حسرتِ یک دلِ سیر زیارت
دست در دست بچه ها، وارد رواق می شویم. دستانشان را رها می کنم، ضریح را نشان داده و می گویم: به خانم سلام دهید. پسر چهارساله ام به پیروی از من دست روی سینه گذاشته و می گوید: سلام! حرم امام رضا(ع) را قبلا دیده، وقتی گفتم که اینجا ضریح خواهر امام رضا(ع) است، از سر آشنایی لبخندی بر لبانش نشست.
کتاب زیارت نامه را بر می دارم و در جایی نزدیک ضریح می ایستیم. هنوز چیزی نخوانده ام که بچه ها، گرسنگی را بهانه می کنند. لقمه ی نان را به دست شان می دهم و خودم می نشینم پای سفره ی دعا و مناجات. شکم شان که سیر می شود، بلند می شوند، می خواهند اطراف شان را بهتر ببینند و بروند آن طرف تر. مانع که می شوم، بغض می کنند.
دل من از خواندن زیارت نامه سیر نشده که به ناچار کتاب را می بندم. قدم هایشان را تند برمی دارند، نگرانم سُر بخورند یا گُم شوند، صدایشان می کنم، لبخند و شوق شان را که می بینم می سپارم شان به صاحب حرم.
نیم ساعتی رواق ها را می چرخیم. مدام این سو و آن سو می روند. گاهی می دَوند و گاهی همدیگر را هُل می دهند. دلم نمی خواهد تندی کنم تا خاطره ای تلخ را به سوغات ببرند. هیاهو و صدای خنده هایشان، زائران دیگر را به تماشا وا می دارد. می خواهم دو رکعت نماز زیارت بخوانم. در گوشه ای می نشینند و شکلاتی به دست شان می دهم. ابتدای رکعت دوم بودم که می گویند قضای حاجت دارند. به ناچار نماز را سریع تمام می کنم. وقتی که بر می گردیم، وقت نماز مغرب رسیده است. سفارش شان را به خادم می کنم و همان جا به جماعت می پیوندم.گ
ریه های پسر کوچکم را در نماز عشا که می شنوم، خدا را شکر می کنم که نمازم شکسته است، دوست ندارم فریادهای کودکم کسی را آزار دهد. خودم را مهمان می کنم به خواندن زیارت امین الله. یک چشمم به صفحه ی دعا بود و چشم دیگرم به بچه ها. چند بار تذکر دادم که دور نشوند، قفسه ی کتاب را بهم نریزند و مُهرها را زیر و رو نکنند. تا دو صفحه زیارت تمام شود، تعداد زیادی از کتاب ها را روی هم چیده بودند. سه ساعتی که حرم بودیم، بیشتر از آنکه زیارت کنم و نماز و دعا بخوانم، دنبال بچه ها و در کنار آن ها بودم. خدا رو شکر به آن ها خوش گذشت، اما من ماندم و حسرت یک دل سیر زیارت…