گذر عمر
ردیف آخر اتوبوس نشسته بودند. از پوشش شان معلوم بود که محصّل هستند. چهارده یا پانزده ساله بیشتر نشان نمی دادند. در ربع ساعتی که مسافر اتوبوس بودند، در کلام شان، حرفی از کلاس و درس نشنیدم. هر چه بود ماجرای خرید دیروز، فیلم دیشب و قرار ملاقات امروز . سر و گوش شان مدام می جنبید، گاهی در گوش هم پچ پچ می کردند و بعد بلند بلند می خندیدند، حتی عابر پیاده در خیابان هم سوژه ی قهقهه شان می شد!
در این میان، پیرزنی که مقابل آن ها روی صندلی نشسته بود، توجه مرا نیز جلب کرد. هر بار که آن دختران با صدای بلند می خندیدند، پیرزن سر خود را با ناراحتی تکان می داد و وقتی نام پسری را از آن ها می شنید لب هایش را می گزید. با خود فکر کردم؛ شاید آن پیرزن دنیا دیده و سرد و گرم روزگار چشیده، به حال اینان افسوس می خورد که این چنین سرمایه ی عمر و جوانی شان را از دست می دهند. و شاید او این حدیث امام علی(ع) را در ذهنش مرور می کرد که فرموده است: 《بدترین چیزی که عمر در آن تباه گردد، سرگرمی های بیهوده است.》
عبرتهای تاریخ
همیشه گفتهاند تاریخ برای عبرت است، اما کمتر دانشآموزی تاریخ دوست دارد. تاریخ که میخوانی روضهها رنگ دیگری دارد، شادیها طور دیگری میشود. تاریخ که میخوانی شهرها در برابرت حاضر میشوند، انجمنها را میبینی که شعر میخوانند، صله میگیرند و میدهند.
وقتی تاریخ میخوانی، دلت از خیلی چیزها میگیرد…
از روضههای هیئتهای دورهی معاصر خبری نیست، اما تو گریه میکنی. کسی داد نمیزند تا از تو اشک بگیرد، تو در خلوت خودت حقیقت را میبینی و اشک میریزی، مثل آنروزی که من داشتم تاریخ امام علی علیهالسلام را خلاصه میکردم و با غدیر اشک میریختم که پایانش را میدانستم، سقیفهاش را میشناختم، کوچه و کوفهاش را، در و آتش را. رحلت پیامبر قلبت را میسوزاند بدون اینکه مداح به اشک تو کمکی کند.
تاریخ را که میخوانی از ترسویی جنگاوران نامی و پهلوان کشورت در عصر هجوم مغولها به خشم میآیی و از غیرت امامقلیخانها به وجد.
تاریخ، درسهای عجیبی دارد. تاریخ عصر ما نیز عجیب است. همه میخواهند در این دنیای پر از زیبایی و نعمت، بیشترین نعمت را داشته باشند، میدوند که خانهشان بزرگتر، غذایشان چربتر، مرکبشان گرانتر باشد.
تاریخ عصر ما برای آیندگان چه مینویسد؟ مینویسد در سال 1396 ه.ش، سردار قاسم سلیمانی با کمک محور مقاومت ریشهی داعش را خشکاند، مینویسد در این سال عربستان در اقدامی بیرحمانه مردم یمن را به خاک و خون کشید. مینویسد: رئیس جمهور آمریکا در سخنانی نابخردانه گفت قدس شریف باید پایتخت رژیم صهیونیستی بشود.
تاریخ چیزهای عجیب دیگری هم مینویسد: قطب تصوف نوین، سیدمحمد حسینی، که در آمریکا و برنامهی ریاستارت مثنوی مولوی را تفسیر میکند، به هوادارانش در ایران میگوید که مساجد را آتش بزنند و آنها نیز چند مسجد را آتش میزنند.
مینویسد: در یلدای چنین سالی مردم ایران مانند سالهای گذشته بسیار خرید کردند و طولانیترین شب سال را با تخمه و کدو و هندوانه گذراندند. البته بودند کسانیکه روبهروی میوهفروشیها ایستادند و فقط تماشا کردند. افرادی نیز در این شب، نماز شب و دعای کمیلشان را فراموش نکردند.
تاریخ اینرا هم مینویسد حتما، که در چنین شبی، مادران شهدای مدافع حرم عکس فرزندشان را روی کرسی یلدا گذاشتند و با نگاه کردن به آن اشک میریختند، خاطره زنده کردند و یس خواندند که آن شب که شب جمعه نیز هست، فرزندشان را در خواب ببینند و از او به خاطر امنیتشان تشکر کنند.
برگهای تاریخ از عروج استاد اخلاق، آیتالله حائری شیرازی هم مینویسد، از کمشدن یکی دیگر از علمای اسلام.
