روزه های کله گنجشکی
یادش بخیر. اولین سالی که همه ی روزه هایم را کامل گرفتم بابا جانم من را برد بازار وبرایم یک دستبند طلا خرید وگفت:” این جایزه ی روزه هایی که امسال گرفتی. آفرین به تو دختر گلم که هیچ کدومشون رو کله گنجشکی نکردی." سالهای بعد برای من هر شب رشته ی خوشکار میخرید که من خوشحال بشم و سختی روزه گرفتن رو دم افطار فراموش کنم. اگر راستش رابخواهید هنوز هم عشق میکنم وقتی دم افطار برایم رشته ی خوشکار میخرد.
نماز خواندن را از پدرم یاد گرفتم. همیشه با او نماز میخواندم.نماز که میخواند به خاطر من بلند میخواند که من هم با او تکرار کنم. همیشه منتظر من میشد تا حاضر شوم. عاشق این بودم که صبح ها مرا بیدار کند که با هم نماز بخوانیم اماگاهی وقت ها دلش نمیآمد بیدارم کندبرای همین آرام نوازشم میکرد. بعد ها که بزرگتر شدم با هم میرفتیم مسجد نماز می خواندیم.
پدرم بعضی از شبهای ماه رمضان میرود مجلس حاج سعید حدادیان. من هم خیلی مجالس ایشان را دوست دارم. مخصوصا مناجات های هر شب ماه رمضانشان را برای همین هروقت میرفت بهش اصرار میکردم و او مرا هم با خودش میبرد.بعد ها هم که نمیتوانست مرا ببرد از شوهر خواهرم میخواست هر وقت به مراسم میرود مرا هم ببرد. هر جمعه ی ماه مبارک را هم دوتایی میرفتیم حرم شاه عبد العظیم علیه السلام برای زیارت و دعای ندبه. کلا عشق میکنم وقتی با پدرم به مکان های زیارتی میروم.
پدرم تحصیلات آنچنانی ندارد و لی هر بار که میخواهد یک چیز خوب را برایمان عادت کند اول خودش آن کار را انجام میدهد و هیچ وقت کسی را امر به هیچ کاری نمیکند.
انتخاب رنگها تصادفی نیست!
نیما از م می پرسه اگه استقلال و تراکتور بازی کنن دوست داری کدوم پیروز شه؟
شونه هامو میندازم بالا و با بی تفاوتی میگم “هیچکدوم!” و میخندم!
نوید در حالیکه خوشحاله حامی استقلال نیستم با لبخندی موزیانه میپرسه: خبببب، حالا اگه پیروزی و یه تیم دیگه بازی کنه چی؟ در حالیکه دوست داره بگم “پیروزی” همون جوابو میدم و و میگم من فقط و فقط طرفدار تیم ملی هستم!
#نیما مثل همیشه فلسفه ش گل می کنه و می پرسه: “خب حالا اگه استقلال با الهلال بازی کنه چی؟! “
#نوید جواب میده: “خب مهلومه دیگه، استقلال !!! چوون که نماینده ایرانه!!!”
بعد دوتاشونم میخندن و میگن ما هم طرفدار تیم ملی هستیم!
پ.ن1: عکس جوجه ها در ورزشگاه حسین رضا زاده برای حمایت از تیم ملی والیبال ایران
پ ن2: مهلومه همون معلومه هستش
پ.ن 3: پیراهن نیما آبی و پیراهن نوید قرمزه در تصویر ( این انتخاب رنگ تصادفی نیست!)
سیاست همراه با دیانت...
جمعه مناظره به اتفاق پدر و مادر حاج آقا رفتیم سفر استانی! رسیدیم به ساری دره، در شهرستان توریستی سرعین.
بساط پذیرایی پهن شد با آش دوغ و چای تازه دم و … و نزدیکای غروب برگشتیم اردبیل. بدون اطلاع قبلی به مهمونا شام اومدیم خونه ما به بهانه آغاز هفته معلم! خلاصه تا ساعت 12 و اندی مهمون داشتیم و حدود ساعت 1 بامداد اومدم ببینم چه خبرا… که تازه یادم افتاد ای دل غافل! مناظره رو از دست دادیم.
رفتم گروه 10 نفره خانوادگی! دونفر لفت داده بودند! آخه چرا؟! حس مدیریتم گل کرد و تمامی مطالب ارسالی اعضا رو خوندم…. یکی از بچهها، فیلم نقد یکی از کاندیداها رو ارسال کرده بود و دو عضو خانواده بهشون برخورده بود و با اعتراض به مطالب سیاسی چمدونشونو بسته بودن. حس فرهنگ سازی فضای مجازیم گل کرد و مطالب سیاسی از ازل تاکنون ِگروهو پاک کردم و یه میثاق نامه برای گروه ترتیب دادم و خیلی جدی نوشتم: “ارسال مطالب سیاسی پی گرد عاطفی دارد.”
با هزار اما و اگر اعضای ملفوت (اسم مفعول از لفت ) رو مجددا وارد گروه کردم و به هرچی سیاستمدار محبت ضایع کن ِ تفرقه افکن، دیانت ِ همراه با سیاست آرزو کردم.
پ.ن : پدر حاج آقا استاد دانشگاه بودند و معلم بازنشسته… بعد از 60 سال خدمت مفید چند سالی میشه دیگه تدریس نمیکنند.
این خاطره واقعی است!
حدود دو سه ماهی می شد که از درد شدید پا رنج می بردم. اما به حساب خستگی از پله های بیشمار مدرسه میذاشتم و به امید روزای تعطیل و استراحت درد شدیدو تحمل می کردم. اما شدت درد حتی در روزهای تعطیلم هم ادامه داشت و …. در نهایت یکی از روزها بعد از ماساژ پنجه پا، برجستگی ای رو در پاشنه پا دیدم و نگران شدم. این برجستگی در پای چپم بود و پای راستم فقط درد پنجه داشت…
خیلی نگران شدم و دلواپس از اینکه یه زائده استخوانی از پاشنه پام دربیاد مردم و زنده شدم… به کسی هم نگفتم که چرا نگرانم و از چی رنج می برم تا اینکه یه روز با مادرم از درد پا بحث شد؛ منم از درد پای خودم گفتم. مادرم وقتی نگرانی مو دید خیلی راحت گفت اینا همش حرفه! کفشتو عوض کن! بازم چند روز در بحبوحه فروردین و اردیبهشت و فشردگی برنامه های مدرسه و بازدیدهای اداره و… گذشت تا اینکه چند روز پیش تصمیم گرفتم یه کفش راحتی بخرم. رفتیم کفش فروشی. یه کفش ساده انتخاب کردم و پوشیدم. همون شماره پام بود اما اذیتم می کرد. گفتم کوچیکه یه شماره بزرگترشو بدین لدفن (!)…. پوشیدمش .بازم حس خوبی نداشتم. دوشماره بزرگترشو خواستم! پوشیدم خوب بود!
پای بی زبون من چند ماه خودشو کشته بود تا به من بفهمونه دو شماره بزرگتر شده اما من به هر چیز بدی فکر کرده بودم الا این مورد! چند ماه خودخوری و نرفتن به دکتر و تجربه کردم و رنج کشیدم.
قدر روحیاتمونو بدونیم. از کاه کوه نسازیم. اون برجستگی یه تاول ریز معمولی بود که من ازش یه غده استخوانی تصور کرده بودم! درونریزی و خودخوری نکنیم (مطمئنم خودم این موردو تا ابد رعایت نخواهم کرد!) براتون بهترین ها رو توام با سلامتی آرزو می کنم.