زیارت از راه دور
نمیدانم کار دل بود یا عقل، کار عشق بود یا احساس، کار شور بود یا شعور. کسی آرام و قرار نداشت. انگار چیز دیگری غیر از خون در رگهایمان غلیان داشت که این چنین میخروشیدیم و میرفتیم. این همه قدم، فقط به عشق او گام بر میداشت، این همه قلب، فقط به عشق او میتپید. این همه دم، فقط به نام او دم میگرفت و “حسین حسین” میکرد. این همه چشم، فقط از غم او میبارید. دستها یک صدا بر سینه های سوخته میکوبید و اشکها سوز دل را التیام میبخشید. همه ی راهها، جاده ها، خیابان ها به او منتهی میشد. همچون جذبه ای جذبمان میکرد. خواب و استراحت نداشتیم. صبر و حوصله ی نشستن و دمی آساییدن نداشتیم. قدم هایمان، همنوا با دل هایمان شده بود و سر از پا نمیشناخت. تند تند طی طریق میکرد و بهایی به تاول ها و سوزش ها نمیداد. جمعیت، چون رودی خروشان موج میزد و به دریای کربلا میریخت. کربلا انگار، لحظه به لحظه، بزرگ و بزرگتر میشد. میگفتند، چندین باب دارد، باب القبله، باب السلام، باب الشهدا…ولی من نفهمیدم از کدام باب وارد شدم. همچون قطره ی کوچکی بودم در دل دریای خروشان عشاق. مرا هم با خود بردند. بردند تا پای ضریح ارباب. بردند تا مرکز عشق، تا کانون دلدادگی. و من تا مرز جنون، عشق بازی کردم با حضرت عشق. روزی که میرفتم، فقط عاشق بودم. حالا که برگشتهام، هم عاشقم، هم دیوانه. راهها و مسیرها به چشمم نمیآیند، من معشوقم را هرشب، از همینجا زیارت میکنم. گاهی از باب القبله، گاهی باب السلام، گاهی باب الشهدا… أَلسَّلامُ عَلَى الْمُرَمَّلِ بِالدِّمآءِ، أَلسَّلامُ عَلَى الْمَهْتُوکِ الْخِبآءِ ، أَلسَّلامُ عَلى خامِسِ أَصْحابِ الْکساء، أَلسَّلامُ عَلى ساکِنِ کَرْبَلآءَ
جامانده
یادم نمی آید کجاها بودیم که سوزن نخ برداشتم و سفتش کردم، ولی الان میبینم که افتاده است. اگر پیدا نشود باید هر شش دکمه را عوض کنم. نمیشود که دکمهی دیگری به جایش دوخت. حالا مگر پیدا میشود؟ خیلی خنده دار است که در طول مسافرتت ندانی اصلا کجا دکمهی لباست افتاده و الان انتظار پیدا شدنش را هم داشته باشی. باید قیدش را بزنم دیگر.
بیسکوییتی که داخل کیفم گذاشتم و با خودم به حرم امام رضا(علیه السلام) بردم، له شده و همه چیزم بیسکوییتی شده است. وسایلش را خالی میکنم و کیف را میتکانم. دکمه ای از درونش، کف سینک می افتد. باورم نمیشود…پیدا شد?.
لباسم را برمیدارم تا دکمه را بدوزم. با کمال حیرت میبینم این دکمه دیگری است که افتاده و صاف هم توی کیفم رفته.
بعد از زیارت شاه عبدالعظیم حسنی، راهی مسجد جمکران و قم می شویم. برای نماز مغرب و عشا به حرم خانم فاطمه معصومه(سلام الله علیها) میرسیم. به رکوع که میروم دکمه لباسم را میبینم که کنار پایم افتاده است.
لااله الا الله…
چه حکایتی شده این دکمه ها. چه حرفی دارند؟ چرا اینقدر سر به سرم میگذارند؟ چرا کمی هوای دلم را ندارند؟
سلام نماز را که میدهم، لباسم را بررسی میکنم. بله، این سومین دکمه ایست که افتاده.
بعد از نماز صبح و زیارت امامزاده حسین در سعادتشهر، دیگر نمی خوابیم. راهی تا شهر خودمان نداریم. همه مشغول جمع و جور کردن وسایل و حلالیت طلبی از یکدیگر هستند. برای عوض شدن حال و هوا به آخر اتوبوس رفتم. مشغول گفتن و خندیدن بودم که مامان لیلا از جلوی اتوبوس صدایم کرد و گفت:"دکمه گم کردی؟" گفتم: “آره”
دکمه را که گرفتم دلم پرکشید تا کربلا…تا موکب…تا کفشی که گم شد. وقتی به موکب رسیدیم، دستمان آزاد نبود تا همان لحظه کفش هایمان را هم برداریم. سه تایی رفتیم وسایل را گذاشتیم و برگشتیم برای کفشها. هر چه گشتم کفشم پیدا نشد. کاش خودم جامانده بودم. حالا سه دکمه ای که افتاد و پیدا شد و کفشی که ماند و برنگشت، سخت ذهنم را درگیر کرده است.