تاریخ از زلزلهی چندثانیهای تهران نیز مینویسد، همانکه خیلیها را ترساند و تا صبح در خیابانها نگه داشت. البته به برخی دیگر نیز هشدار داد که به یاد حقالناسهایشان بیفتند و خدایشان را یاد کنند و تفسیر معاد را دوره کنند.
تاریخ حتما مینویسد از کودکان کار کارتنخواب، زنان سرپرست خانوار فروشندهی مترو تهران، از کشتی نگرفتن کشتیگیر ایرانی با کشتیگیر رژیم صهیونیستی، از اشتغال نداشتهی جوانان و از بیحجابی دختران.
اما تاریخ چیزهای خوب هم مینویسد، برای مثال از المپیادها، قهرمانیها، خیرخواهی مردم ایران برای زلزلهزدههای کرمانشاه، از ساختهشدن مدرسهای به نام شهید مدافع حرم، محسن کمالیدهقان در یکی از روستاهای سیستان و بلوچستان مینویسد.
تاریخ، خوب و بد را با هم مینویسد. کاش بتوانیم خوبهایش را زیاد کنیم و بدهایش را کم، که کمتر گریه کنیم و بیشتر بخندیم.
زن دوست داشتنی
پسر کوچکم را که خواباندم، او را به برادر بزرگش و هر دو نفرشان را به خدا سپرده و برای انجام کاری به بیرون از خانه رفتم.
وقتی برگشتم هر دو منتظر بودند. به استقبالم آمدند. از دیدن آنقدر خوشحال شدند انگار که ساعت ها مرا ندیده بودند.
یاد کلاس همسرداری چند روز پیش افتادم. خانمی از استاد پرسید: از کجا بفهمیم همسرمان ما را دوست دارد یا نه؟
استاد گفت: ببینید وقتی همسرتان بعد از یک روز کاری به خانه می آید، از دیدن شما خوشحال می شود؟ زن و شوهر وقتی از دیدن هم خوشحال می شوند که همدیگر را دوست داشته باشند. و این دوست داشتن اولین هدیه ی خداوند است، آنجا که فرمود:《وَ جَعَلَ بَینَکُم مَوَدّه وَ رَحمَه》 اگر زن و شوهر از این هدیه ی خداوند خوب نگهداری کنند به بقا و تحکیم زندگی شان کمک کرده اند. پس وقتی سال ها هم از آغاز زندگی مشترک بگذرد، مثل همان روزها و ماه های اول زندگی، برای دیدن یکدیگر اشتیاق خواهند داشت.
آن خانم با شوق خاصی دوباره پرسید: چه کنیم تا زن دوست داشتنی باشیم؟ استاد جواب داد: زن زمانی برای شوهرش دوست داشتنی است که هنرمند باشد. هنر مهربانی، ادب، لطافت، احترام، شور و نشاط. باملاحظه و با فکر باشد. زن دوست داشتنی می تواند اسباب خوشحالی همسرش را پیدا کند. زن دوست داشتنی نمی گذارد محبت بین او و همسرش به خواب رود یا چُرت بزند.
استاد می گفت: اگر زنی در این امور کوتاهی کند، دلبر دیگری، در دل همسرش جا پیدا می کند….
رسوایی در سکانس آخر
سال ۱۳۶۲ که برای اولین بار از جعبه جادویی دیده شدید، شاید کمتر کسی فکر می کرد که روزی تا این اندازه محبوب دل ها و مشهور چشم ها شوید. فیزیک بدنی و صورت خاص شما، امکان گریم های متنوع را برایتان به ارمغان آورد تا جایی که در نقش هایی کمتر از سن و سال تان و حتی در قالب یک زن ظاهر شدید.
شما بیشتر از سال های عمر من، سابقه نقش آفرینی در سینما و تلویزیون دارید. و همواره به خاطر بازی های کمدی و طنز شناخته شده بودید. اما این بار سکانس آخر فیلم اخیرتان تمام لبخندهای گذشته را بر لبان من و خیلی های دیگر خشکاند. فیلم نامه را چه کسی نوشته بود؟ ای کاش بدون نظارت کارگردانی ماهر، نقش نمی آفریدید!
دارنده نشان درجه یک فرهنگ و هنر! نسل جوان، نوجو و آرمان گراست؛ او با چهره ای که روزگاری محبوب ترین هنرپیشه کشور بوده آشناست، روح تشنه نسل جوان را چگونه سیراب کردید؟ وقتی می بیند پیشکسوت سینما به یک سگ اجازه می دهد تا تمام صورتش را لیس بزند، پس جرئت می یابد که برای سگ جشن تولد بگیرد یا بر سر مزارش حاضر شود.
چه بر سر هنرپیشه های ما آمده که با پولهای کلان، برای انسان ها نقش بازی می کنند ولی سنگ سگها را به سینه می زنند و از او می خواهند که پیش خدا سفارششان را بکند. یکی هم که قبلا گفته بود سگ نجس نیست. یعنی بیشتر از خدا می فهمد یا عمدا می خواهد با سخن خداوند مخالفت علنی کند.
