “ونصرتی لکم مُعدّه".
پاکستانی های مظلوم، سلاخ خانه حکومت جور را خود به عینه دیده که آمده اندو عظم البلاء می خوانند.
یمن، فلسطین، سوریه، مسلمانان و آزادگان جهان چشم امیدشان به جمعیت ماست. در این میان اما جای میانماری ها خالی ست.
خادمان هم در تدارک مجلس توسل شبانه اند تا فردا با قوت بیشتری به جاده بزنیم .
جاده خط مقدم ماست. ما به اینجا نه برای اجابت خواسته دلمان، که برای نجات بشریت و جلو انداختن ظهور، گرد هم آمده ایم.
به زودی فریاد “یاحسین” مان گوش مستکبرین را کر خواهد کرد و حق طلبان مغناطیس وار به ما خواهند پیوست. دیگر غربت اربابمان به پایان خواهد رسید. دیگر نخواهیم گذاشت سیلی ظلم به گوش دختر بچه ای بخورد.
این قیام، نشان فتح و پیروزی ماست. صدای مرا از عمود هفتصد میشنوید.
….به زودی انتقام سیلی مادر را خواهیم گرفت!
باران های بی روضه
در بین راه به دخترکان قد و نیم قد گل سر هدیه می دهند…
چادر زنان خاکی شده و به زمین می کشد . التماس ما می کنند که به موکب شان برویم و از آب و غذای آنها بخوریم. عزت و محبت فوران کرده.
جاده اما هموار و بی خار و سنگ است. برادران تلاش می کنند حریم خواهران حفظ شود.
دختربچه ها شاد و خرم از دوش عموی جوانشان پایین را نظار می کنند.
عراقی های مهربان بر زخم تاول پا مرهم میگذراند و می بوسند…
به شیرخواره من هم تند تند آب تعارف می کنند.
خلاصه ما اینجا بی روضه می باریم……
گل نرگس، آمد!
باور کردنی نبود. از شدت شادی مثل بچه های دو ساله، دویدم داخل اتاق و خبر رسانی کردم. انگار همین دیروز بود که با اصرار، برادرم را مجبور کردم، کل خیابانی یک طرفه از نصف جهان را پیاده برگردیم ببینیم، درست دیده ام یا نه. بالاخره مغازه ای که از پنجره ماشین دیده بودم را، پیدا کردیم. نوشته پشت شیشه مغازه را نشان دادم و با افتخار گفتم: «دیدید توهم نبود؛ «پیاز نرگس موجود است»». با نگاه معنی دار گل فروش جوان، ساعت هفت و نیم صبح دو تا پیاز نرگس خریدیم . تا شب که برگشتم شهرستان مرتب داخل کیفم را نگاه می کردم که پیازها ضربه ندیده باشد.
فردای آن روز با چه اشتیاقی راهی حیاط شدم و همانطور که گل فروش تاکید کرده بود پیاز ها را داخل باغچه کاشتم. هر روز چند بار سر می زدم و دریغ از یک جوانه.کم کم نا امید می شدم که نمایان شدن برگ های تخت و ضخیمش دلم را برد. گل فروش گفته بود، برای دیدن گل ها و حس عطر بی نظیرش باید تا زمستان صبر کنم. انتظار سخت نبود، نرگسم زنده بود.
مراقبت می کردم و انگشت شماری برای رسیدن زمستان. نرگسم از خودم مشتاقتر، هنوز زمستان نرسیده به گل نشست. وقتی رسیدم کنار باغچه و چشمم به جمال گل زیبایش روشن شد، از همه خواستم برای دیدن نرگسم به حیاط بیایند. بی نظیر بود. با اینکه بارها در گل فروشی ها و رسانه،گل نرگس زنده دیده بودم، باور یکسان بودن آنچه دیده بودم با آنچه می دیدم و برای آمدنش انتظار کشیده بودم و تلاش کرده بودم، سخت بود. با نیت لمس طراوتش، با احتیاط به نرگسم نزدیک شدم ، عطرش در وجودم پیچید نمی دانم چرا به جای شادی، دلم گرفت. چشم هایم می گفت، گل نرگس عالم، انتظارمان انتظار نبود؛ بماند. ببخش که عطرت در عالم جاری است ولی به ندیدنت عادت کردیم.