من هم زائر امام حسینم
از چند روز قبل که برای چندمین بار از همسرم خواستم من و بچه ها را هم با خود به کربلا ببرد و جواب منفی او را شنیدم، حال خوبی نداشتم. جنب و جوش او در تدارک کارهای کاروان زائران اربعین را که می دیدم، بیشتر غصه دار می شدم و ناخواسته در خود فرو می رفتم.
آن روز با همان حال و هوایی که در سر داشتم مشغول ادای نماز ظهر شدم. راستش در حال نماز هم فکرم مشغول بود و چند بار سعی کردم لحظه ای با بستن چشم ها تمرکزم را حفظ کنم. وقتی سرم را از سجده ی آخر نماز بلند کردم چشمم به لفظ یاحسین روی مهر افتاد. حالم دگرگون شد از درون حرارتی در وجودم احساس کردم. من هر روز و شب بارها پیشانی ام را بر روی تربت امام حسین علیه السلام می گذارم به راستی من هر روز و شب زائر امام حسین علیه السلام هستم.
امروز وقتی کوله پشتی همسرم را بستم و او را با روی خوش بدرقه کردم، احساس کردم من هم زائر امام حسین ام. و وقتی فرزندانم را با عشق و مرام امام حسین علیه السلام رشد میدهم، یقین دارم من هم زائر امام حسینم.
این روزها اگرچه قدمهایم به کربلا نرسید اما با پای دلم زائر اباعبد الله علیه السلام هستم.
نائب الزیاره
به سلامت نائب الزیاره ی من.
میروی و دل میبری. میروی و چه رفتنی…
هیبت مردانه ات در آن لباس سرا پا مشکی دیدنیست و کوله پشتی مشکی ات که حالا دیگر فقط نماد یک چیز است؛ سفری سرخ به دیاری سرخ تر. سفری طاقت فرسا اما شیرین. سفری که خستگی اش دلت را خنک میکند و روحت را جلا میدهد.
این بار محکم ایستادم تا اشک هایم را نبینی؛ اما تا پشت به من کردی پشت سرت باران شدم. هنوز هوایت از این شهر نرفته دلم تنگ شد. دلم برای تو و تمام سفر های باتو که به زیبایی ها میرسد، بد جور تنگ شد.
مسافر وفادار! همیشه برای رفتنت همه چیز دست به دست هم میدهد. هرگز دلیلی برای جاماندنت وجود نداشته. در دلم به این پاکی بی ادعا غبطه میخورم و من هم سعی میکنم مانع نباشم برای این عشق بازی. گفتی دلت نمیخواهد که تنهایم بگذاری. گفتی نگرانی. اما من خیلی خوب میدانم که دلت چه ها میخواهد و حتما مرا به دست کسی تکیه گاه تر از خودت سپرده ای که خیلی زود با گوشه چشم رضایت من راضی به رفتن شدی.
دست خدا به همراهت ای زائر. حالا که نمیتوانم هم گامت باشم در این مسیر نور؛ در کنار موکب های چای به یادم باش در کنار آخرین ستون روبروی حرم علمدار به یادم باش در میان همهمه ی خیابان منتهی به حرم به یادم باش. به یاد بیاور روزی را که قدم قدم در کنار یکدیگر طی کردیم این جاده را. و برای حال دلم دعا کن. و سلامی با بوی دلتنگی به اربابم برسان.
کالسکه ی زائر
یکی از دوستانم زنگ زد و گفت راهی سفر کربلاست. برای فردا صبح کالسکه ی بچه می خواهد. من هم با کمال میل استقبال کردم و گفتم همین امشب برایت آماده میکنم. فورا حاضر شدم و به انباری رفتم. از سال گذشته که دیگر به کالسکه بچه احتیاج نداشتیم، تشک و سایبانش را جدا کردم و شستم و بدنه کالسکه را انتهای انباری گذاشتم. بعد از برداشتن چند کارتن بهش رسیدم. حسابی خاکی بود. آن را به خانه آوردم و در حمام شستم. و بعد از خشک شدن، لوازمش را نصب کردم. وقتی این کالسکه را خریدم فکرش را هم نمی کردم که روزی بدون من و فرزندم، مسیر نجف تا کربلا را طی کند. خوش به سعادت کالسکه که بعد از یک سال بلااستفاده بودن و خاک خوردن گوشه ی انباری به زیارت دعوت شده است. یااباعبدالله اگرچه امسال پای جسمم لایق زیارت نبود ولی خدا را شکر که گوشه ای از مالم را پذیرفتی.