آقای اکبر عبدی!
دیالوگ معروف تان در فیلم رسوایی را به یاد دارید؟ اگر خود را تکان ندهید خدا شما را تکان می دهد! می خواستم بگویم این سکانس آخرتان بدجوری شما را رسوا کرد!
من از این آدم های خشکه مذهب که تمام دین را در نجس و پاکی می دانند نیستم. آن صورت نجس شده شما، البته که با شستن آب پاک می شود، اما آقای هنرپیشه! می خواهم بگویم یک عمر برای سینما عبد بودید و به هر ساز کارگردان ها رقصیدید و بازی درآوردید، اما این آخری در محضر خدا و خَلق، خوب ظاهر نشدید!
امیدوارم مثل سال ۱۳۹۴ بعد از آن سخنان توهین آمیز و بی احترامی به مردم عرب، بیایید و بگویید از فیلم تان سوء برداشت شده است! باید آن لحظه لیسیدن صورتم توسط سگ، شطرنجی می شد!
من و ملت ایران منتظر توضیح تان هستیم…
رسالت حجاب
همه چیز بعد از خریدن یک گوشی هوشمند شروع شد.
مادرش دوست داشت همه جا حتی در دنیای مجازی، مثل یک دوست کنار دخترش باشد و این رفاقت را در طول زندگی به او ثابت کرده بود.
آن روز صبح وقتی سحر از خواب بیدار شد، طبق معمول ناشتایی اش را با مرور کامنت های زیر پست های اینستایش باز کرد. اما کامنت آخر: مثل همیشه پای گلدان کاکتوسِ روی کتابخانه را فراموش نکن❤️
گلدان کاکتوس جای همیشگیِ نامه های مادر و دختری بود، از همان روزهای کودکی که سحر خواندن نمی دانست و مادر برایش با نقاشی نامه می نوشت. موبایل را کنار گذاشت، بلافاصله بلند شد و نامه را برداشت.
بسم الله الرحمن الرحیم سلام شیرین ترین میوه ی دل مادر! سلام کوک ترین ساز زندگیِ من! سلام سحرم! چند سال پیش که برای اولین بار چادر را به انتخاب خودت روی سرت گذاشتی هرگز فراموش نمی کنم، با تک تک سلول های بدنم به آغوش کشیدمت وآن روز حس کردم شاد تر از من و شیرین تر از چهره ی معصومت روی زمین نیست. گفتی میخواهی باچادر حجب و حیایت بیشتر شود. نازنین مادر! این همان چادری است که روزی میخواستی برای بی میل کردن نگاه نامحرم سرت کنی. خودت برای آزردن چشم هوسرانان بی عفت انتخابش کردی، بعد هم گفتی امانت مادرم زهرا را حفظ می کنم، چه میراث پر ارزشی… آن روز وقتی وصیت نامه ی پدر شهیدت را که به حجاب سفارش کرده بود برایت خواندم، گفتی: گوش به فرمانم سرهنگ، جلوی عکسش تمام قد ایستادی و دستت را بالا بردی و به نشانه ی احترام سربازان گفتی اطاعت! و همه با هم غرق لذت شدیم. اما دیشب بعد از دیدن عکس های اینستایت نمی دانستم باید تکه های قلب شکسته ام را چه جور جمع کنم و بعد هم وصله ی هم. رفیق جانیِ من، سحرم، خوب نگاه کن ببین رسالت حجاب را کجای روزمرگی های زندگیت از یاد برده ای؟ و بدان من مثل همیشه کنارت هستم.
نامه تمام شد. اما سحر مانده بود و یک دنیا سرگردانی و علامت سؤال، با خودش می گفت: من چقدر عوض شدم، تبرج و خودنمایی در ظاهر و طرز پوششم بیداد می کند، گویی شهری می خواهم سراپا چشم شوند و مرا دریابند، چقدر بی انصافی کردم در حق این چادر، امانتت را چه ناامن کردم، ببخش حضرت مادر…
پشت نامه نوشت: سایه ی سرم، کنار تو محکم تر از همیشه ام. بعد هم نامه را گذاشت زیر گلدان کاکتوس.
حالا گاه اشک هایش را از روی صفحه ی موبایل پاک می کرد و گاه عکس ها را، همان هایی که با ژست های گوناگون و کمی آرایش شده آن هم با چادر در صفحه ی شخصی اش گذاشته بود و مدام زیر لب زمزمه می کرد ممنونم مادر، ممنونم رفیق…
جلوی عکس پدر تمام قد ایستاد، در اوج دلتنگی های دخترانه اش به نشانه ی احترام یک سرباز ، پا جفت کرد و گفت: اطاعت سرهنگ.