تهرانی بودن یا نبودن، مسئله این است؟
بسم الله
تهرانی یا غیرتهرانی بودن، به خودی خود اهمیتی ندارد؛ هر کس بالاخره یکجایی بدنیا آمدهاست؛ مهم این است که خودت را نبازی و هویتت را با رنگ ولعاب پایتخت عوض نکنی. با احترام به همه دوستانی که متولد شهری غیر از تهرانند، اما در تهران گم نمیشوند.
آدمهایی که پایشان به پایتخت میرسد، چند دستهاند:
گروه اول: معلوم نیست من تهرانیام؟
*برای کار، درس، درمان، تفریح و… به تهران میآید؛ ونهایتاً دست وپایش را یک جوری بند میکند که پایتختنشین شوند؛ به قول خودشان هر کس یک بار آب تهران را بخورد، ماندگار میشود.
* برای تهران آمدن، خودش را کپی فلان بازیگر درست میکند تا در شهر همرنگ جماعت بشود؛ آدمهای سیما وسینما برایش الگوی تهرانیشدن و تهرانیبودنند؛ ماشینهای مدل بالا، مترو، پاساژگردی، آرایشهای تند و غلیظ، مو، برند، پز و… انگار از ویژگیهای لاینفک تهرانیشدن است.
*بعد از مدتی، منکر هویتش میشود؛ آدمی که فکر میکند تهران وتهرانی ها، آنقدر بزرگ هستند که او را داخل آدم حساب نمیکنند؛ برای همین تصمیم می گیرد تهرانیشود؛ خودش و هویتش را فراموش میکند؛ اما فرهنگ، آداب و رسوم و حتی لهجهش میماند؛ آنقدر به خودش رسیده که در یک نگاه، چیزی دستگیرت نشود؛ اما در اولین کلام یا برخورد، تهرانینبودنش، معلوم است.
*گاهی هم با ظاهری نامعقول، داد میزنند تهرانینیست؛ مذهبی وغیر مذهبی هم ندارد؛ روز اولی که دانشگاه رفتم، دیدمش. مانتو دانشگاهش، مانتویی بود که اگر پول داشتم و همانند آن را میخریدم، برای مهمانی استفاده میکردم؛ صحبتهایش، همه ختم میشد به لباس و مد و مهمانی و… ؛
*آلبوم عکسهای این جور آدمها، ازعکسهای یادگاری پر است؛ از میدان آزادی، برج میلاد و مترو گرفته تا چنارهایخیابان ولیعصر؛ جوزدگیشان، مشهود است.
*بعد از بیست سال که تهران میماند، «شهرستانیبودن» برایش فحش محسوب است. سر حرف که باز میشود، میگوید بعد از ازدواج آمده تهران، و سریع تصحیح میکند که اما بچههایش متولد تهرانند! ولی مگر با بیست سال، میشود فرهنگ یک نسل را تغییر داد؟ گاهی هم برای خودشان، ادله علمی و عرفی میسازند: “دیگه کسی که پونزده سال تهران باشه، تهرانی میشه دیگه.”
*بعضیهایشان هم آنقدر سادهاند که درتهران هفت خط، همه چیزشان را می بازند؛ پول، آبرو، سرمایه، دین و… دیگر رویشان نمی شود که برگردند.
گروه دوم: نسل اندر نسل، تهرانی بودهایم.
- مثل بالاییها نیستند؛ خودشان را گم نمیکنند؛ اما به هر وسیلهای میخواهند تهران بمانند؛ به هر دلیل! امکانات، خستهشدن از مزاحمت اطرافیان، همسایهها، دوستان، استفاده از فضاهای تفریحی و… ؛ گاهی هم اگر به شوخی و خنده، وقتی سر حرف باز میشود و از چرایی عدمبرگشتش سؤال میشود، جوابشان مثل هم است: «ما از اول بچه تهران بودیم، ولی یکی، دونسل قبلمون رفتند فلان جا!» یعنی حق من است که تهران بمانم؛
- حاضرند به هر کاری تن دهند، حتی حقوق ساعتی زیر پنجهزار تومان با مدرک فوق لیسانس! (فقط برای اینکه گیرهای برای تهران ماندن، بیابند وگرنه خانوادههایشان، نمیگذارند در این شهر دردراندشت ماندگارشوند.)
سومیها: با افتخار، بچه جایی غیر از تهرانم.
*گروه آخر، شباهتی به دسته اول و دوم ندارند؛ شاید از سرِ اجبار، تهران بمانند، اما خودشان را وصل نمیکند؛ دوست دارند به شهر خودشان برگردند، آنجا کار کنند، درس بخوانند؛ میخواهند بجای اینکه رنگ عوض کنند، امکانات شهرشان را بالا ببرند. افتخار میکنند که بچه شمالند، متولد شیرازند، اصفهانیاند و هرجای دیگر… کلی هم پُز شهرشان را به ما تهرانیها میدهند؛ دسته سومیها، کماند؛ لا اقل بنده کم دیدهام.
نمیگذرم از کسانی که آنقدرها تهران را بزرگ جلوهدادند، و رنگ ولعابش را زیاد کردند که خیلیها، همه چیز را رها کردند، آمدند و دیدند خبری نیست و شدند حاشیهنشینهایی که نه تنها زندگی خودشان را باختند، بلکه زندگی دیگران را هم مختل کردند.
پ.ن1: فقط ناراحتم، متأسفم که بیشتر امکانات درمانی در این شهر بیدر و پیکر جمع شده است و خیلیها مجبور میشوند به خاطر امکانات درمانی، در تهران بمانند.
پ.ن2: رابطه من و شهرم باشد در پست بعد…